ان من دیگر p 21
"عضو جدید محفل"
لوسی
صبح زودتر از همیشه بیدار شدم.افتاب تازه طلوع کرده بود و منظره ی زیبایی رو به وجود اورده بود.دست و صورتم رو شستم و لباس مناسبی پوشیدم .جلوی اینه به خودم نگاه کردم. موهای مشکیم دیوانه وارد اطرافم رها شده بود.همرو بالای سرم جمع کردم و از اتاق خارج شدم. هاگوارتز غرق در سکوت بود.حتی پرنده هم پر نمیزد.سیریوس و ریموس دیشب رفتند تا چند روز اخر تابستان را با دوستانشون بگذرونند.
این موقعیت زیاد برام غریبه نبود. چند سالی میشه که توی موقعیت هایی مثل تابستون،سال نو ، هالوین وغیره تنها هستم.
قبل از اینکه اشکم دربیاد متوجه حضور دامبلدور شدم.
دامبلدور-صبح بخیر لوسی عزیز.خیلی زود بیدار شدی .شرط میبندم از هیجان نتونستی بیشتر بخوابی .
-سلام پروفسور .بله همین طوره.من منتظر جوابتون هستم.
پروفسور دستی به ریش های بلند و نقره فامش کشید و گفت :
دامبلدور-با اینکه تصمیم سختی بود ولی...... ورودت رو به محفل ققنوس تبریک میگم .
از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم .
دامبلدور-بهتره بری وسایل ضروریت رو جمع کنی چون چند روزی رو باید توی محفل بمونیم .بعد برای سال تحصیلی جدید برمیگردیم.
بدون فوت وقت به اتاقم رفتم و وسایلم روجمع کردم. کشو رو باز کردم تا لوازمم رو بردارم که چشمم خورد به جعبه مخملم.باز هم همون سوال همیشگی.یعنی ممکنه بهش نیاز پیدا کنم؟ کار از محکم کاری عیب نمیکرد.از طرفی اگه کسی یا روح مزاحمی قصد فضولی کردن داشته باشه ،همه چیز بهم میریزه .
نزدیکهای عصر بود.پروفسور جلوی در مدرسه منتظرم بود.
-شرمنده دیر کردم.
دامبلدور-مشکلی نیست. خب حاضری ؟
-بله !
دستم رو توی دستاش گرفت و ناگهان حس کردم زمین زیر پام خالی شد.چشم باز کردم .دیدم توی یه کوچه تاریک و خلوت هستیم.
-اینجا کجاست پروفسور؟
دامبلدور-اینجا شهر توعه .لندن!
-ما اینجا چیکار میکنیم؟
دامبلدور-سیریوس لطف کرد و خانه اجدادیش رو در اختیار محفل گذاشت .الانم داریم میریم اونجا .
از ته کوچه صدایی اومد.انگار یک نفر دیگه هم تلپورت کرده بود. کمی نزدیک تر شد.کت بلند قهوه ای رنگی تنش بود.از همه عجیب تر یکی از چشم هاش بود که توی حدقه میچرخید.
لوسی
صبح زودتر از همیشه بیدار شدم.افتاب تازه طلوع کرده بود و منظره ی زیبایی رو به وجود اورده بود.دست و صورتم رو شستم و لباس مناسبی پوشیدم .جلوی اینه به خودم نگاه کردم. موهای مشکیم دیوانه وارد اطرافم رها شده بود.همرو بالای سرم جمع کردم و از اتاق خارج شدم. هاگوارتز غرق در سکوت بود.حتی پرنده هم پر نمیزد.سیریوس و ریموس دیشب رفتند تا چند روز اخر تابستان را با دوستانشون بگذرونند.
این موقعیت زیاد برام غریبه نبود. چند سالی میشه که توی موقعیت هایی مثل تابستون،سال نو ، هالوین وغیره تنها هستم.
قبل از اینکه اشکم دربیاد متوجه حضور دامبلدور شدم.
دامبلدور-صبح بخیر لوسی عزیز.خیلی زود بیدار شدی .شرط میبندم از هیجان نتونستی بیشتر بخوابی .
-سلام پروفسور .بله همین طوره.من منتظر جوابتون هستم.
پروفسور دستی به ریش های بلند و نقره فامش کشید و گفت :
دامبلدور-با اینکه تصمیم سختی بود ولی...... ورودت رو به محفل ققنوس تبریک میگم .
از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم .
دامبلدور-بهتره بری وسایل ضروریت رو جمع کنی چون چند روزی رو باید توی محفل بمونیم .بعد برای سال تحصیلی جدید برمیگردیم.
بدون فوت وقت به اتاقم رفتم و وسایلم روجمع کردم. کشو رو باز کردم تا لوازمم رو بردارم که چشمم خورد به جعبه مخملم.باز هم همون سوال همیشگی.یعنی ممکنه بهش نیاز پیدا کنم؟ کار از محکم کاری عیب نمیکرد.از طرفی اگه کسی یا روح مزاحمی قصد فضولی کردن داشته باشه ،همه چیز بهم میریزه .
نزدیکهای عصر بود.پروفسور جلوی در مدرسه منتظرم بود.
-شرمنده دیر کردم.
دامبلدور-مشکلی نیست. خب حاضری ؟
-بله !
دستم رو توی دستاش گرفت و ناگهان حس کردم زمین زیر پام خالی شد.چشم باز کردم .دیدم توی یه کوچه تاریک و خلوت هستیم.
-اینجا کجاست پروفسور؟
دامبلدور-اینجا شهر توعه .لندن!
-ما اینجا چیکار میکنیم؟
دامبلدور-سیریوس لطف کرد و خانه اجدادیش رو در اختیار محفل گذاشت .الانم داریم میریم اونجا .
از ته کوچه صدایی اومد.انگار یک نفر دیگه هم تلپورت کرده بود. کمی نزدیک تر شد.کت بلند قهوه ای رنگی تنش بود.از همه عجیب تر یکی از چشم هاش بود که توی حدقه میچرخید.
۱.۷k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.