آواز عشق
#آواز_عشق
#پارت_۳۰
ویو لیسا:
گوشیو گرفتم و یه نگاهی به دور و برم انداختم،هنوز داشت ماشین اش رو پارک میکرد،سریع فرار رو به قرار ترجیح دادم
و دویدم...دوست نداشتم دیگه ببینمش.
من میخواستم دیگه اون شغل کذایی و با همه آدماش فراموش کنم
و بچسبم به کار تو شرکت ا/ت
همینطور که نفس نفس میزدم از پله ها رفتم بالا و بیخیال آسانسور شدم
تا رسیدم به در شرکت،سریع وارد شدم
رفتم تو اتاق ا/ت
ا/ت:داش یه دری چیزی بزن.شاید درحال لباس عوض کردن بودم
_بابا من که تا...فیها خالدون تورو دیدم
ا/ت:چیشده نفس نفس میزنی؟
_ی...یه لیوان آب بده بم
ا/ت بی هیچ چون و چرایی یه لیوان آب داد دستم یه نفس همشو سر کشیدم و گذاشتم روی میز،کل داستان رو به ا/ت تعریف کردم
ا/ت:الان...اسم هامونو چیکار کنیم؟
_چیکار کنیم؟...یا کنی..من که فرار کردم
دیگه تا عمر داره منو نمی بینه.
ا/ت:خوشبحالت...
دستی تو موهاش کشید و گفت
ا/ت:راستی...این کلید اتاق کار خودته.
از این به بعد کاری هم بام داشتی
عین چی سرتو ننداز بیا تو...از طریق تلفن
همونجا بهم زنگ بزن
_باشه....ممنون
کلید روازش گرفتم و رفتم تو اتاق کار خودم
با دیدن اش لبخندی زدم و وسایل ام رو گذاشتم روی میز
یه قاب عکس از سولی داشتم با هم تو پرورشگاه بودیم
《ادمین:لیسا یه دختر پرورشگاهی بوده
و از طریق مدرسه با ا/ت دوست شده بوده
از همون دبیرستان اینا گروه تشکیل دادند
و ...》
#پارت_۳۰
ویو لیسا:
گوشیو گرفتم و یه نگاهی به دور و برم انداختم،هنوز داشت ماشین اش رو پارک میکرد،سریع فرار رو به قرار ترجیح دادم
و دویدم...دوست نداشتم دیگه ببینمش.
من میخواستم دیگه اون شغل کذایی و با همه آدماش فراموش کنم
و بچسبم به کار تو شرکت ا/ت
همینطور که نفس نفس میزدم از پله ها رفتم بالا و بیخیال آسانسور شدم
تا رسیدم به در شرکت،سریع وارد شدم
رفتم تو اتاق ا/ت
ا/ت:داش یه دری چیزی بزن.شاید درحال لباس عوض کردن بودم
_بابا من که تا...فیها خالدون تورو دیدم
ا/ت:چیشده نفس نفس میزنی؟
_ی...یه لیوان آب بده بم
ا/ت بی هیچ چون و چرایی یه لیوان آب داد دستم یه نفس همشو سر کشیدم و گذاشتم روی میز،کل داستان رو به ا/ت تعریف کردم
ا/ت:الان...اسم هامونو چیکار کنیم؟
_چیکار کنیم؟...یا کنی..من که فرار کردم
دیگه تا عمر داره منو نمی بینه.
ا/ت:خوشبحالت...
دستی تو موهاش کشید و گفت
ا/ت:راستی...این کلید اتاق کار خودته.
از این به بعد کاری هم بام داشتی
عین چی سرتو ننداز بیا تو...از طریق تلفن
همونجا بهم زنگ بزن
_باشه....ممنون
کلید روازش گرفتم و رفتم تو اتاق کار خودم
با دیدن اش لبخندی زدم و وسایل ام رو گذاشتم روی میز
یه قاب عکس از سولی داشتم با هم تو پرورشگاه بودیم
《ادمین:لیسا یه دختر پرورشگاهی بوده
و از طریق مدرسه با ا/ت دوست شده بوده
از همون دبیرستان اینا گروه تشکیل دادند
و ...》
۳.۰k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.