فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۳۵
فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۳۵
ا.ت ویو
صدا ایل سونگ اومد که گفت..
ایل سونگ: سخت ببندیش...نمیخام صداشو کسی بشنوه...
یکی از اونا دستمو محکم گرفت و اون یکی با ریسمان بستش و بعدش با دستمال توی دستش دهنمو بست...دست و پامو یجا بست تا نتونم تکون بخورم رو زمین با چشمای گریان مونده بودم..هیچوقت فکرشو نمیکردم واسه زنده موندم به پای یکی بیوفتم اونم که ایل سونگ باشه...
ایل سونگ کنارم نشست و گفت...
ایل سونگ: خب...امیدوارم اینجا بهت خوش بگذره...کارام تموم شد میام دیدنت...
و بعدش رفت بیرون....
نه میتونستم تکون بخورم و نه میتونستم حرفی بزنم...
از تاریکی اتاق ترس داشتم اما بیشتر از اون اینکه هانول و چیزی بشه باعث ترسم میشد...
نمیدونم چقد گذشت که دوباره صدای از بیرون اتاق اومد... صدا آشنایی بود......رو صدا تمرکز کردم..که با صدا جونگکوک مواجه شدم...داشت با خودش حرف میزد...گریم بیشتر شد واسه اینکه نمیتونستم کمک بخام.....صدا شکستن اومد و بعدش صدا بلند در اومد و دوباره همجا ساکت شد...
..
.
زمان گذشت و گذشت که بلاخره یکی درو باز کرد...اونقد تو این خرابه موندم....که بدنم از سردی بی حس شده بود...یکی یه سینی غذا جلوم گذاشت و بعدش رفت..آخه احمق من دستام بسته ست..دهنم بسته ست..میخای اونو چجوری بخورم... دوباره چشمامو بستم.....
بجز صدا در چیزی دیگهی نبود دوباره صدا دلخراشش اومد و بعدش در باز شد...
چشمام چون به تاریکی اتاق عادت کرده بود و نمیتونستم باز نگهدارم..
محکم بستمش و دوباره بازش کردم بعد از چند بار پلک زدن تونستم ببینمش..
یه مرده با دوتا خانمه بود...مرده دم در ایستاد و اون دوتا خانمه به سمتم اومدن و دست و پامو باز کردن..و بعدش دهنمو...
با چند سرفه تونستم بگم..
ا.ت: میخام ایل سونگ ببینم...
بدون توجه به حرفم از بازوم گرفت و بلندم کردن...و از اتاق بیرون شدیم...
هیچ تقلای نمیکردم..چون اگه کاری اشتباهی انجام میدادم شاید باعث میشد که هانول و یا سئوک و از دست بدم.
از اون اتاق بیرون شدم و بعدش وارد اتاق دیگهی شدیم...رو تخت یه لباس قرمز باز بود ...فهمیدم ازم چه میخان...
کمی جلوتر کنار تخت ولم کردن و اونی که بزرگتر بود رو به من گفت..
خانمه: یه دوش بگیر و بعدش بیا بیرون...ارباب میخاد باهات شام بخوره...
رو تخت نشستم و هیچ چیزی نگفتم که دوباره گفت...
خانمه: وقت زیادی نداریم..عجله کن...
ا.ت: نمیخام...
خانمه: ارباب گفتن اگه میخای اون دوتا زنده بمونه پس کاریکه گفته رو باید انجام بده...
غلط املایی بود معذرت 💜
ا.ت ویو
صدا ایل سونگ اومد که گفت..
ایل سونگ: سخت ببندیش...نمیخام صداشو کسی بشنوه...
یکی از اونا دستمو محکم گرفت و اون یکی با ریسمان بستش و بعدش با دستمال توی دستش دهنمو بست...دست و پامو یجا بست تا نتونم تکون بخورم رو زمین با چشمای گریان مونده بودم..هیچوقت فکرشو نمیکردم واسه زنده موندم به پای یکی بیوفتم اونم که ایل سونگ باشه...
ایل سونگ کنارم نشست و گفت...
ایل سونگ: خب...امیدوارم اینجا بهت خوش بگذره...کارام تموم شد میام دیدنت...
و بعدش رفت بیرون....
نه میتونستم تکون بخورم و نه میتونستم حرفی بزنم...
از تاریکی اتاق ترس داشتم اما بیشتر از اون اینکه هانول و چیزی بشه باعث ترسم میشد...
نمیدونم چقد گذشت که دوباره صدای از بیرون اتاق اومد... صدا آشنایی بود......رو صدا تمرکز کردم..که با صدا جونگکوک مواجه شدم...داشت با خودش حرف میزد...گریم بیشتر شد واسه اینکه نمیتونستم کمک بخام.....صدا شکستن اومد و بعدش صدا بلند در اومد و دوباره همجا ساکت شد...
..
.
زمان گذشت و گذشت که بلاخره یکی درو باز کرد...اونقد تو این خرابه موندم....که بدنم از سردی بی حس شده بود...یکی یه سینی غذا جلوم گذاشت و بعدش رفت..آخه احمق من دستام بسته ست..دهنم بسته ست..میخای اونو چجوری بخورم... دوباره چشمامو بستم.....
بجز صدا در چیزی دیگهی نبود دوباره صدا دلخراشش اومد و بعدش در باز شد...
چشمام چون به تاریکی اتاق عادت کرده بود و نمیتونستم باز نگهدارم..
محکم بستمش و دوباره بازش کردم بعد از چند بار پلک زدن تونستم ببینمش..
یه مرده با دوتا خانمه بود...مرده دم در ایستاد و اون دوتا خانمه به سمتم اومدن و دست و پامو باز کردن..و بعدش دهنمو...
با چند سرفه تونستم بگم..
ا.ت: میخام ایل سونگ ببینم...
بدون توجه به حرفم از بازوم گرفت و بلندم کردن...و از اتاق بیرون شدیم...
هیچ تقلای نمیکردم..چون اگه کاری اشتباهی انجام میدادم شاید باعث میشد که هانول و یا سئوک و از دست بدم.
از اون اتاق بیرون شدم و بعدش وارد اتاق دیگهی شدیم...رو تخت یه لباس قرمز باز بود ...فهمیدم ازم چه میخان...
کمی جلوتر کنار تخت ولم کردن و اونی که بزرگتر بود رو به من گفت..
خانمه: یه دوش بگیر و بعدش بیا بیرون...ارباب میخاد باهات شام بخوره...
رو تخت نشستم و هیچ چیزی نگفتم که دوباره گفت...
خانمه: وقت زیادی نداریم..عجله کن...
ا.ت: نمیخام...
خانمه: ارباب گفتن اگه میخای اون دوتا زنده بمونه پس کاریکه گفته رو باید انجام بده...
غلط املایی بود معذرت 💜
۱۱.۱k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳