پارت 29
زبانی بر لبش کشید.
– استراحت کن.
برگشت و پوزخند زد.
– استراحت کردنی که با غرغرای تو باشه، صدسالِ سیاه نمیخوام!
دخترک اینبار سکوت کرد و فرید بدون خداحافظی، خانه را ترک کرد.
ساعت حدوداً سه شده بود.
ذهنش بهم ریخته بود که تا این وقتِ شب، بیدار مانده بود.
ترجیح داده بود که پیش تارا بخوابد، اما ترجیحش اصلا درست نبود و حالا با عصبانیت خودش را به خانه رسانده بود.
ماشین را جلوی درِ خانه پارک کرد و تنهایی به حیاط رفت.
با دیدنِ غزل کنار استخر، سویچش را داخل جیبِ شلوارش فرستاد و با عصبانیت داد زد.
– این وقت شب داری چه غلط میکنی اینجا؟
با اخم سر بلند کرد.
– سلام.
فرید پوزخند زد.
– یه علیکم واسه تو! کَری؟ گفتم اینجا چکار میکنی؟
غزل برخاست و بعد از اینکه دامن چین دارش را تکاند، لبخند زد. نگاهش را دور تا دور حیاط نیمه تاریک چرخاند و در آخر به آبِ روشن و زلالی که داخل استخر بود خیره شد.
– اومدم هوا بخورم.. هوا خنک بود، خوابمم نمیگرفت، دیگه اومدم اینجا.. مشکلی داره؟
فرید سری چپ و راست کرد.
– نه.. اما آخر شب نیا، خیلی دیر وقته.
تنها سری تکان داد. جلوی چشمهای فرید خم شد و دستهایش را تا آرنج درونِ آب فرو برد.
– سرده بچه.. هوا سرده هنوزم، سرما میخوری..
غزل شانه بالا انداخت.
– گرمه خونه… یکم خنک بشم قبل برگشتن.
فرید نزدیکش شد و با چشم و ابرو راه را نشان داد.
– بدو بریم.
برخاست و جلوتر از فرید به راه افتاد.
تا رسیدن به اتاق حرفی نزدند و فرید هم در سکوت چراغ قوهی موبایلش را روشن کرد تا با روشن کردن برقهای خانه، اهالی خانه متوجه نشوند که تا این وقت شب بیرون بودهاند.
به اتاق که رفتند، فرید نگاهی به لباسهای غزل انداخته و با حرص لب زد.
– باز که رفتی سراغ لباسهای خودت!
شانه بالا انداخت.
– نمیتونم که توی خونه اون لباسهای تنگ و بپوشم. بدنم اذیت میشه.
– یعنی چی؟ کجاش تنگه! همه پیراهن ها و شومیز هایی که گرفتم خیلیم راحتن. سایز خودت نیستن یعنی!؟
با خجالت لبش را گزید.
– نه حرف من واسه چیز دیگه است. وگرنه دستتون درد نکنه، سایز خودم هستن.
فرید چشم تنگ کرد.
– خب پس؟
غزل دامنش را روی پایش مرتب کرد و روی تخت دراز کشید.
– من نمیتونم شلوار هایی که خریدین و بپوشم. البته سایز خودم هستن، اما مشکل دیگهای دارم.
فرید با خود شانه بالا انداخت و پیراهنش را در آورد.
شلوارش راهم در آورد و بعد از چک کردن موبایلش، کنار غزل دراز کشید.
نگاهی به غزل انداخت و کمی نزدیکش شد.
دخترک پشت به فرید دراز کشیده بود و چیزی روی خودش نینداخته بود.
بیشتر به سویش رفت و روی نیم رخش خم شد.
– با اینا نخواب حداقل… لباس راحتی بپوش.. دیدی که من کاریت ندارم.
– استراحت کن.
برگشت و پوزخند زد.
– استراحت کردنی که با غرغرای تو باشه، صدسالِ سیاه نمیخوام!
دخترک اینبار سکوت کرد و فرید بدون خداحافظی، خانه را ترک کرد.
ساعت حدوداً سه شده بود.
ذهنش بهم ریخته بود که تا این وقتِ شب، بیدار مانده بود.
ترجیح داده بود که پیش تارا بخوابد، اما ترجیحش اصلا درست نبود و حالا با عصبانیت خودش را به خانه رسانده بود.
ماشین را جلوی درِ خانه پارک کرد و تنهایی به حیاط رفت.
با دیدنِ غزل کنار استخر، سویچش را داخل جیبِ شلوارش فرستاد و با عصبانیت داد زد.
– این وقت شب داری چه غلط میکنی اینجا؟
با اخم سر بلند کرد.
– سلام.
فرید پوزخند زد.
– یه علیکم واسه تو! کَری؟ گفتم اینجا چکار میکنی؟
غزل برخاست و بعد از اینکه دامن چین دارش را تکاند، لبخند زد. نگاهش را دور تا دور حیاط نیمه تاریک چرخاند و در آخر به آبِ روشن و زلالی که داخل استخر بود خیره شد.
– اومدم هوا بخورم.. هوا خنک بود، خوابمم نمیگرفت، دیگه اومدم اینجا.. مشکلی داره؟
فرید سری چپ و راست کرد.
– نه.. اما آخر شب نیا، خیلی دیر وقته.
تنها سری تکان داد. جلوی چشمهای فرید خم شد و دستهایش را تا آرنج درونِ آب فرو برد.
– سرده بچه.. هوا سرده هنوزم، سرما میخوری..
غزل شانه بالا انداخت.
– گرمه خونه… یکم خنک بشم قبل برگشتن.
فرید نزدیکش شد و با چشم و ابرو راه را نشان داد.
– بدو بریم.
برخاست و جلوتر از فرید به راه افتاد.
تا رسیدن به اتاق حرفی نزدند و فرید هم در سکوت چراغ قوهی موبایلش را روشن کرد تا با روشن کردن برقهای خانه، اهالی خانه متوجه نشوند که تا این وقت شب بیرون بودهاند.
به اتاق که رفتند، فرید نگاهی به لباسهای غزل انداخته و با حرص لب زد.
– باز که رفتی سراغ لباسهای خودت!
شانه بالا انداخت.
– نمیتونم که توی خونه اون لباسهای تنگ و بپوشم. بدنم اذیت میشه.
– یعنی چی؟ کجاش تنگه! همه پیراهن ها و شومیز هایی که گرفتم خیلیم راحتن. سایز خودت نیستن یعنی!؟
با خجالت لبش را گزید.
– نه حرف من واسه چیز دیگه است. وگرنه دستتون درد نکنه، سایز خودم هستن.
فرید چشم تنگ کرد.
– خب پس؟
غزل دامنش را روی پایش مرتب کرد و روی تخت دراز کشید.
– من نمیتونم شلوار هایی که خریدین و بپوشم. البته سایز خودم هستن، اما مشکل دیگهای دارم.
فرید با خود شانه بالا انداخت و پیراهنش را در آورد.
شلوارش راهم در آورد و بعد از چک کردن موبایلش، کنار غزل دراز کشید.
نگاهی به غزل انداخت و کمی نزدیکش شد.
دخترک پشت به فرید دراز کشیده بود و چیزی روی خودش نینداخته بود.
بیشتر به سویش رفت و روی نیم رخش خم شد.
– با اینا نخواب حداقل… لباس راحتی بپوش.. دیدی که من کاریت ندارم.
۱.۱k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.