پارت 15
زنی لاغر اندام و قد بلند.. همانگونه که حدس زده بود، زیبایی فرهام به مادرش رفته بود.
چشمهای درشت و عسلی و لبهای برجسته، صورتی استخوانی و بینی کوتاهی که کاملاً عیان بود عمل شده..
ریحانه با لبخند نگاهی به فرید انداخت.
– اومدم.
غزل با صدای بلند لب زد.
– خوش اومدین.
نگاهِ ریحانه، اینبار به غزل دوخته شد.
چشم تنگ کرد.
– پرستار جدید گرفتی واسه بچه چرا هماهنگ نمیکنی؟
فرید پوزخند زده و دست دور کمر غزل گذاشت.
– زنمه.
#پارتنوزده
ریحانه قهقهه زد.
– خوبه فرید خان، تبریک میگم..
کیفِ صورتی رنگی که دستش بود را بالا آورد و زیر بغلش زد.
شروع کرد کف زدن.
– حقیقتاً سرعت عملت و دوس داشتم.
غزل به مانتوی سفید و کشفهای صورتی رنگش خیره ماند و بعد به صورتش که با آن کلاه صورتی خیلی خوب جلوه میکرد.
موهای طلایی رنگش را آزادانه و اتو کشیده روی شانه رها کرده بود و غزل برای یک لحظه به زیبایی و خوش پوشیش حسادت کرد.
فرید از جایش بلند شد.
– بشین تا لباسهای بچه رو عوض کنیم و حاضرش کنیم.
ریحانه لبخند زده و بدون هیچ رودرواسی و شرمی نشسته و پا روی پا انداخت.
فرید به غزل اشاره کرد بلند شود.
فرهام را به دست فرید داده و دنبالش روانه شد.
ریحانه موبایلش را بیرون آورده و مشغول شد.
به اتاق فرهام که رفتند، فرید روی تخت پرستار نشست.
– ساک لباس هاش توی کمد دیواریه، بازش کن.. آماده کرده مونا.. بده بریم.
کاری که گفت را انجام داد و فرید درحالی که داشت از اتاق بیرون میرفت لب زد.
– نیا پایین دیگه… همینقدر کافیه، بیشترش و میدونم خراب میکنی.
چه شناختی از غزل داشت که اینگونه او را دم به دقیقه ترورشخصیتی میکرد!؟
با ناراحتی آنجا را ترک کرد. وقتی صدای قهقهه های ریحانه را شنید، نتوانست بی توجه باشد و همان جلوی در اتاق فرهام، فالگوش ایستاد.
– که فرید خان بعد از من زن گرفته!
– مگه تو کی هستی ریحانه؟ تو کی هستی که فکر میکنی وقتی از زندگیم بری من نابود میشم.
ریحانه شانه بالا انداخت و فرهام را از بغلش گرفت.
– فرید جان، آوازهی مهمونی رفتنات دوباره توی شهر پیچیده… دوباره فرید مولایی شده پایه ثابت خوشگذرانی ها و کلوپ های پایتخت! فکر نکن حواسم نیست، نگو که این دخترِ ساده نظرت و جلب کرده و طی چند ماه تونستی دوباره ازدواج کنی… فریدی که من میشناسم، یکبار هم به چشم زنش، این دختر و نگاه نکرده.
قهقهه زد و با تمسخر ادامه داد.
– قشنگ معلومه لقمهی مادرته… اما خب، همینکه کسی بالا سر پسرم هست تا مطلقا به تو نره، جای شکر داره.
چشمهای درشت و عسلی و لبهای برجسته، صورتی استخوانی و بینی کوتاهی که کاملاً عیان بود عمل شده..
ریحانه با لبخند نگاهی به فرید انداخت.
– اومدم.
غزل با صدای بلند لب زد.
– خوش اومدین.
نگاهِ ریحانه، اینبار به غزل دوخته شد.
چشم تنگ کرد.
– پرستار جدید گرفتی واسه بچه چرا هماهنگ نمیکنی؟
فرید پوزخند زده و دست دور کمر غزل گذاشت.
– زنمه.
#پارتنوزده
ریحانه قهقهه زد.
– خوبه فرید خان، تبریک میگم..
کیفِ صورتی رنگی که دستش بود را بالا آورد و زیر بغلش زد.
شروع کرد کف زدن.
– حقیقتاً سرعت عملت و دوس داشتم.
غزل به مانتوی سفید و کشفهای صورتی رنگش خیره ماند و بعد به صورتش که با آن کلاه صورتی خیلی خوب جلوه میکرد.
موهای طلایی رنگش را آزادانه و اتو کشیده روی شانه رها کرده بود و غزل برای یک لحظه به زیبایی و خوش پوشیش حسادت کرد.
فرید از جایش بلند شد.
– بشین تا لباسهای بچه رو عوض کنیم و حاضرش کنیم.
ریحانه لبخند زده و بدون هیچ رودرواسی و شرمی نشسته و پا روی پا انداخت.
فرید به غزل اشاره کرد بلند شود.
فرهام را به دست فرید داده و دنبالش روانه شد.
ریحانه موبایلش را بیرون آورده و مشغول شد.
به اتاق فرهام که رفتند، فرید روی تخت پرستار نشست.
– ساک لباس هاش توی کمد دیواریه، بازش کن.. آماده کرده مونا.. بده بریم.
کاری که گفت را انجام داد و فرید درحالی که داشت از اتاق بیرون میرفت لب زد.
– نیا پایین دیگه… همینقدر کافیه، بیشترش و میدونم خراب میکنی.
چه شناختی از غزل داشت که اینگونه او را دم به دقیقه ترورشخصیتی میکرد!؟
با ناراحتی آنجا را ترک کرد. وقتی صدای قهقهه های ریحانه را شنید، نتوانست بی توجه باشد و همان جلوی در اتاق فرهام، فالگوش ایستاد.
– که فرید خان بعد از من زن گرفته!
– مگه تو کی هستی ریحانه؟ تو کی هستی که فکر میکنی وقتی از زندگیم بری من نابود میشم.
ریحانه شانه بالا انداخت و فرهام را از بغلش گرفت.
– فرید جان، آوازهی مهمونی رفتنات دوباره توی شهر پیچیده… دوباره فرید مولایی شده پایه ثابت خوشگذرانی ها و کلوپ های پایتخت! فکر نکن حواسم نیست، نگو که این دخترِ ساده نظرت و جلب کرده و طی چند ماه تونستی دوباره ازدواج کنی… فریدی که من میشناسم، یکبار هم به چشم زنش، این دختر و نگاه نکرده.
قهقهه زد و با تمسخر ادامه داد.
– قشنگ معلومه لقمهی مادرته… اما خب، همینکه کسی بالا سر پسرم هست تا مطلقا به تو نره، جای شکر داره.
۱.۶k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.