پارت 13
غزل لبخند زد.
– ممنونم. من میرم بالا، صبحانه تموم شد بگید میام میز و جمع میکنم.
فرید فقط سری تکان داد و دخترک به سوی اتاقشان رفت.
معلوم بود فرید زن قبلیش را خیلی دوست داشته که بعد از ماه ها هنوز هم با آوردن اسمش و بحث کردن در موردش اینگونه بهم میریخت.
غزل به اتاق رفت و نگاهش را دور و اطراف چرخاند. حتما داخل اتاق عکسی از زن فرید مانده بود.
از زن عمویش شنیده بود زن زیبایی بوده، حرفهای فرید درمورد تیپ و قیافه و پوش غزل، موجب شده بود کنجکاو شود زنی که فرید عاشقش بوده چطور زنی بوده.
با بی حوصلگی بعد از کمی گشتن داخل اتاق، روی تخت دراز کشید.
– چه زندگی چرتیه! صبح تا شب باید تک و تنها خونه بمونم.
در اتاق باز شد و فرید درحالی که فرهام در آغوشش بود، وارد اتاق شد.
– فرهام و باید تا ظهر نگه داری، جمعه ها پرستارش نیست. از ظهر به بعد هم مادرش میاد دنبالش.
روی تخت نشست.
– گفته بودین دوس ندارید فرهام به من عادت کنه.
– بچهی من انقد عاقل هست که به تو عادت نکنه.. کار دارم نمیتونم این هفته خونه باشم، وگرنه جمعه ها خودم پیشش هستم.
به ساعت دیواری نگاهی انداخت.
– منم دو سه ساعتی بیرونم، میام.
غزل دستش را روی به فرید گرفت.
– باشه.
فرهام را به آغوشش سپرد و شروع کرد باز کردن دکمه های پیراهنش و در همان حال اخطار داد.
– بچه چیزیش بشه سرت و میذارم روی لاشهت! اصلا نرو پایین تا مادرش میاد، بیاد مروه بهت میگه..
لباسی زنانه از کمد خودش بیرون کشید و روی تخت انداخت.
– واسه کسی نیست نترس، اینو بپوش حداقل زنه نگه منو طلاق داد رفت کیو گرفته! خوشگل که نیستی حداقل مثل آدم لباس پوشیده باشی.
لبش را گزید و به موهای طلاییِ فرهام دست کشید.
– اگه فرهام خیلی حوصلهش سر رفت، لباس گرم تنش کن توی حیاط باهاش بازی کن. اگه بیقراری کردها!
غزل زمزمه کرد.
– فهمیدم.
فرید بدون اینکه نگاهش کند لباس عوض کرد و بعد شروع کرد موهایش را شانه زدن.
قبل از اینکه اتاق را ترک کند به خودش ادکن زده و همانگونه که ساعتش را به دست میبست، بوسی در هوا برای فرهام فرستاد.
– فعلا بابایی…
فرهام خندید و از صدای خندهی کودکانهاش، لبخند بر لب های غزل نشست و همینکه فرید رفت، فرهام را روی پایش نشاند.
به چشمهای عسل رنگ پسرک خیره شد.هیچ شباهتی به فرید نداشتند و گویی به مادرش رفته بود.
بوسه روی سرش کاشت.
– خوبی کوچولو؟ بابات میگه فقط به خودش و مونا عادت داری… تو که پیش همه آرومی! همش دوس داره لجبازی کنه.
فرهام بازهم کودکانه و با صدا خندید.
غزل هم ناخودآگاه خندید.
– قربونت برم کوچولو… میخوای بریم توی حیاط بازی کنیم؟ میتونی راه بری؟
– ممنونم. من میرم بالا، صبحانه تموم شد بگید میام میز و جمع میکنم.
فرید فقط سری تکان داد و دخترک به سوی اتاقشان رفت.
معلوم بود فرید زن قبلیش را خیلی دوست داشته که بعد از ماه ها هنوز هم با آوردن اسمش و بحث کردن در موردش اینگونه بهم میریخت.
غزل به اتاق رفت و نگاهش را دور و اطراف چرخاند. حتما داخل اتاق عکسی از زن فرید مانده بود.
از زن عمویش شنیده بود زن زیبایی بوده، حرفهای فرید درمورد تیپ و قیافه و پوش غزل، موجب شده بود کنجکاو شود زنی که فرید عاشقش بوده چطور زنی بوده.
با بی حوصلگی بعد از کمی گشتن داخل اتاق، روی تخت دراز کشید.
– چه زندگی چرتیه! صبح تا شب باید تک و تنها خونه بمونم.
در اتاق باز شد و فرید درحالی که فرهام در آغوشش بود، وارد اتاق شد.
– فرهام و باید تا ظهر نگه داری، جمعه ها پرستارش نیست. از ظهر به بعد هم مادرش میاد دنبالش.
روی تخت نشست.
– گفته بودین دوس ندارید فرهام به من عادت کنه.
– بچهی من انقد عاقل هست که به تو عادت نکنه.. کار دارم نمیتونم این هفته خونه باشم، وگرنه جمعه ها خودم پیشش هستم.
به ساعت دیواری نگاهی انداخت.
– منم دو سه ساعتی بیرونم، میام.
غزل دستش را روی به فرید گرفت.
– باشه.
فرهام را به آغوشش سپرد و شروع کرد باز کردن دکمه های پیراهنش و در همان حال اخطار داد.
– بچه چیزیش بشه سرت و میذارم روی لاشهت! اصلا نرو پایین تا مادرش میاد، بیاد مروه بهت میگه..
لباسی زنانه از کمد خودش بیرون کشید و روی تخت انداخت.
– واسه کسی نیست نترس، اینو بپوش حداقل زنه نگه منو طلاق داد رفت کیو گرفته! خوشگل که نیستی حداقل مثل آدم لباس پوشیده باشی.
لبش را گزید و به موهای طلاییِ فرهام دست کشید.
– اگه فرهام خیلی حوصلهش سر رفت، لباس گرم تنش کن توی حیاط باهاش بازی کن. اگه بیقراری کردها!
غزل زمزمه کرد.
– فهمیدم.
فرید بدون اینکه نگاهش کند لباس عوض کرد و بعد شروع کرد موهایش را شانه زدن.
قبل از اینکه اتاق را ترک کند به خودش ادکن زده و همانگونه که ساعتش را به دست میبست، بوسی در هوا برای فرهام فرستاد.
– فعلا بابایی…
فرهام خندید و از صدای خندهی کودکانهاش، لبخند بر لب های غزل نشست و همینکه فرید رفت، فرهام را روی پایش نشاند.
به چشمهای عسل رنگ پسرک خیره شد.هیچ شباهتی به فرید نداشتند و گویی به مادرش رفته بود.
بوسه روی سرش کاشت.
– خوبی کوچولو؟ بابات میگه فقط به خودش و مونا عادت داری… تو که پیش همه آرومی! همش دوس داره لجبازی کنه.
فرهام بازهم کودکانه و با صدا خندید.
غزل هم ناخودآگاه خندید.
– قربونت برم کوچولو… میخوای بریم توی حیاط بازی کنیم؟ میتونی راه بری؟
۱.۹k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.