part:1
part:1
__________________
صدای خندم طنین انداز کل عمارت شده بود خواهر زاده تهیونگ رو توی بغلم گرفته بودم و قلقلک میدادم صدای خنده مون کل عمارت رو گرفته بود...با صدا های زیاد لیا رفتیم سر میز نشستیم.....همه خوشحال بودن...حتی من....تابستون بود و هوا گرم..بخاطر همین قرار بود ناهار رو توی حیاط عمارت بخوریم......تهیونگ همسرم...برای یه جلسه کاری دوماهی بود که رفته بود نیویورک.....و امروز می رسید...در خونه زده شد...همه با فکر اینکه تهیونگه سمت در رفتن اما من عقب موندم....چون میدونستم دیدن من باعث میشه خوشحالیش به غم تغییر پیدا کنه......تهیونگ وارد خونه شد...مامانش و ... شروع کردن بوسیدنش...
تهیونگ:باشه مادر من خفم کردید....
مادر تهیونگ:یه پسر بیشتر که ندارم....سهون کجاست؟
سهون:من اینجام دایی شونم....
تهیونگ:بیا بغلم فسقلی...
تهیونگ سهون رو بغل کرد...
و توی هوا میچرخوندش همه چیز با خنده داشت پیش می رفت که یه دختر با موهای خاکستری که تا سر کمرش بود بدن توپر وارد خونه شد حس خوبی نداشتم
رائل:سلام
من نا رائل هستم نامزد تهیونگ
با گفتن این که نامزد تهیونگه لبخند از لب همه ماسید...قلبم تو دهنم میزد...شک بهش فقط نگاه میکردم...
مامان تهیونگ:پسرم این چی میگه؟؟(جدی)
تهیونگ:مامان مشخص نیست داره خودش رو معرفی میکنه
مامان تهیونگ:اما تو زن داری
لیا:عوضی پس این مدت جلسه بهونه بوده؟پیش این ه...رزه بودی؟
تهیونگ:راجب رائل درست حرف بزن
رائل:اون دختر که اونجاست کیه؟خیلی خوشگله
لیا:تو ه..رزه باید بهتر بدونی اون زنشه
رائل:چی؟تهیونگ مگه تو نگفتی زنت رو طلاق میدی(لوس)
همه چیز مثل خرابه برام آوار شده بود نفسم بزور بالا می اومد...سریع رفتم بالا تو اتاق و درو بستم پشت در نشستم....نفس نفس میزدم...
اشکام باهم مسابقه میدادن
مامان و خواهر تهیونگ پشت در مداوم اسمم رو صدا میزدن که بلایی سر خودم نیارم....چند ساعتی گذشته بود سرم رو روی زانو هام گذاشته بودم و حرفی نمیزدم...از پشت در بلند شدم رفتم توی بالکن نشستم....صدای لگد خوردن به در میومد...بی انرژی تر از اون بودم که واکنشی نشون بدم...پلکام بهم سنگینی میکرد...وقتی چهره بابای تهیونگ جلوی صورتم نمایان شد کم کم پلکام به آغوش تاریکی رفت....
^_______^
اینم از پارت ۱
امیدوارم حمایت بشه:)
__________________
صدای خندم طنین انداز کل عمارت شده بود خواهر زاده تهیونگ رو توی بغلم گرفته بودم و قلقلک میدادم صدای خنده مون کل عمارت رو گرفته بود...با صدا های زیاد لیا رفتیم سر میز نشستیم.....همه خوشحال بودن...حتی من....تابستون بود و هوا گرم..بخاطر همین قرار بود ناهار رو توی حیاط عمارت بخوریم......تهیونگ همسرم...برای یه جلسه کاری دوماهی بود که رفته بود نیویورک.....و امروز می رسید...در خونه زده شد...همه با فکر اینکه تهیونگه سمت در رفتن اما من عقب موندم....چون میدونستم دیدن من باعث میشه خوشحالیش به غم تغییر پیدا کنه......تهیونگ وارد خونه شد...مامانش و ... شروع کردن بوسیدنش...
تهیونگ:باشه مادر من خفم کردید....
مادر تهیونگ:یه پسر بیشتر که ندارم....سهون کجاست؟
سهون:من اینجام دایی شونم....
تهیونگ:بیا بغلم فسقلی...
تهیونگ سهون رو بغل کرد...
و توی هوا میچرخوندش همه چیز با خنده داشت پیش می رفت که یه دختر با موهای خاکستری که تا سر کمرش بود بدن توپر وارد خونه شد حس خوبی نداشتم
رائل:سلام
من نا رائل هستم نامزد تهیونگ
با گفتن این که نامزد تهیونگه لبخند از لب همه ماسید...قلبم تو دهنم میزد...شک بهش فقط نگاه میکردم...
مامان تهیونگ:پسرم این چی میگه؟؟(جدی)
تهیونگ:مامان مشخص نیست داره خودش رو معرفی میکنه
مامان تهیونگ:اما تو زن داری
لیا:عوضی پس این مدت جلسه بهونه بوده؟پیش این ه...رزه بودی؟
تهیونگ:راجب رائل درست حرف بزن
رائل:اون دختر که اونجاست کیه؟خیلی خوشگله
لیا:تو ه..رزه باید بهتر بدونی اون زنشه
رائل:چی؟تهیونگ مگه تو نگفتی زنت رو طلاق میدی(لوس)
همه چیز مثل خرابه برام آوار شده بود نفسم بزور بالا می اومد...سریع رفتم بالا تو اتاق و درو بستم پشت در نشستم....نفس نفس میزدم...
اشکام باهم مسابقه میدادن
مامان و خواهر تهیونگ پشت در مداوم اسمم رو صدا میزدن که بلایی سر خودم نیارم....چند ساعتی گذشته بود سرم رو روی زانو هام گذاشته بودم و حرفی نمیزدم...از پشت در بلند شدم رفتم توی بالکن نشستم....صدای لگد خوردن به در میومد...بی انرژی تر از اون بودم که واکنشی نشون بدم...پلکام بهم سنگینی میکرد...وقتی چهره بابای تهیونگ جلوی صورتم نمایان شد کم کم پلکام به آغوش تاریکی رفت....
^_______^
اینم از پارت ۱
امیدوارم حمایت بشه:)
۱۵.۶k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.