Angel of life and death p22
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
هیون : اسم یونااااا رو به زبون نیاررررررر
فریاد بلندی زد که فلیکس متعجب بهش خیره شد...
هیون : اسمش رو....نیار
فلیکس نفس عمیقی کشید و اونم آروم از روی مبل بلند شد و نگاهش رو به هیونجین داد
فلیکس : هیونجین...جوری رفتار نکن انگار نمیدونی...
مرد پوزخندی عصبی زد
هیون : چیو نمیدونم؟...اینکه مدام داری بهم یادآوری میکنی دارم توی این جهنمی که گیر کردم میسوزممم؟
کلمه ی آخرش رو با فریادی بلند گفت که فلیکس نفس عمیقی کشید...
فلیکس : من...فقط نمیخوام دوباره عاشقش بشی
هیون چشمای خشمگین و قرمزش رو به پسرک رو به روش دوخته بود
فلیکس : میدونی که...اینم بخشی از تنبیهته....آمه...کسی بود که روح یونا درش فرو رفت
با هر کلمه که از دهن پسر جلوش خارج میشد...مشتش رو بیشتر از قبل توی هم جمع میکرد
فلیکس : آره...آره هیون این دختر همون کسیه که تو با بی رحمی کشتیش
با لحن عصبی و بلندی گفت که باعث شد هیون تا مرز جنون بره...
یاد آوری اینکه یونا رو چطوری کشته بود...یادآوری اینکه عشقش رو چطور کشته بود...قلبش رو به درد میآورد اما چیکار میتونست بکنه؟...
اون پسر راست میگفت...اینکه عاشق یک انسان شده بود...یک جرم بود..و عذاب و مجازات این جرم...بیشتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد
درسته روح عشقش توی وجود جسم دیگه ای فرو رفته بود...جسمی که تازه متولد شده بود...آمه..کسی بود که حالا میتونست گذشته ی هیون رو ببینه...پس دلیلش این بود...آمه روح عشق قدیمی مرد رو درونش نگه میداشت...و این هم بخشی از مجازات فرشته ی جهنمی بود
با پیچیده شدن صدای باز شدن در توی فضای خونه...فلیکس روشو به سمت دخترکی که با یک پلاستیک پر از نوشیدنی وارد شده بود کرد و بهش لبخندی زد...در حالی که هیون هنوز دستاش رو مشت کرده بود و سرش پایین بود و فقط میخواست از اون مخمصه ی عذابی که توش گیر افتاده بود خلاص بشه
فلیکس : بلاخره اومدی ؟
دخترک لبخندی زد و سرش رو تکون داد
آمه : اوهوم...
دخترک به سمت میز رفت و پلاستیک خرید رو روش گذاشت...اما با دیدن حال هیون...کمی متعجب شد
آمه : هیونجین...خوبی ؟
هیون با شنیدن صدای لطیف دختر سرش رو بالا آورد و لبخند کمرنگی زد
هیون : آره..خوبم
دخترک دوباره لبخندی تحویل مرد داد و مشغول درواردن پاکت کوچیک اب میوه از توی پلاستیک شد....
هیون : ام...من یکم میرم بیرون
فلیکس متعجب روشو به سمت هیون برگردوند
فلیکس : کجا ؟
هیون : فقط میخوام یکم توی فضای باز باشم
فلیکس که حالا فهمیده بود اون مرد واقعا نیاز به یک محیط برای تنها بودن داره آروم سرش رو تکون داد و به مرد اجازه داد تا بره...
هیون به سمت در خروجی رفت و قبل از خارج شدن ازش..ریز نگاه پر از غمی به دختر انداخت و بعد خارج شد.....
#فیکشن
#استری_کیدز
هیون : اسم یونااااا رو به زبون نیاررررررر
فریاد بلندی زد که فلیکس متعجب بهش خیره شد...
هیون : اسمش رو....نیار
فلیکس نفس عمیقی کشید و اونم آروم از روی مبل بلند شد و نگاهش رو به هیونجین داد
فلیکس : هیونجین...جوری رفتار نکن انگار نمیدونی...
مرد پوزخندی عصبی زد
هیون : چیو نمیدونم؟...اینکه مدام داری بهم یادآوری میکنی دارم توی این جهنمی که گیر کردم میسوزممم؟
کلمه ی آخرش رو با فریادی بلند گفت که فلیکس نفس عمیقی کشید...
فلیکس : من...فقط نمیخوام دوباره عاشقش بشی
هیون چشمای خشمگین و قرمزش رو به پسرک رو به روش دوخته بود
فلیکس : میدونی که...اینم بخشی از تنبیهته....آمه...کسی بود که روح یونا درش فرو رفت
با هر کلمه که از دهن پسر جلوش خارج میشد...مشتش رو بیشتر از قبل توی هم جمع میکرد
فلیکس : آره...آره هیون این دختر همون کسیه که تو با بی رحمی کشتیش
با لحن عصبی و بلندی گفت که باعث شد هیون تا مرز جنون بره...
یاد آوری اینکه یونا رو چطوری کشته بود...یادآوری اینکه عشقش رو چطور کشته بود...قلبش رو به درد میآورد اما چیکار میتونست بکنه؟...
اون پسر راست میگفت...اینکه عاشق یک انسان شده بود...یک جرم بود..و عذاب و مجازات این جرم...بیشتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد
درسته روح عشقش توی وجود جسم دیگه ای فرو رفته بود...جسمی که تازه متولد شده بود...آمه..کسی بود که حالا میتونست گذشته ی هیون رو ببینه...پس دلیلش این بود...آمه روح عشق قدیمی مرد رو درونش نگه میداشت...و این هم بخشی از مجازات فرشته ی جهنمی بود
با پیچیده شدن صدای باز شدن در توی فضای خونه...فلیکس روشو به سمت دخترکی که با یک پلاستیک پر از نوشیدنی وارد شده بود کرد و بهش لبخندی زد...در حالی که هیون هنوز دستاش رو مشت کرده بود و سرش پایین بود و فقط میخواست از اون مخمصه ی عذابی که توش گیر افتاده بود خلاص بشه
فلیکس : بلاخره اومدی ؟
دخترک لبخندی زد و سرش رو تکون داد
آمه : اوهوم...
دخترک به سمت میز رفت و پلاستیک خرید رو روش گذاشت...اما با دیدن حال هیون...کمی متعجب شد
آمه : هیونجین...خوبی ؟
هیون با شنیدن صدای لطیف دختر سرش رو بالا آورد و لبخند کمرنگی زد
هیون : آره..خوبم
دخترک دوباره لبخندی تحویل مرد داد و مشغول درواردن پاکت کوچیک اب میوه از توی پلاستیک شد....
هیون : ام...من یکم میرم بیرون
فلیکس متعجب روشو به سمت هیون برگردوند
فلیکس : کجا ؟
هیون : فقط میخوام یکم توی فضای باز باشم
فلیکس که حالا فهمیده بود اون مرد واقعا نیاز به یک محیط برای تنها بودن داره آروم سرش رو تکون داد و به مرد اجازه داد تا بره...
هیون به سمت در خروجی رفت و قبل از خارج شدن ازش..ریز نگاه پر از غمی به دختر انداخت و بعد خارج شد.....
۱۱.۵k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.