فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۳۴
فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۳۴
ا.ت ویو
بعدی اینکه برگه هارو امضا کردم از جام بلند شدم و رو به ایل سونگ گفتم...
ات: خب من انجامش دادم الان نوبت توعه....بزار برن...
ایل سونگ: باشه بیا دنبالم...
دنبالش راه افتادم از اتاقش رفت بیرون....دوباره رفتیم طبقه بالا روبروی یه در وایستاد و بادیگاردشو صدا زد زمانیکه بادیگاردش اومد گفت....
ایل سونگ: کارشون و تموم کردی...
بادیگارد: بله قربان همنطور که گفته بودی ...
ا.ت: آزادشون کردی...
ایل سونگ: خب...خب...فک نمیکردم اینقدر خنگ کم عقل باشی فک کردی اینقدر راحت ازش دست میکشم...این قضیه اینجا تموم نمیشه....نه تو و نه هانول و سئوک جایی میرین...
ات: صبر کن صبرکن منظورت چیه...مگه نزاشتی برن...
ایل سونگ: نه متاسفانه اینجا چیزی به خاسته تو پیش نمیره...
ا.ت: اما اون برگه ها ما قرار داد کردیم...
ایل سونگ: خب اون برگه ها قرارداد برده گی تو بود که خودت به دستای خودت امضاش کردی...
ا.ت: ها....برده گی..؟
ایل سونگ: آره درست شنيدی..برده گی...
ا.ت: اما...
ایل سونگ: از این به بعد تو اینجا برده منی...اینو یادت باشه هرکاری بخام میتونم انجام بدم هرکاری و اگه اشتباهی کردی یا هانول و یا سئوک میمیره....
ا.ت: عوضی...کثافت...تو ...تو فريبم دادی...کثافت...
ایل سونگ: هیسسس...خوشگله....چقد بد دهنی تو...دیگه نمیخام اینجور حرفارو بشنوم...
ا.ت: اما تو گفتی ولشون میکنی...
ایل سونگ: آره فقط گفتم...عمل نکردم...ببرنش...
بادیگارد از دستم گرفت...و وارد اتاق کردیم...پشت کمد لباس اونجا یه در بود...بازش کرد و هولم داد تو و بعدش درو بست...رو زمين نشستم و به حال زارم اشک میرختیم...چرا اینقدر کم فکرم...چرا اصن قبولش کردم فک کردم میتونم فربیش بدم و از اینجا برم...
هانول اون حالش خوب نیس...اما واسه من اونم باید درد بکشه..سئوک اونم...به اطرافم نگاهی انداختم یه اتاق ۳ یا ۲ متر تاریک سرد بود...
سرمو به دیوار اونجا تکیه دادم ساعت ها گذشت نمیدونستم چیکار کنم...راهی فراری نبود..گوشی نداشتم کسی نبود ازش کمک بخام..تنها موندم...مث همیشه..
سردی اتاق به تنم لرز انداخته بود..از رو زمین بلند شدم...و رفتم به سمت در..تا خاستم دستمو به در بزنم که صدا اومد فک کردم کسی داره درو باز میکنه...کمی عقب رفتم....که در اتاق باز شد..و یکی از اون سگا اومد تو دستش یه دستمال با یه ریسمان بود...
نزديکم اومد که دنبالش دو مرد دیگه هم وارد اتاق شدن...
قدم به قدم عقب رفتم تا به دیوار خوردم...
غلط املایی بود معذرت 🌸
ا.ت ویو
بعدی اینکه برگه هارو امضا کردم از جام بلند شدم و رو به ایل سونگ گفتم...
ات: خب من انجامش دادم الان نوبت توعه....بزار برن...
ایل سونگ: باشه بیا دنبالم...
دنبالش راه افتادم از اتاقش رفت بیرون....دوباره رفتیم طبقه بالا روبروی یه در وایستاد و بادیگاردشو صدا زد زمانیکه بادیگاردش اومد گفت....
ایل سونگ: کارشون و تموم کردی...
بادیگارد: بله قربان همنطور که گفته بودی ...
ا.ت: آزادشون کردی...
ایل سونگ: خب...خب...فک نمیکردم اینقدر خنگ کم عقل باشی فک کردی اینقدر راحت ازش دست میکشم...این قضیه اینجا تموم نمیشه....نه تو و نه هانول و سئوک جایی میرین...
ات: صبر کن صبرکن منظورت چیه...مگه نزاشتی برن...
ایل سونگ: نه متاسفانه اینجا چیزی به خاسته تو پیش نمیره...
ا.ت: اما اون برگه ها ما قرار داد کردیم...
ایل سونگ: خب اون برگه ها قرارداد برده گی تو بود که خودت به دستای خودت امضاش کردی...
ا.ت: ها....برده گی..؟
ایل سونگ: آره درست شنيدی..برده گی...
ا.ت: اما...
ایل سونگ: از این به بعد تو اینجا برده منی...اینو یادت باشه هرکاری بخام میتونم انجام بدم هرکاری و اگه اشتباهی کردی یا هانول و یا سئوک میمیره....
ا.ت: عوضی...کثافت...تو ...تو فريبم دادی...کثافت...
ایل سونگ: هیسسس...خوشگله....چقد بد دهنی تو...دیگه نمیخام اینجور حرفارو بشنوم...
ا.ت: اما تو گفتی ولشون میکنی...
ایل سونگ: آره فقط گفتم...عمل نکردم...ببرنش...
بادیگارد از دستم گرفت...و وارد اتاق کردیم...پشت کمد لباس اونجا یه در بود...بازش کرد و هولم داد تو و بعدش درو بست...رو زمين نشستم و به حال زارم اشک میرختیم...چرا اینقدر کم فکرم...چرا اصن قبولش کردم فک کردم میتونم فربیش بدم و از اینجا برم...
هانول اون حالش خوب نیس...اما واسه من اونم باید درد بکشه..سئوک اونم...به اطرافم نگاهی انداختم یه اتاق ۳ یا ۲ متر تاریک سرد بود...
سرمو به دیوار اونجا تکیه دادم ساعت ها گذشت نمیدونستم چیکار کنم...راهی فراری نبود..گوشی نداشتم کسی نبود ازش کمک بخام..تنها موندم...مث همیشه..
سردی اتاق به تنم لرز انداخته بود..از رو زمین بلند شدم...و رفتم به سمت در..تا خاستم دستمو به در بزنم که صدا اومد فک کردم کسی داره درو باز میکنه...کمی عقب رفتم....که در اتاق باز شد..و یکی از اون سگا اومد تو دستش یه دستمال با یه ریسمان بود...
نزديکم اومد که دنبالش دو مرد دیگه هم وارد اتاق شدن...
قدم به قدم عقب رفتم تا به دیوار خوردم...
غلط املایی بود معذرت 🌸
۷.۸k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳