آواز عشق
#آواز_عشق
#پارت_۱۷
*نیم ساعت بعد،بیمارستان*
دکتر از اتاق اومد بیرون...
سریع رفتم سمتش
_چ....چیشده آقای دکتر؟
دکتر:خیلی اوضاعش بده...
کلی قرص خواب آور و مواد به خودش
تزریق کرده..
سرمو بین دو دستم گرفتم و با گریه گفتم
_حالا...حالا باید چیکار کنیم؟
دکتر:هیچی....فقط،صبر.
نشستم روی زمین و دوباره گریه کردم
لیسا دوید به سمتم و گفت
لیسا:چیشد؟....دکتر چی گفت؟
با چشمای نم دار بهش خیره شدم
_کلی قرص خواب آور و مواد به خودش تزریق کرده
لیسا دستشو گذاشت روی دهنش و هین ای کشید
_حالا چیکار کنیم؟...اگه...اگه از دستش بدیم.
هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم.
لیسا:اونی...به تو چه ربطی داره؟
_اون بخاطر اینکه من با تهیونگ صحبت کردم و بهش نزدیک شدم...اینجوری شده
لیسا:اصلا هم اینجوری نیست...
شاید یه دلیل دیگه داره..تو بیخودی.داری جوش میزنی
حرفی نزدم و با چشمای اشکی به یجی روی تخت خیره شدم
*فردا صبح*
حال یجی نسبت به دیروز بهتر شده بود
با اجازه دکتر لباس مخصوص رو پوشیدم
و وارد اتاق شدم
_یجی.آ.
یجی نگاهی بهم انداخت و لبخند کم رنگی زد
سریع نشستم سمتش و دستاش رو گرفتم
اشک هام بی اراده جاری میشدند..
اشک های یجی هم روی گونه هاش سُر میخوردند،هردو با چشمان اشکی به هم خیره شدیم
_حالت خوبه رفیق؟
+ببخش که برات رفیق خوبی نبودم ا/ت.
_اینجوری نگو یجی،آ.
تو بهترین رفیق ای هستی که تا به حال داشتم
یجی:من فقط برای شماها ضرر بودم
_اینطوری نیست،اینطوری نیست
باور کن..
یجی:باور نمیکنم(با داد)
باعث و بانی همه این مشکلات منم.
چطوری میگی من آدم خوبی ام؟
من فقط یه آدم اضافی ام..
یه آدم خودخواه
_یجی،آ.
دستش رو از دستام کشید و گفت
یجی:ولم کن...بزار تو درد خودم بمیرم
_یجی،آ(با گریه*)
#پارت_۱۷
*نیم ساعت بعد،بیمارستان*
دکتر از اتاق اومد بیرون...
سریع رفتم سمتش
_چ....چیشده آقای دکتر؟
دکتر:خیلی اوضاعش بده...
کلی قرص خواب آور و مواد به خودش
تزریق کرده..
سرمو بین دو دستم گرفتم و با گریه گفتم
_حالا...حالا باید چیکار کنیم؟
دکتر:هیچی....فقط،صبر.
نشستم روی زمین و دوباره گریه کردم
لیسا دوید به سمتم و گفت
لیسا:چیشد؟....دکتر چی گفت؟
با چشمای نم دار بهش خیره شدم
_کلی قرص خواب آور و مواد به خودش تزریق کرده
لیسا دستشو گذاشت روی دهنش و هین ای کشید
_حالا چیکار کنیم؟...اگه...اگه از دستش بدیم.
هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم.
لیسا:اونی...به تو چه ربطی داره؟
_اون بخاطر اینکه من با تهیونگ صحبت کردم و بهش نزدیک شدم...اینجوری شده
لیسا:اصلا هم اینجوری نیست...
شاید یه دلیل دیگه داره..تو بیخودی.داری جوش میزنی
حرفی نزدم و با چشمای اشکی به یجی روی تخت خیره شدم
*فردا صبح*
حال یجی نسبت به دیروز بهتر شده بود
با اجازه دکتر لباس مخصوص رو پوشیدم
و وارد اتاق شدم
_یجی.آ.
یجی نگاهی بهم انداخت و لبخند کم رنگی زد
سریع نشستم سمتش و دستاش رو گرفتم
اشک هام بی اراده جاری میشدند..
اشک های یجی هم روی گونه هاش سُر میخوردند،هردو با چشمان اشکی به هم خیره شدیم
_حالت خوبه رفیق؟
+ببخش که برات رفیق خوبی نبودم ا/ت.
_اینجوری نگو یجی،آ.
تو بهترین رفیق ای هستی که تا به حال داشتم
یجی:من فقط برای شماها ضرر بودم
_اینطوری نیست،اینطوری نیست
باور کن..
یجی:باور نمیکنم(با داد)
باعث و بانی همه این مشکلات منم.
چطوری میگی من آدم خوبی ام؟
من فقط یه آدم اضافی ام..
یه آدم خودخواه
_یجی،آ.
دستش رو از دستام کشید و گفت
یجی:ولم کن...بزار تو درد خودم بمیرم
_یجی،آ(با گریه*)
۲.۰k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.