part:3
part:3
_____________________
تهیونگ:لیا حرمتت رو نگه داشتم بخاطر این عوضی(اشاره به ا.ت)داری با تنها برادرت اینجوری حرف میزنی؟
لیا:همون. اون لیاقتش یه آدم بهتر از توعه....تو لیاقت اونو نداری
تهیونگ:اصلا میدونه چرا باهاش ازدواج کردم؟؟؟بهش گفتید یا بهش بگم
لیا:دهنت رو ببند تهیونگ بسه
تهیونگ:چرا؟میترسی حس فریب خورده هارو داشته باشه؟باید بدونه
رفت و شونه ا.ت رو گرفت...
شروع کرد تکون دادنش
تهیونگ:من با تو ازدواج کردم
چون با اون تصادف لعنتی باعث مرگ پدرت شدم...اون تصادف باعث شد زندگیم به فاک بره...
حالا که فهمیدی بزن...توام بزن منو بکش ولی بزار زندگی کنم خواهش میکنم
لیا:تهیونگ دهنت رو ببند...
_من میدونستم..
همین بود؟من تورو بخشیدم...چون مست بودی...توام نمیخواستی بابای منو بکشی...اما بابت ازدواج متاسفم...منم نمیخواستم...مامانم مجبورم کرد....زندگی منم خوش و خرم نیست توام براش زهری تریش کردی...
بزور شونت رو از زیر دست های مردونش آزاد کردی و رفتی تو اتاقت روی تخت پخش شدی و اشک میریختم.....
.
.
صبح با حس برخورد آفتاب به صورتم از خواب بیدار شدم...دیدم سهون مداوم داره تکونم میده نای بلند شدن نداشتم...اون ا.ت پرشور و پر سر و صدا تبدیل به آهنگ خاموش شده بود...سهون رو روی پاهام نشوندم و بغلش کردم...
_سهون جون پسرم من خستم...
امروز نمیتونم بازی کنم می دونی؟
سهون:بخاطر داییه؟
_نه سهون جون...پسر خوشگل...امروز نظرت چیه گوشیم رو بهت بدم برنامه کودک ببینی؟
سهون:نه زن داییییییی تروخداااا بازی،کنیم..
_حالم خوب نیست
بیا بریم پیش مامانت اون باهات بازی کنه هوم!
سهون:باشه
دست سهون رو گرفتم و بردم پیش لیا
لیا با دیدنم لبخند غمگین زد
نتونستم ری اکشنی نشون بدم خنثی خنثی بودم...
با دیدن رائل خون به مغزم نرسید....احساس خفگی می کردم
_لیا من میرم تو اتاقم...
رائل:تو دیگه باید از اینجا بری تو زن تهیونگ نیستی که اینجا بمونی
لیا:اینجا خونه ا.ته درواقع اونی که باید بره تویی نه ا.ت
رائل:خواهیم دید...
/_______
اینم از پارت ۳ توت فرنگی هام 🍓
_____________________
تهیونگ:لیا حرمتت رو نگه داشتم بخاطر این عوضی(اشاره به ا.ت)داری با تنها برادرت اینجوری حرف میزنی؟
لیا:همون. اون لیاقتش یه آدم بهتر از توعه....تو لیاقت اونو نداری
تهیونگ:اصلا میدونه چرا باهاش ازدواج کردم؟؟؟بهش گفتید یا بهش بگم
لیا:دهنت رو ببند تهیونگ بسه
تهیونگ:چرا؟میترسی حس فریب خورده هارو داشته باشه؟باید بدونه
رفت و شونه ا.ت رو گرفت...
شروع کرد تکون دادنش
تهیونگ:من با تو ازدواج کردم
چون با اون تصادف لعنتی باعث مرگ پدرت شدم...اون تصادف باعث شد زندگیم به فاک بره...
حالا که فهمیدی بزن...توام بزن منو بکش ولی بزار زندگی کنم خواهش میکنم
لیا:تهیونگ دهنت رو ببند...
_من میدونستم..
همین بود؟من تورو بخشیدم...چون مست بودی...توام نمیخواستی بابای منو بکشی...اما بابت ازدواج متاسفم...منم نمیخواستم...مامانم مجبورم کرد....زندگی منم خوش و خرم نیست توام براش زهری تریش کردی...
بزور شونت رو از زیر دست های مردونش آزاد کردی و رفتی تو اتاقت روی تخت پخش شدی و اشک میریختم.....
.
.
صبح با حس برخورد آفتاب به صورتم از خواب بیدار شدم...دیدم سهون مداوم داره تکونم میده نای بلند شدن نداشتم...اون ا.ت پرشور و پر سر و صدا تبدیل به آهنگ خاموش شده بود...سهون رو روی پاهام نشوندم و بغلش کردم...
_سهون جون پسرم من خستم...
امروز نمیتونم بازی کنم می دونی؟
سهون:بخاطر داییه؟
_نه سهون جون...پسر خوشگل...امروز نظرت چیه گوشیم رو بهت بدم برنامه کودک ببینی؟
سهون:نه زن داییییییی تروخداااا بازی،کنیم..
_حالم خوب نیست
بیا بریم پیش مامانت اون باهات بازی کنه هوم!
سهون:باشه
دست سهون رو گرفتم و بردم پیش لیا
لیا با دیدنم لبخند غمگین زد
نتونستم ری اکشنی نشون بدم خنثی خنثی بودم...
با دیدن رائل خون به مغزم نرسید....احساس خفگی می کردم
_لیا من میرم تو اتاقم...
رائل:تو دیگه باید از اینجا بری تو زن تهیونگ نیستی که اینجا بمونی
لیا:اینجا خونه ا.ته درواقع اونی که باید بره تویی نه ا.ت
رائل:خواهیم دید...
/_______
اینم از پارت ۳ توت فرنگی هام 🍓
۱۱.۹k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.