چاقوی سرخ
چاقوی سرخ
ᴘᴀʀᴛ ₁₃
رسیدیم پیش پدر جونگکوک که روی یه صندلی نشسته بود
جونگکوک: بابا... این دوست دخترمه پارک ا/ت
پدر جونگکوک یعنی اقای جئون به سمت ما برگشت و با چهره سرد و خشن بهمون نگاه کرد ترسیده بودم ولی خودمو کنترل کردم
ا/ت: سلام اقای جئون... من پارک ا/ت هستم... دوست دختر جونگکوک
اقای جئون: چرا اینقدر اظطراب و ترس داری؟
ا/ت: ن.. نه اینطور نیست
بلند شد و روبه روی من ایستاد از استرس دستام میلرزید دستامو بردم پشتم تا استرسم معلوم نشه
اقای جئون: نکنه میترسی که قبولت نکنم
ا/ت: بله؟... اوهوم درسته
بعد از چند دقیقه اقای جئون بلخره لبخندی زد و با لبخند بهم نگاه کرد
اقای جئون: دختر زیبایی هستی و ظاهر جذابی هم داری... به جونگکوک ما هم خیلی میای... چرا باید ردت کنم؟
نفس عمیقی از راحت شدن کشیدم که اقای جئون به جونگکوک نگاه کرد
اقای جئون: تو... واقعا ت/ت رو دوست داری؟
جونگکوک نگاهی بهم کرد و لبخندی زد و بعد چند ثانیه گفت: بله ... واقعا دوسش دارم
لحنش خیلی صادقانه بود جوری گفت که انگار احساسات واقعیش رو داره نشون میده با خودم گفتم " بازیگر خیلی خوبیه"
بعد از چند دقیقه حرف زدن با اقای جئون بلخره با جونگکوک رفتیم یه گوشه و تنها بودیم
جونگکوک: تو خوبی؟ بنظر میومد خیلی استرس داشتی
ا/ت: الان خوبم
جونگکوک: خوبه... پدرم حرفامونو باور کرد
ا/ت: تو واقعا بازیگر خوبی هستی... منم داشت باورم میشد که دوسم داری
جونگکوک: واقعا؟... از کجا معلوم شاید حرفام واقعی بود
اروم خندید و از پیشم رفت چند ثانیه مات مونده بودم ولی بعد با جونگکوک رفتم و کنارش روی صندلی نشستم از استرس همش مشروب میخوردم.
ᴘᴀʀᴛ ₁₃
رسیدیم پیش پدر جونگکوک که روی یه صندلی نشسته بود
جونگکوک: بابا... این دوست دخترمه پارک ا/ت
پدر جونگکوک یعنی اقای جئون به سمت ما برگشت و با چهره سرد و خشن بهمون نگاه کرد ترسیده بودم ولی خودمو کنترل کردم
ا/ت: سلام اقای جئون... من پارک ا/ت هستم... دوست دختر جونگکوک
اقای جئون: چرا اینقدر اظطراب و ترس داری؟
ا/ت: ن.. نه اینطور نیست
بلند شد و روبه روی من ایستاد از استرس دستام میلرزید دستامو بردم پشتم تا استرسم معلوم نشه
اقای جئون: نکنه میترسی که قبولت نکنم
ا/ت: بله؟... اوهوم درسته
بعد از چند دقیقه اقای جئون بلخره لبخندی زد و با لبخند بهم نگاه کرد
اقای جئون: دختر زیبایی هستی و ظاهر جذابی هم داری... به جونگکوک ما هم خیلی میای... چرا باید ردت کنم؟
نفس عمیقی از راحت شدن کشیدم که اقای جئون به جونگکوک نگاه کرد
اقای جئون: تو... واقعا ت/ت رو دوست داری؟
جونگکوک نگاهی بهم کرد و لبخندی زد و بعد چند ثانیه گفت: بله ... واقعا دوسش دارم
لحنش خیلی صادقانه بود جوری گفت که انگار احساسات واقعیش رو داره نشون میده با خودم گفتم " بازیگر خیلی خوبیه"
بعد از چند دقیقه حرف زدن با اقای جئون بلخره با جونگکوک رفتیم یه گوشه و تنها بودیم
جونگکوک: تو خوبی؟ بنظر میومد خیلی استرس داشتی
ا/ت: الان خوبم
جونگکوک: خوبه... پدرم حرفامونو باور کرد
ا/ت: تو واقعا بازیگر خوبی هستی... منم داشت باورم میشد که دوسم داری
جونگکوک: واقعا؟... از کجا معلوم شاید حرفام واقعی بود
اروم خندید و از پیشم رفت چند ثانیه مات مونده بودم ولی بعد با جونگکوک رفتم و کنارش روی صندلی نشستم از استرس همش مشروب میخوردم.
۶.۸k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.