پارت ۱۹
غزل جوابی نداد و فرید بعد از یک ربع، خانه را ترک کرد.
باید تنها میماند… این تازه اول تنها ماندن هایش بود!
•°•°•°•°•°•°
با اینکه هنوز دو روز کامل هم نشده بود که عروس مولایی ها شده، با فرید حس راحتی داشت و بدون هیچ شرمی میتوانست جوابش را بدهد.
شب هنگامِ شام وقتی متوجه شد فرید هنوز خانه نیامده، او هم نتوانست برای شام پایین برود.
ترجیح داد در همان اتاق مانده و به بهانهی استراحت، تنها باشد.
ذاتا اگر برای شام هم میرفت، با وجود نبودن فرید اصلا راحت نبود.
نگاهی به ساعت دیواری انداخت و نفسش را با درماندگی بیرون فرستاد.
ساعت از دو نصفِ شب گذر کرده بود و دیگر به برگشتن فرید امیدی نداشت.
هرچقدر هم خودش را به نفهمی میزد، بازهم نمیتوانست از این واقعیت فرار کند؛ واقعیت اینکه زندگیش رسماً تباه شده…
اشکهایش را پاک کرده و بعد از خاموش کردن برق اتاق، سر جایش برگشت.
خوابش نمی آمد اما برای رهایی از فکر و خیال هم شده، بهتر بود استراحت کند.
°•°•°•°•°•
نزدیکای صبح هوا هنوز کامل روشن نشده بود که صدای باز شدن در اتاق را شنید و متوجه شد فرید به خانه برگشته است.
بدون توجه، چشمهایش را دوباره بست.
صدای سرخوش فرید به گوشش رسید. با خودش سوت میزد و معلوم بود کیفش کوک است!
کنارش دراز کشید و بوی مشروب زیر بینی غزل پیچید و موجب شد اخم کند. ناخودآگاه صورتش درهم رفت.
فرید که از صدای نفسهای غزل متوجه شده بود بیدار است، اندکی به طرفش خم شد.
– خانمم..
غزل پلک بهم فشرد و فرید پوزخند زد. بالاخره جواب زبان درازی و حاضر جوابی هایش را باید به نحوی میداد!
در صورتش فوت کرد.
– میدونم بیداری.. باز کن چشاتو.. ببین شوهر جذابت اومده. نمیخوای بغلم کنی؟
دستش را روی کمر غزل کشید و سر دمِ گوشش برد.
– نمیخوای یه خوش آمد گویی گرم به شوهرت بگی؟
غزل کلافه چشم گشود و به سویش چرخید.
با عصبانیت نگاهش کرد.
– مستی شما؟
فرید سر تحسین تکان داد.
– آفرین… بوی مشروب و تشخیص میدی؟
غزل پوزخند زد و دست روی سینهی پسرک گذاشت تا از خود دورش کند.
#پارتبیستوچهار
– برید کنار لطفاً.
فرید همانگونه که سرش پایین میرفت، نگاهش را به پنجره دوخت.
– هوا داره روشن میشه… زود باش تا بهناز سر و صدامون و نشنیده.
چشمهای غزل ترسید و فرید با لبخندی عریض، بوسه روی لبش زد.
– چی تنته؟
با همان لبخند سر در گردنش برده و جواب داد.
– جون؟
غزل لرزید و بغض به گلویش حمله ور شد.
فرید خندهاش را به سختی قورت داده و بوسه روی گردنش زد.
باید اعتراف میکرد بوی گردنش حالش را دگرگون کرده بود و ناخودآگاه لبخندش جمع شد. نفس عمیقی زیر گوشش کشید و بوسه عمیق تری روی ترقوهاش زد.
باید تنها میماند… این تازه اول تنها ماندن هایش بود!
•°•°•°•°•°•°
با اینکه هنوز دو روز کامل هم نشده بود که عروس مولایی ها شده، با فرید حس راحتی داشت و بدون هیچ شرمی میتوانست جوابش را بدهد.
شب هنگامِ شام وقتی متوجه شد فرید هنوز خانه نیامده، او هم نتوانست برای شام پایین برود.
ترجیح داد در همان اتاق مانده و به بهانهی استراحت، تنها باشد.
ذاتا اگر برای شام هم میرفت، با وجود نبودن فرید اصلا راحت نبود.
نگاهی به ساعت دیواری انداخت و نفسش را با درماندگی بیرون فرستاد.
ساعت از دو نصفِ شب گذر کرده بود و دیگر به برگشتن فرید امیدی نداشت.
هرچقدر هم خودش را به نفهمی میزد، بازهم نمیتوانست از این واقعیت فرار کند؛ واقعیت اینکه زندگیش رسماً تباه شده…
اشکهایش را پاک کرده و بعد از خاموش کردن برق اتاق، سر جایش برگشت.
خوابش نمی آمد اما برای رهایی از فکر و خیال هم شده، بهتر بود استراحت کند.
°•°•°•°•°•
نزدیکای صبح هوا هنوز کامل روشن نشده بود که صدای باز شدن در اتاق را شنید و متوجه شد فرید به خانه برگشته است.
بدون توجه، چشمهایش را دوباره بست.
صدای سرخوش فرید به گوشش رسید. با خودش سوت میزد و معلوم بود کیفش کوک است!
کنارش دراز کشید و بوی مشروب زیر بینی غزل پیچید و موجب شد اخم کند. ناخودآگاه صورتش درهم رفت.
فرید که از صدای نفسهای غزل متوجه شده بود بیدار است، اندکی به طرفش خم شد.
– خانمم..
غزل پلک بهم فشرد و فرید پوزخند زد. بالاخره جواب زبان درازی و حاضر جوابی هایش را باید به نحوی میداد!
در صورتش فوت کرد.
– میدونم بیداری.. باز کن چشاتو.. ببین شوهر جذابت اومده. نمیخوای بغلم کنی؟
دستش را روی کمر غزل کشید و سر دمِ گوشش برد.
– نمیخوای یه خوش آمد گویی گرم به شوهرت بگی؟
غزل کلافه چشم گشود و به سویش چرخید.
با عصبانیت نگاهش کرد.
– مستی شما؟
فرید سر تحسین تکان داد.
– آفرین… بوی مشروب و تشخیص میدی؟
غزل پوزخند زد و دست روی سینهی پسرک گذاشت تا از خود دورش کند.
#پارتبیستوچهار
– برید کنار لطفاً.
فرید همانگونه که سرش پایین میرفت، نگاهش را به پنجره دوخت.
– هوا داره روشن میشه… زود باش تا بهناز سر و صدامون و نشنیده.
چشمهای غزل ترسید و فرید با لبخندی عریض، بوسه روی لبش زد.
– چی تنته؟
با همان لبخند سر در گردنش برده و جواب داد.
– جون؟
غزل لرزید و بغض به گلویش حمله ور شد.
فرید خندهاش را به سختی قورت داده و بوسه روی گردنش زد.
باید اعتراف میکرد بوی گردنش حالش را دگرگون کرده بود و ناخودآگاه لبخندش جمع شد. نفس عمیقی زیر گوشش کشید و بوسه عمیق تری روی ترقوهاش زد.
۱.۶k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.