تکه پارتی هان:)
وقتی بهت خیانت می کنه✨
با بی حوصلگی کانال های تلویزیون رو عوض می کردی تا شاید چیزی برای دیدن پیدا کنی.
کلافه بودی که چرا تا ساعت 1 شب هنوز خبری از هان نشده. البته اون زیاد دیر می کرد اما همیشه بهت خبر میداد تا زیاد نگرانش نشی.
به سمت آشپزخونه رفتی تا کمی چیپس برداری که در با صدای نسبتا بلندی باز شد و تو هم متوجه شدی که کیه.
پس لبخند آرومی زدی و به سمت راهرو رفتی که با دیدن هان متعجب شدی.
کت و شلوار هان مثل همیشه مرتب نبود و کرواتش شل شده بود.
آروم به سمتش رفتی و گفتی: خوبی هان؟
هان با چشم های خمارش بهت نگاه کرد و کاملا بی احساس گفت:خوبم.
کمی ناراحت شدی اما درکش کردی. شاید حالش بد بوده. پس آروم دستشو گرفتی و کمکش کردی تا وارد اتاق مشترکتون بشه.
هان با خستگی کت و پیراهن مردونشو در آورد که متوجه چیزی شدی. کبودی هایی روی گردنش بود که هر چند محو اما مشخص بود.
آروم به سمتش رفتی و دستی روی کبودی هاش کشیدی که مچ دستت رو گرفت و با عصبانیت گفت:چیکار می کنی؟
چیزی نگفتی و با تعجب بهش نگاه کردی و در نهایت معذرت می خوام کوتاهی از لبات خارج شد.
هان با بی حسی گفت:میرم حموم.
و شلوارش رو در آورد و داخل حموم رفت و در رو بست.
کمی از رفتار هان دلخور شدی اما فکر کردی که شاید خسته هست و نیاز به استراحت داره.
بعد از یه ربع هان از حموم خارج شد و به سمت پذیرایی رفت که متوجه غذا های چیده شده روی میز شد.
با کمی لبخند گفتی: بیا غذا بخوریم عزیزم.
هان با بی اعتنایی گفت: اشتها ندارم. میرم بخوابم.
شوکه شدی گفتی: اما...
که حرفت با بسته شدن در توسط هان نیمه تموم موند.
آروم به سمت میز رفتی و غذا ها رو جمع کردی و ظرف هارو شستی. برق های خونه رو خاموش کردی و آروم در اتاق رو باز کردی که متوجه شدی هان خوابیده. لبخندی زدی و کنارش ایستادی و بوسه ای به موهای ابریشمیش زدی و آروم گفتی: نمی دونی چقدر دوست دارم هان.
و لباستو عوض کردی و کنارش دراز کشیدی وخودت هم نفهمیدی چجوری اما به خواب فرو رفتی.
8 hour latter...
با صدای آلارم گوشی از روی تخت بلند شدی و مثل همیشه هان نبود.
دست و صورتت رو شستی و صبحونه ای سبک و ساده خوردی.
نمی دونستی چرا ولی به هان مشکوک شده بودی.می دونستی که همش نگرانی اضافه ای بیش نیست اما باز هم می خواستی مطمئن بشی.
پس سریع هودی و شلوار سیاهتو پوشیدی و سریع از خونه خارج شدی و به سمت شرکت هان رفتی.
هوا خنک بود و پوستتو نوازش می کرد.
بعد از چند دقیقه پیاده روی به شرکت رسیدی و وارد شدی و سمت میز منشی شرکت رفتی و گفتی:ببخشید هان جیسونگ امروز اومدن؟
منشی از بالای عینک کائوچوییش نگاهی بهت انداخت و گفت: امروز ایشون اصلا نیومدن.
با تعجب گفتی: می.. می دونید کجاست؟
منشی همی کرد و گفت:شما؟
با صدای آرومی گفتی: من دوست دخترشونم.
منشی کمی مکث کرد و گفت: فکر کنم رفتن به خونه یه نفر.
با حالت سوالی گفتی:ادرسش رو می دونید؟
خانم مکثی کرد و گفت: مطمئن نیستم ولی فکر کنم خیابون سمت راست شرکت، ساختمان چوی.
تعظیم کوتاهی کردی و با عجله از شرکت خارج شدی.
بغضی گلوتو فشار می داد. سعی کردی خودتو جمع و جور کنی و به سمت آدرس بری.
بعد از چندین قدم لرزون خودتو به ساختمان رسوندی که همون موقع با باز شدن در جا خوردی و کمی به عقب قدم برداشتی و با دیدن صحنه مقابلت مثل یخ متوقف شدی.
هان دست دختری رو توی دستش گرفته بود و خندان قدم بر میداشت که با دیدن تو اونم نگران گفت: عز.. عزیزم. اینجا چیکار می کنی؟
بغضی کردی. تو خیلی بدشانس بودی. این حقت نبود که فردی که عاشقش بودی بهت خیانت کنه.
گفتی: هان. بهم خیانت کردی؟
هان بغضی کرد و سرشو پایین انداخت و گفت: متاسفم.
دادی زدی و اشکات سرازیر شد و گفتی: چطور تونستی اینکارو باهام بکنی؟
هان در حالی که سرش پایین بود گفت: ما فقط به درد هم نمی خوریم. متاسفم که قلبتو شکستم
دیگه نتونستی تحمل کنی. قلبت شکسته بود و نا امید شده بودی.
لبخندی در حالی که اشک می ریختی زدی و گفتی: امیدوارم دیگه هرگز نبینمت.
و قدم هاتو به سمت خیابون دادی و گفتی: امیدوارم خوشبخت بشی و سریع قدم زدی تا محل رو ترک کنی. چون می دونستی که شانسی نداری و تلاش هات بی فایده هست.
و اون آخرین دیدار تو با هان بود...
2 years later❤️🩹
کف پاهای برهنه ات شن های ساحل رو جابه جا می کرد. آروم قدم می زدی و به آوازی که امواج دریا می ساختن گوش می کردی و لذت می بردی.
در حالی که قدم می زدی. فردی رو از فاصله ی دور دیدی. لبخندت روی لبات باقی موند. هان دست در دست دوست دخترش از کنارت رد شدن اما هان حواسش به تو نبود و تو رو ندید.
تو بغضی کردی و لبخندت بزرگتر شد و به قدم هات ادامه دادی و آروم گفتی: زندگی خیلی کوتاهه باید ازش لذت ببرم.حتی بدون کسی.
با بی حوصلگی کانال های تلویزیون رو عوض می کردی تا شاید چیزی برای دیدن پیدا کنی.
کلافه بودی که چرا تا ساعت 1 شب هنوز خبری از هان نشده. البته اون زیاد دیر می کرد اما همیشه بهت خبر میداد تا زیاد نگرانش نشی.
به سمت آشپزخونه رفتی تا کمی چیپس برداری که در با صدای نسبتا بلندی باز شد و تو هم متوجه شدی که کیه.
پس لبخند آرومی زدی و به سمت راهرو رفتی که با دیدن هان متعجب شدی.
کت و شلوار هان مثل همیشه مرتب نبود و کرواتش شل شده بود.
آروم به سمتش رفتی و گفتی: خوبی هان؟
هان با چشم های خمارش بهت نگاه کرد و کاملا بی احساس گفت:خوبم.
کمی ناراحت شدی اما درکش کردی. شاید حالش بد بوده. پس آروم دستشو گرفتی و کمکش کردی تا وارد اتاق مشترکتون بشه.
هان با خستگی کت و پیراهن مردونشو در آورد که متوجه چیزی شدی. کبودی هایی روی گردنش بود که هر چند محو اما مشخص بود.
آروم به سمتش رفتی و دستی روی کبودی هاش کشیدی که مچ دستت رو گرفت و با عصبانیت گفت:چیکار می کنی؟
چیزی نگفتی و با تعجب بهش نگاه کردی و در نهایت معذرت می خوام کوتاهی از لبات خارج شد.
هان با بی حسی گفت:میرم حموم.
و شلوارش رو در آورد و داخل حموم رفت و در رو بست.
کمی از رفتار هان دلخور شدی اما فکر کردی که شاید خسته هست و نیاز به استراحت داره.
بعد از یه ربع هان از حموم خارج شد و به سمت پذیرایی رفت که متوجه غذا های چیده شده روی میز شد.
با کمی لبخند گفتی: بیا غذا بخوریم عزیزم.
هان با بی اعتنایی گفت: اشتها ندارم. میرم بخوابم.
شوکه شدی گفتی: اما...
که حرفت با بسته شدن در توسط هان نیمه تموم موند.
آروم به سمت میز رفتی و غذا ها رو جمع کردی و ظرف هارو شستی. برق های خونه رو خاموش کردی و آروم در اتاق رو باز کردی که متوجه شدی هان خوابیده. لبخندی زدی و کنارش ایستادی و بوسه ای به موهای ابریشمیش زدی و آروم گفتی: نمی دونی چقدر دوست دارم هان.
و لباستو عوض کردی و کنارش دراز کشیدی وخودت هم نفهمیدی چجوری اما به خواب فرو رفتی.
8 hour latter...
با صدای آلارم گوشی از روی تخت بلند شدی و مثل همیشه هان نبود.
دست و صورتت رو شستی و صبحونه ای سبک و ساده خوردی.
نمی دونستی چرا ولی به هان مشکوک شده بودی.می دونستی که همش نگرانی اضافه ای بیش نیست اما باز هم می خواستی مطمئن بشی.
پس سریع هودی و شلوار سیاهتو پوشیدی و سریع از خونه خارج شدی و به سمت شرکت هان رفتی.
هوا خنک بود و پوستتو نوازش می کرد.
بعد از چند دقیقه پیاده روی به شرکت رسیدی و وارد شدی و سمت میز منشی شرکت رفتی و گفتی:ببخشید هان جیسونگ امروز اومدن؟
منشی از بالای عینک کائوچوییش نگاهی بهت انداخت و گفت: امروز ایشون اصلا نیومدن.
با تعجب گفتی: می.. می دونید کجاست؟
منشی همی کرد و گفت:شما؟
با صدای آرومی گفتی: من دوست دخترشونم.
منشی کمی مکث کرد و گفت: فکر کنم رفتن به خونه یه نفر.
با حالت سوالی گفتی:ادرسش رو می دونید؟
خانم مکثی کرد و گفت: مطمئن نیستم ولی فکر کنم خیابون سمت راست شرکت، ساختمان چوی.
تعظیم کوتاهی کردی و با عجله از شرکت خارج شدی.
بغضی گلوتو فشار می داد. سعی کردی خودتو جمع و جور کنی و به سمت آدرس بری.
بعد از چندین قدم لرزون خودتو به ساختمان رسوندی که همون موقع با باز شدن در جا خوردی و کمی به عقب قدم برداشتی و با دیدن صحنه مقابلت مثل یخ متوقف شدی.
هان دست دختری رو توی دستش گرفته بود و خندان قدم بر میداشت که با دیدن تو اونم نگران گفت: عز.. عزیزم. اینجا چیکار می کنی؟
بغضی کردی. تو خیلی بدشانس بودی. این حقت نبود که فردی که عاشقش بودی بهت خیانت کنه.
گفتی: هان. بهم خیانت کردی؟
هان بغضی کرد و سرشو پایین انداخت و گفت: متاسفم.
دادی زدی و اشکات سرازیر شد و گفتی: چطور تونستی اینکارو باهام بکنی؟
هان در حالی که سرش پایین بود گفت: ما فقط به درد هم نمی خوریم. متاسفم که قلبتو شکستم
دیگه نتونستی تحمل کنی. قلبت شکسته بود و نا امید شده بودی.
لبخندی در حالی که اشک می ریختی زدی و گفتی: امیدوارم دیگه هرگز نبینمت.
و قدم هاتو به سمت خیابون دادی و گفتی: امیدوارم خوشبخت بشی و سریع قدم زدی تا محل رو ترک کنی. چون می دونستی که شانسی نداری و تلاش هات بی فایده هست.
و اون آخرین دیدار تو با هان بود...
2 years later❤️🩹
کف پاهای برهنه ات شن های ساحل رو جابه جا می کرد. آروم قدم می زدی و به آوازی که امواج دریا می ساختن گوش می کردی و لذت می بردی.
در حالی که قدم می زدی. فردی رو از فاصله ی دور دیدی. لبخندت روی لبات باقی موند. هان دست در دست دوست دخترش از کنارت رد شدن اما هان حواسش به تو نبود و تو رو ندید.
تو بغضی کردی و لبخندت بزرگتر شد و به قدم هات ادامه دادی و آروم گفتی: زندگی خیلی کوتاهه باید ازش لذت ببرم.حتی بدون کسی.
۷.۲k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.