وقتی عاشقش بودی ولی...
part:①②
ویوکالکی"
صبح بیدار شدم... نور خورشیددقیقا تو چشمام افتاده بود... و جونگ کوک منو از پشت بغل کرده بودو دستاشو دور کمرام حس میکردم...دیشب کارایی که نکردیم... یادم میوفته.... وایییی ولش....من با لباس خواب بودم ولی متاسفانه جونگ کوک لخت بود یعنی فقط شلوار داشت.... برگشتم سمت صورتش... وایییییی سنش اشتباه نیست... مطمعنه که سه سالش نیست؟ یه بانیه بانی... روی دماغشو بوسیدمو بیدار نشد من اروم دستاشو از روم ور داشتمو بلندشدمو به سمت دستشویی رفتم... و کار های لازمو انجام دادم و بعداومدم گوشیموورداشتمو توی پیام همچیو واسه ا.ت تعریف کردم که کلی ذوق کرده بود...
"یک ماه بعد"
با استرس وارد جمع شدیم... دست تو دست همدیگه... ضربان قلبم هر دفعه بالا میرفتو استرس بیشتر... جونگ کوک متوجه شدو دستمو بیشتر فشار داد... تا استرسم بره... برای بقیه تعظیم میکردیم... و بالاخره نشستیم سرجامون...
....: شمارو زنو شوهر علام میکنم...
روبروی هم ایستادیم جونگ کوک پیشونیمو بوسید نگاه های عاشقانمون قند تو دلم اب میکرد...نوبت دنس بود... منو جونگ کوک دنسمونو رفتیمو نشستیم... همه زوج فعلا داشتن میرقصیدن ولی ا.ت یه طرف تنها بود... تهیونگم یه طرف... برگشتم به جونگ کوک گفتم...
کالکی: به نظرت اون دونفر... منظورم تهیونگو ا.تس...
جونگ کوک: خب؟
کالکی: بهم نمیان؟
جونگ کوک: راستش میتونم بگم خیلی راست میگی...!! بهم میان
کالکی: اره اره...(ذوق)
جونگ کوک:هوم... باید اینارو بهم بندازیم...
کالکی: ینی چی؟
جونگ کوک: ینی کاری کنیم که عاشق هم شن!!!
کالکی: عالییههههههــ...
ویو ا.ت"
واقعا تو جشن عروسی واقعا من تنها بودم... هرکی با دوستش بودو... من کسی رو واسه رقص نداشتم.... همه زوج بودن.... اهههه خو به یورم.... کتفم... ایششش.....
دیگه اخرای عروسی بود...... وبله تموم شد... خدارو شکر.... ولی خوش حالم که کالکی ازدواج کرده... واقعا جونگ کوکو کالکی بهم میان.... تبریک گفتمو به سمت خونه حرکت کردم... خسته بودم... از یجایی هم ناراحت... چون زوج نداشتم...؟ نبابا... ولش.... یهو دیدم از طرف کالکی یه پیام اومد بازش کردم...
کالکی••
هی... ا.ت
قرار یه مسافرت بریم یه هفته... توهم بیا...
ا.ت••
چی میگی من نمیتونم!!! کلی کار دارم
کالکی••
لطفااااا
دیگه واقعا اسرارکردو منم قبول کردم....
ا.ت••
باشه..
کالکی••
ممنووننننن.... عاشقتم...
ا.ت••
دیوونهـ...
کالکی••
🤣
زمان مکانو واسم فرستاد... لباسامو جمع کردمو گوشیموتو زنگ مناسب گذاشتمباید ساعت۹حرکت میکردم...
"پرش زمانی فردا
خب اماده ام... سوار ماشینم شدمو حرکت کردم... بعد چند مین رسیدم... واو عجب ویلایی... نگهبانا من را دادن... در زدم.. کالکی دروباز کردو پریدم بغلش...
کالکی: چطورییی!!!(خوشحال)
ا.ت: خوبممم(خوشحال)
وارد شدم... با چیزی که دیدم...
کام:۶٠
ویوکالکی"
صبح بیدار شدم... نور خورشیددقیقا تو چشمام افتاده بود... و جونگ کوک منو از پشت بغل کرده بودو دستاشو دور کمرام حس میکردم...دیشب کارایی که نکردیم... یادم میوفته.... وایییی ولش....من با لباس خواب بودم ولی متاسفانه جونگ کوک لخت بود یعنی فقط شلوار داشت.... برگشتم سمت صورتش... وایییییی سنش اشتباه نیست... مطمعنه که سه سالش نیست؟ یه بانیه بانی... روی دماغشو بوسیدمو بیدار نشد من اروم دستاشو از روم ور داشتمو بلندشدمو به سمت دستشویی رفتم... و کار های لازمو انجام دادم و بعداومدم گوشیموورداشتمو توی پیام همچیو واسه ا.ت تعریف کردم که کلی ذوق کرده بود...
"یک ماه بعد"
با استرس وارد جمع شدیم... دست تو دست همدیگه... ضربان قلبم هر دفعه بالا میرفتو استرس بیشتر... جونگ کوک متوجه شدو دستمو بیشتر فشار داد... تا استرسم بره... برای بقیه تعظیم میکردیم... و بالاخره نشستیم سرجامون...
....: شمارو زنو شوهر علام میکنم...
روبروی هم ایستادیم جونگ کوک پیشونیمو بوسید نگاه های عاشقانمون قند تو دلم اب میکرد...نوبت دنس بود... منو جونگ کوک دنسمونو رفتیمو نشستیم... همه زوج فعلا داشتن میرقصیدن ولی ا.ت یه طرف تنها بود... تهیونگم یه طرف... برگشتم به جونگ کوک گفتم...
کالکی: به نظرت اون دونفر... منظورم تهیونگو ا.تس...
جونگ کوک: خب؟
کالکی: بهم نمیان؟
جونگ کوک: راستش میتونم بگم خیلی راست میگی...!! بهم میان
کالکی: اره اره...(ذوق)
جونگ کوک:هوم... باید اینارو بهم بندازیم...
کالکی: ینی چی؟
جونگ کوک: ینی کاری کنیم که عاشق هم شن!!!
کالکی: عالییههههههــ...
ویو ا.ت"
واقعا تو جشن عروسی واقعا من تنها بودم... هرکی با دوستش بودو... من کسی رو واسه رقص نداشتم.... همه زوج بودن.... اهههه خو به یورم.... کتفم... ایششش.....
دیگه اخرای عروسی بود...... وبله تموم شد... خدارو شکر.... ولی خوش حالم که کالکی ازدواج کرده... واقعا جونگ کوکو کالکی بهم میان.... تبریک گفتمو به سمت خونه حرکت کردم... خسته بودم... از یجایی هم ناراحت... چون زوج نداشتم...؟ نبابا... ولش.... یهو دیدم از طرف کالکی یه پیام اومد بازش کردم...
کالکی••
هی... ا.ت
قرار یه مسافرت بریم یه هفته... توهم بیا...
ا.ت••
چی میگی من نمیتونم!!! کلی کار دارم
کالکی••
لطفااااا
دیگه واقعا اسرارکردو منم قبول کردم....
ا.ت••
باشه..
کالکی••
ممنووننننن.... عاشقتم...
ا.ت••
دیوونهـ...
کالکی••
🤣
زمان مکانو واسم فرستاد... لباسامو جمع کردمو گوشیموتو زنگ مناسب گذاشتمباید ساعت۹حرکت میکردم...
"پرش زمانی فردا
خب اماده ام... سوار ماشینم شدمو حرکت کردم... بعد چند مین رسیدم... واو عجب ویلایی... نگهبانا من را دادن... در زدم.. کالکی دروباز کردو پریدم بغلش...
کالکی: چطورییی!!!(خوشحال)
ا.ت: خوبممم(خوشحال)
وارد شدم... با چیزی که دیدم...
کام:۶٠
۹.۰k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.