عشق در انتقام
راوی:
با رفتن مهمون توی خونه...داستان شروع شده بود
این بازی انتقام مثل مثلث بود
یه سرمثلث که یه قاتل بی رحم بود که نقاب مظلوم بودن داشت(اشنا میشید بعدا)
یه سرش یه پسر زخم حورده هست که میخواد انتقام گذشتش رو بگیره(جین)
و یه سرش یه دختر بی گناه هست که فقط شاهد مرگ رئیسش بود(ا/ت)
پسر به سمت اتاق رفت
شمارش معکوس شروع شده بود....دقیقا از روزی که این قاتل بی رحم زندگی پسر زخم خورده رو به نابودی تبدیل کرده بود
شمارش معکوس مرگ قاتل ها شروع شده بود
و امروز روز مرگ یکی از اون قاتل ها بود
پسر زخم خورده به دشمنش نزدیک شد و در اخر تفنگ رو وسط سینششلیک کرد
اما دختر بی گناه با شنیدم صدا وحشت زده شد رفت به سمت بالا و نزدیک اتاق رئیسش شد دودل بود که در رو باز کنه یا نه
با باز شون در و با دیدن دوتا چشم سیاه جیغی از ترس کشید
ولی پسر با دست های بزرگ اورا بیهوش کرد
رئیس دختر بیگناه غرق در خون بود و فقط پسر زخم خورده میدانست چرا
****
فلش بک :قبل از انجام قتل
جین:
کراوتم رو سفت کردم .....جذاب بودم؟...اره بودم
بیش از اندازه هم جذاب بودم
توی اینه به چشمام زل زدم
برگشتم و تفنگ رو از میزم برداشتم
تعداد گلوله هارو چک کردم
قسم حورده بودم که این گلوله هارو توی سینه تک تک کسایی که منو تبدیل به پسر زخم حورده کردن رو حروم کنم
صدای در اومد و برگشتم سمت در
دوست روزای سختم وارد شد
با لبخند گفت:آماده ایی؟
اماده بودم؟اره ۶ سال بود که منتظر این روز ها بودم
روزای انتقام
بدون نگاه کردن به نامجون
دوستی که مثل برادرم بود
گفتم:آمادم
نامجون:پس تا من ماشین رو روشن میکنم توام بیا
رفت بیرون
با برداشتن کلت طلایی رنگم رفتم بیرون
توی ماشین پورشه ی سیاه رنگش منتظر بود
رفتم مشستم
_حرکت کن
رفتیم سمت خونه ی دشمن زندگیم
کسی که منو تباه کرده بود
**&&**
ا/ت:
با خواب وحشتناکی که دیدم از خواب پریدم
هووف انگار این گذشته ی لعنتی نمیخواد دست از سر من برداره
به ساعت نگاه کردم
هنوز وقت داشتم صبخونه درست کنم
رفتم صبحونه رو اماده کردم که نشریفش رو اورد
اومد داخل و گفت:صبحونه حاضره؟
با حرص گفتم:بله اقا
انکار کوره نمیبینه که میز حاضره
متنفر بودم از این اینکه اقا صداش میکنم
ولی بازم خوشحالم که خدمتکار یه پیرمردم هرچند معلوم نیس کیه و چیکارس فقط خدبه که نگاه بد نداره من خیلی جاها کار کردم ولی پیشنهاد هایی که میدادن واقعا شرم آور بود
رئیس:تا صبحونم تموم شه حمومم رو حاضر کن
_چشمم آقا
با حرص رفتم بالا انگار خودش دست و پا نداره درست کنه
مردم پول ندارن غذا بخرن بعد این مردک....هه...بیخیال
هیچوقت یادم نمبره که این مردک مجبورم کرد کل اشپزخونه رو با یه دستمال کوچیک تمیز کنم
هووف
دستم رو بردم داخل وان تا از ولرم بودن اب مطمئن شم
رفتم بیرون
_حموم حاضره اقا
رئیس:برای شب ۲ تا مهمون دارم...تمام تدارک هارو انجام میدی....بهترین غذا ها....چند نوع غذا،چندنوع دسر...میحوام بهترین باشه....اما و اگر هم نیار
_ولی اقا....
رئیس:نمیخوای که اخراج شی؟
وای امروز با جیسو(منظورم عضو بلک پینک نیس)قرار داشتم اگه نمیرفتم به صد قسمت سامورایی تقسیمم میکرد
_چشمم
**
خسته و کوفته رفتم سمت حموم بوی غذا گرفته بودم....هزار جور غذا و دسر اماده کردم
از حموم اومدم بیرون که رئیس از پله ها اومد پایین
رئیس:نیومدن؟
کوره دیگه....نمیبینه که کسی نیس
_خیر اقا
انگار خودشم فهمید سوال بی خود و مسخره پرسیده
**
مهمون ها اومده بودن ولی با دیدن من تعجب روی توی چشماشون دیدم یکیشون هم برای اون یکی خط و نشون میگشید با چشماش.
ولی هردو واقعا جذاب بودن خیلی
جین:جناب ما براب پذیرایی نیومدیم بهتره بریم بالا
رفتن بالا
رفتم اشپزخونه...جشمام داشت بسته میشد امروز حیلی خسته یودم
همینطور که برای امروز فکر میکردم با شنیدن صدای وحشتناک پریدم
این...این صدای....صدای تیر بود
دویدم بالا ولی دودل بودم که در رو باز کنم یا نه
در باز شد و چشمای سباهش رو دیدم
جیغی از ترس کشیدم
جیغ من و گزاشتن دستمال اون پسره جلوی بینیم یکی شد
هرچقدر تقلا کردم نتونستم خودمو از دستش نجات بدم و احرش یه نفس عمیق کشیدم و بیهوش شدم
ادامه در پارت بعوی
با رفتن مهمون توی خونه...داستان شروع شده بود
این بازی انتقام مثل مثلث بود
یه سرمثلث که یه قاتل بی رحم بود که نقاب مظلوم بودن داشت(اشنا میشید بعدا)
یه سرش یه پسر زخم حورده هست که میخواد انتقام گذشتش رو بگیره(جین)
و یه سرش یه دختر بی گناه هست که فقط شاهد مرگ رئیسش بود(ا/ت)
پسر به سمت اتاق رفت
شمارش معکوس شروع شده بود....دقیقا از روزی که این قاتل بی رحم زندگی پسر زخم خورده رو به نابودی تبدیل کرده بود
شمارش معکوس مرگ قاتل ها شروع شده بود
و امروز روز مرگ یکی از اون قاتل ها بود
پسر زخم خورده به دشمنش نزدیک شد و در اخر تفنگ رو وسط سینششلیک کرد
اما دختر بی گناه با شنیدم صدا وحشت زده شد رفت به سمت بالا و نزدیک اتاق رئیسش شد دودل بود که در رو باز کنه یا نه
با باز شون در و با دیدن دوتا چشم سیاه جیغی از ترس کشید
ولی پسر با دست های بزرگ اورا بیهوش کرد
رئیس دختر بیگناه غرق در خون بود و فقط پسر زخم خورده میدانست چرا
****
فلش بک :قبل از انجام قتل
جین:
کراوتم رو سفت کردم .....جذاب بودم؟...اره بودم
بیش از اندازه هم جذاب بودم
توی اینه به چشمام زل زدم
برگشتم و تفنگ رو از میزم برداشتم
تعداد گلوله هارو چک کردم
قسم حورده بودم که این گلوله هارو توی سینه تک تک کسایی که منو تبدیل به پسر زخم حورده کردن رو حروم کنم
صدای در اومد و برگشتم سمت در
دوست روزای سختم وارد شد
با لبخند گفت:آماده ایی؟
اماده بودم؟اره ۶ سال بود که منتظر این روز ها بودم
روزای انتقام
بدون نگاه کردن به نامجون
دوستی که مثل برادرم بود
گفتم:آمادم
نامجون:پس تا من ماشین رو روشن میکنم توام بیا
رفت بیرون
با برداشتن کلت طلایی رنگم رفتم بیرون
توی ماشین پورشه ی سیاه رنگش منتظر بود
رفتم مشستم
_حرکت کن
رفتیم سمت خونه ی دشمن زندگیم
کسی که منو تباه کرده بود
**&&**
ا/ت:
با خواب وحشتناکی که دیدم از خواب پریدم
هووف انگار این گذشته ی لعنتی نمیخواد دست از سر من برداره
به ساعت نگاه کردم
هنوز وقت داشتم صبخونه درست کنم
رفتم صبحونه رو اماده کردم که نشریفش رو اورد
اومد داخل و گفت:صبحونه حاضره؟
با حرص گفتم:بله اقا
انکار کوره نمیبینه که میز حاضره
متنفر بودم از این اینکه اقا صداش میکنم
ولی بازم خوشحالم که خدمتکار یه پیرمردم هرچند معلوم نیس کیه و چیکارس فقط خدبه که نگاه بد نداره من خیلی جاها کار کردم ولی پیشنهاد هایی که میدادن واقعا شرم آور بود
رئیس:تا صبحونم تموم شه حمومم رو حاضر کن
_چشمم آقا
با حرص رفتم بالا انگار خودش دست و پا نداره درست کنه
مردم پول ندارن غذا بخرن بعد این مردک....هه...بیخیال
هیچوقت یادم نمبره که این مردک مجبورم کرد کل اشپزخونه رو با یه دستمال کوچیک تمیز کنم
هووف
دستم رو بردم داخل وان تا از ولرم بودن اب مطمئن شم
رفتم بیرون
_حموم حاضره اقا
رئیس:برای شب ۲ تا مهمون دارم...تمام تدارک هارو انجام میدی....بهترین غذا ها....چند نوع غذا،چندنوع دسر...میحوام بهترین باشه....اما و اگر هم نیار
_ولی اقا....
رئیس:نمیخوای که اخراج شی؟
وای امروز با جیسو(منظورم عضو بلک پینک نیس)قرار داشتم اگه نمیرفتم به صد قسمت سامورایی تقسیمم میکرد
_چشمم
**
خسته و کوفته رفتم سمت حموم بوی غذا گرفته بودم....هزار جور غذا و دسر اماده کردم
از حموم اومدم بیرون که رئیس از پله ها اومد پایین
رئیس:نیومدن؟
کوره دیگه....نمیبینه که کسی نیس
_خیر اقا
انگار خودشم فهمید سوال بی خود و مسخره پرسیده
**
مهمون ها اومده بودن ولی با دیدن من تعجب روی توی چشماشون دیدم یکیشون هم برای اون یکی خط و نشون میگشید با چشماش.
ولی هردو واقعا جذاب بودن خیلی
جین:جناب ما براب پذیرایی نیومدیم بهتره بریم بالا
رفتن بالا
رفتم اشپزخونه...جشمام داشت بسته میشد امروز حیلی خسته یودم
همینطور که برای امروز فکر میکردم با شنیدن صدای وحشتناک پریدم
این...این صدای....صدای تیر بود
دویدم بالا ولی دودل بودم که در رو باز کنم یا نه
در باز شد و چشمای سباهش رو دیدم
جیغی از ترس کشیدم
جیغ من و گزاشتن دستمال اون پسره جلوی بینیم یکی شد
هرچقدر تقلا کردم نتونستم خودمو از دستش نجات بدم و احرش یه نفس عمیق کشیدم و بیهوش شدم
ادامه در پارت بعوی
۲.۹k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.