پارت ۱۶
– اذیت نکن دیگه .
– چشم .
میخواهم بروم ولی کماکان دستم را گرفته است .
– نمیذاری برم ؟
با انگشت به گونه اش ضربه میزند .
– سهممو اول از لبات بده .
دلم ضعف میرود . سهمش را از لبانم میدهم و بعد اجازه میدهد که به آشپزخانه بروم .
ذوق عجیبی دارم .
در رویاهای دخترانه ام خودم را کم درحال آشپزی در اشیانه ای که متعلق به خودمان است تصور نکرده ام .
جای دقیق هیچ چیز را در این آشپزخانه بلد نیستم .
یک به یک کابینت ها را باز می کنم .
مهبد عاشق ته چین مرغ است . میخواهم. کدبانوگری ام را نشانش دهم .
مرغ را می گذارم یخش باز شود .دور خودم می چرخم .
حس و حال عجیبی دارم .
تا شام اماده شود چندباری به او هم سر میزنم . تبش را می سنجم . تماشایش میکنم .
تخسی از صورت برنزه اش می بارد حتی در خواب.
همه چیز را روی میز عسلی میچینم . و در تمام مدت سعی میکنم بی سروصدا وسایل را جابهجا کنم که بیدارش نکنم .
بیدارش میکنم . چشمانش را می مالد . خمار نگاهم می کند .
خشدار میگوید :
– ساعت چنده .
– نُه .
خمیازه ای می کشد و نگاهش متوجه میز عسلی مقابل کاناپه میشود .
قلبم تپش می گیرد از هیجان . از آنکه میز شامی که برایش چیده ام به چشمش امده است .
ابرو بالا می اندازد :
– شام بخوریم یا خجالت خانوم ؟
نخودی میخندم و او لپم را میان پنجه می گیرد و می کشد .
– دستت درست . اونقدر گشنمه میتونم تورو خام خام بخورم عوض شام.
نیشگون ریزی از پهلویش می گیرم .
– دیوونه .
– دیووونه من دیوونتم مگه نمی دونستی ؟
غش غش میخندم .
– نه .
– عب نداره از حالا به بعد بدون .
نیم خیز میشود .
– برم دست به آب بیام .
– کمک نمیخوای ؟
– میخوای سر پام بگیری تو دشورری ؟ بلدماا .
لب می گزم از خجالت . دیوانه دوست داشتنی من .
– خل و چل .
تا برگردد شمع هم روشن می کن
با گوشی موبایلم عکسی هم از اولین شام دو نفره امان در خانه خودمان می گیرم .
اولین قاشق را که در دهان می گذارد به به و چه چه می کند و قند در دل دلم آب می کند .
قاشق دوم را به دهان نبرده صدای زنگ در می آید.
رنگم می پرد اصلا خاطره خوشی از به صدا در آمدن زنگ این خانه ندارم .
رو پا میشوم .
– من باز می کنم .
به سمت در میروم و در را باز میکنم .
زن برادر مهبد است بُشرا سینی در دست دارد .
سوپ پخته . آبمیوه طبیعی هم در سینی است.
سلام نمی دهد . سلام مرا هم جواب نمیدهد. افاده ای است .
از بالا به پایین نگاهم می کند .
و زیر دستم میزند و در کمال تعجب خودش ، خودش را دعوت می کند .
– صاحب خونه یالله .
صدای مهبد هم می اید:
– بفرما تو زنداداش دم در بده
نمی دانم چرا حس خوبی نسبت به این زن ندارم . پشت سرش راه میافتم .
– احوال مریض ما چطوره؟
– چشم .
میخواهم بروم ولی کماکان دستم را گرفته است .
– نمیذاری برم ؟
با انگشت به گونه اش ضربه میزند .
– سهممو اول از لبات بده .
دلم ضعف میرود . سهمش را از لبانم میدهم و بعد اجازه میدهد که به آشپزخانه بروم .
ذوق عجیبی دارم .
در رویاهای دخترانه ام خودم را کم درحال آشپزی در اشیانه ای که متعلق به خودمان است تصور نکرده ام .
جای دقیق هیچ چیز را در این آشپزخانه بلد نیستم .
یک به یک کابینت ها را باز می کنم .
مهبد عاشق ته چین مرغ است . میخواهم. کدبانوگری ام را نشانش دهم .
مرغ را می گذارم یخش باز شود .دور خودم می چرخم .
حس و حال عجیبی دارم .
تا شام اماده شود چندباری به او هم سر میزنم . تبش را می سنجم . تماشایش میکنم .
تخسی از صورت برنزه اش می بارد حتی در خواب.
همه چیز را روی میز عسلی میچینم . و در تمام مدت سعی میکنم بی سروصدا وسایل را جابهجا کنم که بیدارش نکنم .
بیدارش میکنم . چشمانش را می مالد . خمار نگاهم می کند .
خشدار میگوید :
– ساعت چنده .
– نُه .
خمیازه ای می کشد و نگاهش متوجه میز عسلی مقابل کاناپه میشود .
قلبم تپش می گیرد از هیجان . از آنکه میز شامی که برایش چیده ام به چشمش امده است .
ابرو بالا می اندازد :
– شام بخوریم یا خجالت خانوم ؟
نخودی میخندم و او لپم را میان پنجه می گیرد و می کشد .
– دستت درست . اونقدر گشنمه میتونم تورو خام خام بخورم عوض شام.
نیشگون ریزی از پهلویش می گیرم .
– دیوونه .
– دیووونه من دیوونتم مگه نمی دونستی ؟
غش غش میخندم .
– نه .
– عب نداره از حالا به بعد بدون .
نیم خیز میشود .
– برم دست به آب بیام .
– کمک نمیخوای ؟
– میخوای سر پام بگیری تو دشورری ؟ بلدماا .
لب می گزم از خجالت . دیوانه دوست داشتنی من .
– خل و چل .
تا برگردد شمع هم روشن می کن
با گوشی موبایلم عکسی هم از اولین شام دو نفره امان در خانه خودمان می گیرم .
اولین قاشق را که در دهان می گذارد به به و چه چه می کند و قند در دل دلم آب می کند .
قاشق دوم را به دهان نبرده صدای زنگ در می آید.
رنگم می پرد اصلا خاطره خوشی از به صدا در آمدن زنگ این خانه ندارم .
رو پا میشوم .
– من باز می کنم .
به سمت در میروم و در را باز میکنم .
زن برادر مهبد است بُشرا سینی در دست دارد .
سوپ پخته . آبمیوه طبیعی هم در سینی است.
سلام نمی دهد . سلام مرا هم جواب نمیدهد. افاده ای است .
از بالا به پایین نگاهم می کند .
و زیر دستم میزند و در کمال تعجب خودش ، خودش را دعوت می کند .
– صاحب خونه یالله .
صدای مهبد هم می اید:
– بفرما تو زنداداش دم در بده
نمی دانم چرا حس خوبی نسبت به این زن ندارم . پشت سرش راه میافتم .
– احوال مریض ما چطوره؟
۲.۳k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.