پارت ۲۵
بعد از اینکه ریحانه فرهام را حاضر کرد، به سوی خانه به راه افتادند.
.....................
سیگاری آتش زده و به اتاق خودشان رفت.
در همان حال، مشغول چک کردن موبایلش شد.
پیامک هایش را نگاه کرد و درحالِ جواب دادن بود که صدای گریهی غزل موجب شد، چشمهایش بالا برود.
دخترک خواب بود و در خواب داشت گریه میکرد.
موبایلش را داخل جیبش فرستاد و جلو رفت.
پک عمیقی به سیگارش زد و نگاهش به صورت عرق کرده و سفید شدهی غزل بود.
نگاهش پایین تر رفت و به دستش دوخته شد.
هنوز ردِ سوختگی رویش به چشم میخورد.
غزل دوباره گریه مانند نالید و فرید کلافه به سوی پنجره رفت. از وقتی غزل آمده بود، یک بی قراریِ عجیبی حس میکرد.
از پنجره پایین را نگاه کرد.
با ایستادن ماشینی جلوی در خانه، با خود زمزمه کرد.
– دست بردار نیستن!
از جلوی پنجره کنار آمد و نگاه دیگری به غزل انداخت.
چند تقه به در خورد که سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد و گلویی صاف کرد.
– بفرما…
مونا بود که با فرهام وارد اتاق شد.
– آقا، بهناز خانم گفتن فرهام و شما بیارید پایین… بذازمش؟
سری تکان داد.
– من سیگار کشیدم، ببرش روی تخت تا برم یه مسواک بزنم.
مونا چشم گفت و فرهام را روی قسمت وسط تخت گذاشت.
– غزل و بیدار کن حواسش بهش باشه.
مونا با لبخند حرفش را تایید کرده و به آرامی غزل را تکان داد.
– غزل خانم… غزل خانم. خانم بیدار شید لطفاً.
با اخم چشم گشود و وقتی مونا را دید، لبخند زد.
– مونا تویی! واسه چی بیدار بشم دختر؟ تازه خوابیدم.
به فرهام اشاره کرد.
– آقا فرید گفتن بیدارتون کنم مواظب فرهام جان باشید.
همانگونه که دراز کشیده بود، خودش را سوی فرهام کشید.
– عسلم؟
فرهام لب برچید و مونا سوی در رفت.
– من دیگه میرم، مهمون ها هم رسیدن.
غزل با نارضایتی برخاست و سر جایش نشست.
– مهمون اومده؟
قبل از خارج شدن از اتاق جواب داد.
– بله خانم.
نگاهی به فرهام انداخت.
– گیری افتادیم پسر!
فرهام که خندید، لپش را بوسید و از تخت پایین رفت.
– لباس های باباتم که ندیدیم. ببینیم واسه پوشیدن میشه یا دور بریزیم.
به سوی نایلون هایی که جلوی کمد دیواری بود رفت و برشان داشت.
همه لباس ها را زیر و رو کرد و آخر سر یک شومیزِ سفید با شلوارِ دامنی مشکی برداشت.
– چشاتو نمیبندی قند و عسل؟
بوسی در هوا برای فرهام فرستاد و پیراهنش را در آورد.
همان لحظه قفل سوتینش باز شد و آه از نهادش برخاست.
با بی حوصلگی چشم بست و نفسی بیرون داد.
به سوی آیینه رفت تا از داخل آیینه به پشتش نگاه کند و قفل را ببندد.
لباس زیر کمی تنگ شده بود و سخت بود بستنش! البته تمام اینها شانس خوبش بود و در همین حین هم، فرید از حمام بیرون آمد.
چرا جلوی بچه لخت شدی؟
.....................
سیگاری آتش زده و به اتاق خودشان رفت.
در همان حال، مشغول چک کردن موبایلش شد.
پیامک هایش را نگاه کرد و درحالِ جواب دادن بود که صدای گریهی غزل موجب شد، چشمهایش بالا برود.
دخترک خواب بود و در خواب داشت گریه میکرد.
موبایلش را داخل جیبش فرستاد و جلو رفت.
پک عمیقی به سیگارش زد و نگاهش به صورت عرق کرده و سفید شدهی غزل بود.
نگاهش پایین تر رفت و به دستش دوخته شد.
هنوز ردِ سوختگی رویش به چشم میخورد.
غزل دوباره گریه مانند نالید و فرید کلافه به سوی پنجره رفت. از وقتی غزل آمده بود، یک بی قراریِ عجیبی حس میکرد.
از پنجره پایین را نگاه کرد.
با ایستادن ماشینی جلوی در خانه، با خود زمزمه کرد.
– دست بردار نیستن!
از جلوی پنجره کنار آمد و نگاه دیگری به غزل انداخت.
چند تقه به در خورد که سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد و گلویی صاف کرد.
– بفرما…
مونا بود که با فرهام وارد اتاق شد.
– آقا، بهناز خانم گفتن فرهام و شما بیارید پایین… بذازمش؟
سری تکان داد.
– من سیگار کشیدم، ببرش روی تخت تا برم یه مسواک بزنم.
مونا چشم گفت و فرهام را روی قسمت وسط تخت گذاشت.
– غزل و بیدار کن حواسش بهش باشه.
مونا با لبخند حرفش را تایید کرده و به آرامی غزل را تکان داد.
– غزل خانم… غزل خانم. خانم بیدار شید لطفاً.
با اخم چشم گشود و وقتی مونا را دید، لبخند زد.
– مونا تویی! واسه چی بیدار بشم دختر؟ تازه خوابیدم.
به فرهام اشاره کرد.
– آقا فرید گفتن بیدارتون کنم مواظب فرهام جان باشید.
همانگونه که دراز کشیده بود، خودش را سوی فرهام کشید.
– عسلم؟
فرهام لب برچید و مونا سوی در رفت.
– من دیگه میرم، مهمون ها هم رسیدن.
غزل با نارضایتی برخاست و سر جایش نشست.
– مهمون اومده؟
قبل از خارج شدن از اتاق جواب داد.
– بله خانم.
نگاهی به فرهام انداخت.
– گیری افتادیم پسر!
فرهام که خندید، لپش را بوسید و از تخت پایین رفت.
– لباس های باباتم که ندیدیم. ببینیم واسه پوشیدن میشه یا دور بریزیم.
به سوی نایلون هایی که جلوی کمد دیواری بود رفت و برشان داشت.
همه لباس ها را زیر و رو کرد و آخر سر یک شومیزِ سفید با شلوارِ دامنی مشکی برداشت.
– چشاتو نمیبندی قند و عسل؟
بوسی در هوا برای فرهام فرستاد و پیراهنش را در آورد.
همان لحظه قفل سوتینش باز شد و آه از نهادش برخاست.
با بی حوصلگی چشم بست و نفسی بیرون داد.
به سوی آیینه رفت تا از داخل آیینه به پشتش نگاه کند و قفل را ببندد.
لباس زیر کمی تنگ شده بود و سخت بود بستنش! البته تمام اینها شانس خوبش بود و در همین حین هم، فرید از حمام بیرون آمد.
چرا جلوی بچه لخت شدی؟
۱.۶k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.