Angel of life and death p26
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
آمه : جواب بده....
میخواست دوباره فریاد بکشه اما...با شنیدن جمله ی آخری که از طرف هیونجین شنید شوکه شد
هیون : چون دوستت دارم
با شنیدن این جمله از طرف مرد...سرجاش خشکش زد..
آمه : چ..چی؟
بزاق دهنش رو قورت داد با بهت به مردی که بی حس بهش نگاه میکرد...خیره شد
توی چشمای اون مرد همه چیز رو میتونست ببینه و در عین حال...هیچ چیز رو نمیتونست از چشماش درک کنه
هیون : دیگه نمیتونم تحمل کنم...
آروم آروم قدم هاشو به سمت دخترک بر میداشت..
آروم به سمتش قدم میزنه و دخترک هم آروم به سمت عقب قدماشو یکی بعد از دیگری میزاره تا از مرد فاصله بگیره
هیون : اینکه این همه سال جلوی چشمام بودی...اینکه این همه سال ازت اینو مخفی کردم....دیگه واقعاً نمیتونم تحمل کنم
هر قدمی که برمیداشت...چشمانش قرمز تر و قرمز تر میشد...
فلیکس همینطور که دستش روی بازوش بود آروم با صدای دردمندی لب زد :
فلیکس : آه..ه..هیونجین..ل.. لطفاً بس کن
صدای آرومی داشت چون میدونست اون مرد الان اونقدری توی احساسات و دنیای تاریکش غرق شده که الان ندونه داره چیکار میکنه و توی این مواقع هر کاری از دستش بر میومد..اما هیونجین بدون توجه به صدای دردمند فلیکس آروم آروم قدم هاشو...به سمت دخترک برمیداشت
یک قدم...دو قدم...سه قدم
به هر اندازه که جلو میرفت..دخترک عقب نشینی میکرد
آمه : ه..هیون
هیون : میدونی چقدر برام سخته که مدام جلوی چشمام باشی و من حتی نتونم لمست کنم ؟...میدونی چقدر سخته وقتی دلم میخواد تورو توی آغوشم بگیرم ولی مدام میترسم که این تصمیم اشتباه باشه ؟...میدونی چقدر سخته وقتی دلم میخواد بعد از این همه سال دوباره طعم لبات رو بچشم اما....دیگه از این عذاب خسته شدم
اشکی که توی چشماش جمع شده بود رو میتونست به وضوح ببینه...
رنگ چشماش از هر لحظه پر رنگ تر و پر رنگ تر میشد
دستاش مشت شده بود و قدم هاشو محکم تر بر میداشت...حالا دخترک هم با چشماش اشکی به مرد جلوش نگاه میکرد و ترسیده بود...
فلیکس دوباره با صدای گرفته ای آروم اسم هیون رو صدا زد اما...هیونجین بدون توجهی به اینکه فلیکس توی اون فضا حضور داره به کارش ادامه داد...
آمه : هیونجین...ل.. لطفاً آروم..ب..باش
هیون : چطور ازم میخوای آروم باشممممم؟
فریاد بلندی کشید
هیون : چطور میتونم بعد از این همه مدت آروم بگیرممم؟..هاااا؟...تو جواب بدههه...چطورییییی؟
با فریاد بلندی که از طرف مرد رو به روش شنید...پلکاشو روی هم فشرد و سرش رو پایین انداخت...
توی همون لحظه...حس کرد دیگه قدم های مرد به پایان رسیده و حالا هیونجین...ایستاده بود و با چشمای پر از اشک به دخترک نگاه میکرد...
#فیکشن
#استری_کیدز
آمه : جواب بده....
میخواست دوباره فریاد بکشه اما...با شنیدن جمله ی آخری که از طرف هیونجین شنید شوکه شد
هیون : چون دوستت دارم
با شنیدن این جمله از طرف مرد...سرجاش خشکش زد..
آمه : چ..چی؟
بزاق دهنش رو قورت داد با بهت به مردی که بی حس بهش نگاه میکرد...خیره شد
توی چشمای اون مرد همه چیز رو میتونست ببینه و در عین حال...هیچ چیز رو نمیتونست از چشماش درک کنه
هیون : دیگه نمیتونم تحمل کنم...
آروم آروم قدم هاشو به سمت دخترک بر میداشت..
آروم به سمتش قدم میزنه و دخترک هم آروم به سمت عقب قدماشو یکی بعد از دیگری میزاره تا از مرد فاصله بگیره
هیون : اینکه این همه سال جلوی چشمام بودی...اینکه این همه سال ازت اینو مخفی کردم....دیگه واقعاً نمیتونم تحمل کنم
هر قدمی که برمیداشت...چشمانش قرمز تر و قرمز تر میشد...
فلیکس همینطور که دستش روی بازوش بود آروم با صدای دردمندی لب زد :
فلیکس : آه..ه..هیونجین..ل.. لطفاً بس کن
صدای آرومی داشت چون میدونست اون مرد الان اونقدری توی احساسات و دنیای تاریکش غرق شده که الان ندونه داره چیکار میکنه و توی این مواقع هر کاری از دستش بر میومد..اما هیونجین بدون توجه به صدای دردمند فلیکس آروم آروم قدم هاشو...به سمت دخترک برمیداشت
یک قدم...دو قدم...سه قدم
به هر اندازه که جلو میرفت..دخترک عقب نشینی میکرد
آمه : ه..هیون
هیون : میدونی چقدر برام سخته که مدام جلوی چشمام باشی و من حتی نتونم لمست کنم ؟...میدونی چقدر سخته وقتی دلم میخواد تورو توی آغوشم بگیرم ولی مدام میترسم که این تصمیم اشتباه باشه ؟...میدونی چقدر سخته وقتی دلم میخواد بعد از این همه سال دوباره طعم لبات رو بچشم اما....دیگه از این عذاب خسته شدم
اشکی که توی چشماش جمع شده بود رو میتونست به وضوح ببینه...
رنگ چشماش از هر لحظه پر رنگ تر و پر رنگ تر میشد
دستاش مشت شده بود و قدم هاشو محکم تر بر میداشت...حالا دخترک هم با چشماش اشکی به مرد جلوش نگاه میکرد و ترسیده بود...
فلیکس دوباره با صدای گرفته ای آروم اسم هیون رو صدا زد اما...هیونجین بدون توجهی به اینکه فلیکس توی اون فضا حضور داره به کارش ادامه داد...
آمه : هیونجین...ل.. لطفاً آروم..ب..باش
هیون : چطور ازم میخوای آروم باشممممم؟
فریاد بلندی کشید
هیون : چطور میتونم بعد از این همه مدت آروم بگیرممم؟..هاااا؟...تو جواب بدههه...چطورییییی؟
با فریاد بلندی که از طرف مرد رو به روش شنید...پلکاشو روی هم فشرد و سرش رو پایین انداخت...
توی همون لحظه...حس کرد دیگه قدم های مرد به پایان رسیده و حالا هیونجین...ایستاده بود و با چشمای پر از اشک به دخترک نگاه میکرد...
۶.۶k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.