پارت 30
غزل چشم گشود.
– الان که نمیتونم عوض کنم!
فرید خندید.
– من که نگاه نمیکنم، میکنم؟ پاشو عوض کن.
غزل شانه بالا انداخت.
– میخوابم امشبو… فردا شب دیگه زود عوض میکنم.
– عوض کن بچه، زود باش…
غزل به سویش برگشت و حالا بهتر روی صورتش تسلط داشت.
– آخه حوصله ندارم. راحتم با همینا…
ناخودآگاه نگاهش به سینهی برهنهی فرید خورد و لب گزید.
چشمهایش را دزدید و فرید با لبخندی عریض، بیشتر نزدیکش شد.
– که اذیت نمیشی… از فردا نپوش کلا اینارو، خوشم نمیاد!
غزل زمزمه کرد.
– میشه دراز بکشید؟
فرید بدون حرف دراز کشید.
– نشنیدم…
غزل دوباره به فرید پشت کرد.
– خب… باشه. نمیپوشم دیگه.. اما آخه شلوار گشاد میخوام من.
فرید با اخم سوال پرسید.
– واسه چی آخه؟ عادت میکنی بابا.. همشون که بلندن، معذب نمیشی.
غزل کلافه بلند شد.
– وای نمیشه شمارو بدون توضیح قانع کرد؟ خب نمیتونم. واسه عادت و اینا نیست. کلا نمیشه.
فرید هم مثل او نیم خیز شد.
– خب بگو تا دیگه سوال نپرسم. تا توضیح ندی، نمیدونم واسه چی میگی که!
غزل از تخت پایین رفت و بالشش را برداشت.
به سمت پنجره رفت.
– من دیگه میخوام روی مبل بخوابم. پیش شما راحت نیستم.
فرید قهقهه زد.
– جنی شد باز! تخت به این بزرگی، یهویی میخوای فرار کنی از سوال، بهونهی الکی نیار دختر…
– الان که نمیتونم عوض کنم!
فرید خندید.
– من که نگاه نمیکنم، میکنم؟ پاشو عوض کن.
غزل شانه بالا انداخت.
– میخوابم امشبو… فردا شب دیگه زود عوض میکنم.
– عوض کن بچه، زود باش…
غزل به سویش برگشت و حالا بهتر روی صورتش تسلط داشت.
– آخه حوصله ندارم. راحتم با همینا…
ناخودآگاه نگاهش به سینهی برهنهی فرید خورد و لب گزید.
چشمهایش را دزدید و فرید با لبخندی عریض، بیشتر نزدیکش شد.
– که اذیت نمیشی… از فردا نپوش کلا اینارو، خوشم نمیاد!
غزل زمزمه کرد.
– میشه دراز بکشید؟
فرید بدون حرف دراز کشید.
– نشنیدم…
غزل دوباره به فرید پشت کرد.
– خب… باشه. نمیپوشم دیگه.. اما آخه شلوار گشاد میخوام من.
فرید با اخم سوال پرسید.
– واسه چی آخه؟ عادت میکنی بابا.. همشون که بلندن، معذب نمیشی.
غزل کلافه بلند شد.
– وای نمیشه شمارو بدون توضیح قانع کرد؟ خب نمیتونم. واسه عادت و اینا نیست. کلا نمیشه.
فرید هم مثل او نیم خیز شد.
– خب بگو تا دیگه سوال نپرسم. تا توضیح ندی، نمیدونم واسه چی میگی که!
غزل از تخت پایین رفت و بالشش را برداشت.
به سمت پنجره رفت.
– من دیگه میخوام روی مبل بخوابم. پیش شما راحت نیستم.
فرید قهقهه زد.
– جنی شد باز! تخت به این بزرگی، یهویی میخوای فرار کنی از سوال، بهونهی الکی نیار دختر…
۷۳۱
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.