پارت دو فیک فرزند شیطان
پارت دو فیک فرزند شیطان
وقتی کیسه باز شد اون رو دیدم
اون برادرم شینجی بود
بعد از سلام بهم گفت: تو همیشه وقتی میای وسایلتو میندازی این ور و اون ور بعد میری می خوابی
با تکیه گفتم: تو هم همیشه آنقدر فضولی دوست داری مردم رو با کیسه بترسونی
البته من نترسیدم
شینجی گفت: اره دوست دارم با آبجی های پرویی مثل تو این کارو انجام بدم
که با بزرگ ترشون بد رفتار می کنند فلفل کوچولو
گفتم : توفقط 25 سالته قدت مثل چوب درازه پس دیگه حرف نزن
شینجی گفت :مگه تو می دونی قدم چنده
گفتم :نه ولی حدسی می گم 17۸
شینجی گفت: نه من1۹۰
(جدایی از فیک : اندازه گوجو بوده😔)
گفتم : واقعا پس مثل نیی هستی
شینجی: به هرحال آماده شو مادرم گفت بیام ببرمت مدرسه فک کنم یه جلسه ای چیزی دارین
شین:نمی دونم بزار گوشیمو چک کنم
بعد از چک کردن جیغ مفصلی زدم
و گفتم که از دو روز پیش گفتن جشن اول ساله خدایا من هنوز لباس نپوشیدم
شینجی گفت : جشن ساعت ۹ برگزار میشه و تو دو ساعت وقت داری حالا هم باهام بیا بیرون می برمت پاساژ تا یه لباس درست درمون بخری
پریدم و شینجی رو بغل کردم و گفتم : تو داداش خوب و مهربونی هستی ولی کرم داری
رین گفت :حالا خودتو لوس نکن راه بیفت
به دنبال شینجی راه افتادم وقتی رسیدیم
لباسی که می خواستم رو شینجی برام انتخاب
کرد خیلی از لباسم خوشم اومده
وقتی رسیدیم خونه شینجی موهام رو درست کرد و لباسام رو پوشیدم فقط نیم ساعت وقت داشتم و یکم غذا خوردم و فقط کمی کرم به صورتم زدم
وقتی رسیدم المایت من رو تا سالن همراهی کرد بعد از اون یکم برامون سخنرانی کردن و جشن رو شروع کردیم دسته ای از سال دومی ها و سومی ها چهارمی ها یکجا جمع شده بودن و باهم صحبت می کردن
منم یه جا لم داده بودم و به بقیه نگا می کردم
نوبت به رقص رسید منی که حتی حوصله دیدن رقص بقیه رو هم نداشتم گوشیم رو در آوردم یکم توش گشتم تا سرگرم شم که المایت اومد پیشم و گفت خانوم شین جوان چرا شما نمی رقصید
گفتم: المایت بزار رک و پوست کنده بگم هم حوصله ندارم هم کسی نیست باهاش برقصم
المایت: اینکه مشکلی نیست رین جوان اونجا نشسته بزار بهش بگم باهات برقصه
المایت این حرف رو زد و به طرف رین رفت قبل از اینکه صدای داد زدم رو بشنوه رسید
رفتم تو فکر و با خودم گفتم: المایت یه موقع هایی از رو مخ هم رومخ تر میشه همینجوری
تو فکر بودم که رین اومد جلوم و با صورت نیمه سرخ گفت با من میرقصی
می خواستم بگم:.......
حالا پارت بعدی بعداً اگه تنبلی نکردم
حالا شما بلایکید و فالو کنید زودتر پارت های دیگه رو می زارم و برایه روح نویسنده کامنت بزارید
وقتی کیسه باز شد اون رو دیدم
اون برادرم شینجی بود
بعد از سلام بهم گفت: تو همیشه وقتی میای وسایلتو میندازی این ور و اون ور بعد میری می خوابی
با تکیه گفتم: تو هم همیشه آنقدر فضولی دوست داری مردم رو با کیسه بترسونی
البته من نترسیدم
شینجی گفت: اره دوست دارم با آبجی های پرویی مثل تو این کارو انجام بدم
که با بزرگ ترشون بد رفتار می کنند فلفل کوچولو
گفتم : توفقط 25 سالته قدت مثل چوب درازه پس دیگه حرف نزن
شینجی گفت :مگه تو می دونی قدم چنده
گفتم :نه ولی حدسی می گم 17۸
شینجی گفت: نه من1۹۰
(جدایی از فیک : اندازه گوجو بوده😔)
گفتم : واقعا پس مثل نیی هستی
شینجی: به هرحال آماده شو مادرم گفت بیام ببرمت مدرسه فک کنم یه جلسه ای چیزی دارین
شین:نمی دونم بزار گوشیمو چک کنم
بعد از چک کردن جیغ مفصلی زدم
و گفتم که از دو روز پیش گفتن جشن اول ساله خدایا من هنوز لباس نپوشیدم
شینجی گفت : جشن ساعت ۹ برگزار میشه و تو دو ساعت وقت داری حالا هم باهام بیا بیرون می برمت پاساژ تا یه لباس درست درمون بخری
پریدم و شینجی رو بغل کردم و گفتم : تو داداش خوب و مهربونی هستی ولی کرم داری
رین گفت :حالا خودتو لوس نکن راه بیفت
به دنبال شینجی راه افتادم وقتی رسیدیم
لباسی که می خواستم رو شینجی برام انتخاب
کرد خیلی از لباسم خوشم اومده
وقتی رسیدیم خونه شینجی موهام رو درست کرد و لباسام رو پوشیدم فقط نیم ساعت وقت داشتم و یکم غذا خوردم و فقط کمی کرم به صورتم زدم
وقتی رسیدم المایت من رو تا سالن همراهی کرد بعد از اون یکم برامون سخنرانی کردن و جشن رو شروع کردیم دسته ای از سال دومی ها و سومی ها چهارمی ها یکجا جمع شده بودن و باهم صحبت می کردن
منم یه جا لم داده بودم و به بقیه نگا می کردم
نوبت به رقص رسید منی که حتی حوصله دیدن رقص بقیه رو هم نداشتم گوشیم رو در آوردم یکم توش گشتم تا سرگرم شم که المایت اومد پیشم و گفت خانوم شین جوان چرا شما نمی رقصید
گفتم: المایت بزار رک و پوست کنده بگم هم حوصله ندارم هم کسی نیست باهاش برقصم
المایت: اینکه مشکلی نیست رین جوان اونجا نشسته بزار بهش بگم باهات برقصه
المایت این حرف رو زد و به طرف رین رفت قبل از اینکه صدای داد زدم رو بشنوه رسید
رفتم تو فکر و با خودم گفتم: المایت یه موقع هایی از رو مخ هم رومخ تر میشه همینجوری
تو فکر بودم که رین اومد جلوم و با صورت نیمه سرخ گفت با من میرقصی
می خواستم بگم:.......
حالا پارت بعدی بعداً اگه تنبلی نکردم
حالا شما بلایکید و فالو کنید زودتر پارت های دیگه رو می زارم و برایه روح نویسنده کامنت بزارید
۲.۱k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.