part:10
part:10
________________
فلیکس رفت و کلی سوال جامونده برای دختر جا گذاشت...بی اهمیت به حال تهیونگ روی مبل تک نفره نشست...
_عمو بوی الکلش داره اذیت میکنه میشه ببریش تو اتاقش؟
بابای ته:تو کی انقدر عوض شدی دخترم؟
_همون موقعی که تهیونگ دست لارا رو گرفت اومد جلوی چشمام و گفت همه چیز از اول بازی بوده روی که تولدم رو با کارش زهر مارم کرد...
لبخند روی لبم ماسیده بود
بابابزرگ میخواست باهام حرف بزنه ازم خواسته بود که برم اتاق کارش....بابا بزرگ جلو میرفت و منم مثل جوجه پشت سرش....وارد اتاق شدم و درو بستم...
_بابایی میخواستید با من حرف بزنید...میشنوم..
بابابزرگ:هیونجین میخواد بیاد خواستگاریت
_خواستگاری من چرا؟اون که با سوکیونگه
بابابزرگ:خب که چی خانوادش میخوان که تو باهاش ازدواج کنی
_من مثل لارا نیستم
با خراب کردن زندگی یه نفر دیگه برای خودم زندگی نمیسازم...
بابابزرگ :خوبه پس بهشون خبر میدم نیان
لبخندی بخاطر کارم بهم زد
بابابزرگ خوب منو میشناخت...
از رابطه سوکیونگ و هیونجین هم خبر داشته فقط میخواسته منو امتحان کنه...بازم گوشه دلم خوش شد...بابابزرگم رو بغل کردم و چند دقیقه همینجوری موندیم...بعدش این من بودم که سریع از اتاق زدم بیرون...یواشی وارد اتاق تهیونگ شدم...چه مظلوم روی تخت خوابیده بود
رفتم کنارش نشستم...دستم رو بین موهای لختش فرو بردم....سرم رو کنار گوشش بردم و گفتم
_دلتنگتم اما هنوز مونده تا پشیمون بشی...
چشماش رو نیمه باز کرد....دستش رو گذاشت روی صورتم با انگشتت گونم رو نوازش میکرد...
ته:تو اینجایی پیشم...
لطفا نرو....منو تنها نزار...
سرش رو روی پاهام گذاشت ازم خواست تا وقتی خوابش میبره موهاش رو نوازش کنم...این بشر وقتی مسته تو یه لول دیگست...
.
.
از اتاق زدم بیرون که با قیافه پوکر کوک مواجه شدم...
_سلام
کوک:علیک هیونگ کجاست
_مست بود تو اتاق خوابه
کوک:آها
_ازم دلخوری
کوک:نه چطور
_هیچی همینجوری به کسی نگو منو اینجا دیدی
کوک:اوکیه
رفتم توی اتاقم...
فردا باید برم یه سری به خونه قبلیمون بزنم...وقتشه بعد از ۷ سال از اونجا دیدن کنم...مطمئنم اونجا رو گرد برداشته
.
صبح زود قبل از اینکه کسی از خواب بیدار شه بیدار شدم و لباسم رو عوض کردم...کلید خونمون رو از اتاق کار بابابزرگ برداشتم و تاکسی گرفتم
بالاخره رسیدم.....تک تک خاطرات بچگیم جلوی چشمام تجسم شد...وقتی قهقهه میزدیم تو حیاط این. ویلا...پاهام سست بود یواش یواش سمت در رفتم و کلید رو انداختم بهش...درو باز کردم انتظار خونه کثیف و خاکی رو داشتم...اما به محض ورود و تمیزی خونه برق از سرم پرید
________________
فلیکس رفت و کلی سوال جامونده برای دختر جا گذاشت...بی اهمیت به حال تهیونگ روی مبل تک نفره نشست...
_عمو بوی الکلش داره اذیت میکنه میشه ببریش تو اتاقش؟
بابای ته:تو کی انقدر عوض شدی دخترم؟
_همون موقعی که تهیونگ دست لارا رو گرفت اومد جلوی چشمام و گفت همه چیز از اول بازی بوده روی که تولدم رو با کارش زهر مارم کرد...
لبخند روی لبم ماسیده بود
بابابزرگ میخواست باهام حرف بزنه ازم خواسته بود که برم اتاق کارش....بابا بزرگ جلو میرفت و منم مثل جوجه پشت سرش....وارد اتاق شدم و درو بستم...
_بابایی میخواستید با من حرف بزنید...میشنوم..
بابابزرگ:هیونجین میخواد بیاد خواستگاریت
_خواستگاری من چرا؟اون که با سوکیونگه
بابابزرگ:خب که چی خانوادش میخوان که تو باهاش ازدواج کنی
_من مثل لارا نیستم
با خراب کردن زندگی یه نفر دیگه برای خودم زندگی نمیسازم...
بابابزرگ :خوبه پس بهشون خبر میدم نیان
لبخندی بخاطر کارم بهم زد
بابابزرگ خوب منو میشناخت...
از رابطه سوکیونگ و هیونجین هم خبر داشته فقط میخواسته منو امتحان کنه...بازم گوشه دلم خوش شد...بابابزرگم رو بغل کردم و چند دقیقه همینجوری موندیم...بعدش این من بودم که سریع از اتاق زدم بیرون...یواشی وارد اتاق تهیونگ شدم...چه مظلوم روی تخت خوابیده بود
رفتم کنارش نشستم...دستم رو بین موهای لختش فرو بردم....سرم رو کنار گوشش بردم و گفتم
_دلتنگتم اما هنوز مونده تا پشیمون بشی...
چشماش رو نیمه باز کرد....دستش رو گذاشت روی صورتم با انگشتت گونم رو نوازش میکرد...
ته:تو اینجایی پیشم...
لطفا نرو....منو تنها نزار...
سرش رو روی پاهام گذاشت ازم خواست تا وقتی خوابش میبره موهاش رو نوازش کنم...این بشر وقتی مسته تو یه لول دیگست...
.
.
از اتاق زدم بیرون که با قیافه پوکر کوک مواجه شدم...
_سلام
کوک:علیک هیونگ کجاست
_مست بود تو اتاق خوابه
کوک:آها
_ازم دلخوری
کوک:نه چطور
_هیچی همینجوری به کسی نگو منو اینجا دیدی
کوک:اوکیه
رفتم توی اتاقم...
فردا باید برم یه سری به خونه قبلیمون بزنم...وقتشه بعد از ۷ سال از اونجا دیدن کنم...مطمئنم اونجا رو گرد برداشته
.
صبح زود قبل از اینکه کسی از خواب بیدار شه بیدار شدم و لباسم رو عوض کردم...کلید خونمون رو از اتاق کار بابابزرگ برداشتم و تاکسی گرفتم
بالاخره رسیدم.....تک تک خاطرات بچگیم جلوی چشمام تجسم شد...وقتی قهقهه میزدیم تو حیاط این. ویلا...پاهام سست بود یواش یواش سمت در رفتم و کلید رو انداختم بهش...درو باز کردم انتظار خونه کثیف و خاکی رو داشتم...اما به محض ورود و تمیزی خونه برق از سرم پرید
۸.۸k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.