.:: قسمت نهم ::.
.:: قسمت نهم ::.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزامون نزدیک عید بود . بهار داشت میومد . ولی من خیلی زمستونو دوست داشتم . زمستونو به
خاطر رنگ خاکستری اش دوست داشتم . به خاطر ابرایی که حرفایی داشتن واسه گفتن . حس میکردم
فقط زمستونه که میتونه منو درک کنه . فقط زمستونه که بین این همه فصل ها عاشقه ....
من سعی میکردم هر روز هر چی واسم گذشته رو تو یه دفتری بنویسم . این تنها کاری بود که تو عمرم
باعث شد از خودم خوشم بیاد . ولی بعضی روزا یادم میرفت و جا مینداختم . دوست دارم از نگین بگم .
بگم که چه جور آدمی بود . شاید هم مهم نیست که بگم ولی نگین یه دختری بود با موهای کمی
گندمی . ابرو های مشکی مایل به گندمی . چشمای خاکستری . خاکستری کامل نبود ولی وقتی نزدیک
تر میومدی ومیدیدیش میفهمیدی که خاکستریه . قد کوتاه . چاق نبود و لاغر هم نبود. .پوست سفید .
موهاش صاف بود ولی به خاطر اینکه خشگل تر بشه موهای جلوییش رو فر میکرد . دستای سردی
داشت ... لباس پوشیدنش رو خیلی دوست داشتم . عاشق موسیقی بود . یعنی تقریبا همیشه گوش
میداد . یه ذره حسود بود . یه خورده زرنگ بود . خیلی بیخیال . بعضی موقع ها جوگیر بود .خیلی
احساسی . یه خورده پر توقع . عاشق بحث کردن بود . ولی تا اونجایی که فهمیدم دلش میخواست
حرفاشو تو یه جمله کوتاه بگه . میگفت که تقریبا خیلی با آبجی بزرگش دعواش میشد . آبجی بزرگش
هم یک سال بود که ازدواج کرده بود .
آه ... چه روزایی که گذشت ...
تولدش نزدیک بود . اونم زمستونی بود . ولی متاسفانه روزای تولد من جایی افتاده بود که هنوز با نگین
زیاد دوست نبودم . باید یه چبزی واسش میخریدم و سنگ تموم میزاشتم . دیگه به هم وابسته شده
بودیم . یعنی تقریبا هر شب اس ام اس بود . ولی بعضی روزا من اس ام اس نمیدادم و بعضی روزا اون .
این کارا باعث میشد که خیلی زود زود دلتنگ بشیم .
یه روز قبل از تولد نگین با مرتضی رفتیم بازار نمیدونستم چی بخرم . رفتیم بازار و همینجوری داشتیم
میگشتیم . نگین هم نمیدونست که قراره من واسش چیزی بخرم . یعنی اون روز یه جایی افتاده بود که
باید بعد خرید میرفتم مدرسه . و با عجله هم نمیشد چیز خوبی خرید . خلاصه با کلی گشت و گذار من
یه گردنبند سنگی با زنجیر طلا خریدم . یعنی این گردنبند ها تازه تازه داشت مد میشد . سعی کردم
حروف انگلیسی اول حرف نگین رو بخرم . پیدا نکردم ولی R بود . اونو گرفتم گفتم شاید اینو بگیرم
همیشه به یادم باشه . خیلی گردنبند خوبی بود . کادو پیچ کردیم و اومدیم مدرسه . دیگه تو راه مدرسه
همدیگه رو نمیدیدم من وقتی میرسیدم نزدیکی مدرسه اونا دیگه وای نمیستادم و زودی میرفتم مدرسه
خودمون .
اون روز کارنامه ها رو دادن . خدا رو شکر خوب بود . ولی بازم راضی نبودم . کلاس هامون تموم شدن
بازم مثل همیشه روزا گرم ولی شب های اینجا سرد میشه . نمیشه گفت شاید بهار باشه ولی برف
بیاد ...
اصلا از هوای اینجا خوشم نمیاد . اون شب با علی برگشتم خونه . مرتضی رفت کافی نت . خیلی وقت
بود که با علی حرف نمیزدم . کرایه تاکسی رو علی حساب کرد . نمیدونم یه دفعه پسرخاله شده بود
باهام . زیاد باهم صحبت نکردیم .
من تقریبا یکی دوهفته بود که از مینا خبر نداشتم . و فقط یه بار تو این مدت همدیگه رو از دور دیدیم ولی
حتی سلام هم نکردیم . به نظرم میرسید با علی دوست شده بود . نمیدونستم ولی احتمال میدادم .
چون علی درمورد اون با من حرف نزد . قرار شد که از علی بپرسم . فردا قرار بود هدیه تولد نگین رو بدم
بهش . شب بهش اس دادم گفتم میشه فردا همدیگه رو ببینیم . جواب نداد . حتما کار داشت . این
مدرسه هم نمیزاشت که من بتونم راحت باهاش قرار بزارم و تولدش رو بهش تبریک بگم . فردای اون
شب دو دل بودم . دلم نمیخواست برم مدرسه و نرفتم . بدون اینکه مامانم متوجه بشه . کیفم رو
برداشتم و درست تو وقت مدرسه از خونه رفتم بیرون . رفتم پارک . ولی نگین که هنوز نرسیده بود
خونه . باید میرسید و چند ساعت بعد باهاش قرار میزاشتم نمیدونستم شاید هم نمیخواست بیاد . چند
ساعتی تو پار بودم . به نگین اس دادم . گفتم : رسیدی خونه . اینبار جواب داد . رسیده بود خونه . گفتم
میشه بیای پارک کار مهمی دارم باهات . گفت : نمیشه هم بابام و هم مامانم خونه هستن شک
میکنن . منم تو پارک کلافه شده بودم . جوابشو ندادم . خدایا چیکار کنم . گشنه ام بود . گفتم حالا برم
یه چیزی بخورم ببینم چی میشه . رفتم و ..
خدایا چیکار کنم هنوز تا ساعت 6 خیلی مونده من تو این پارک چیکار کنم بیخودی . ف
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزامون نزدیک عید بود . بهار داشت میومد . ولی من خیلی زمستونو دوست داشتم . زمستونو به
خاطر رنگ خاکستری اش دوست داشتم . به خاطر ابرایی که حرفایی داشتن واسه گفتن . حس میکردم
فقط زمستونه که میتونه منو درک کنه . فقط زمستونه که بین این همه فصل ها عاشقه ....
من سعی میکردم هر روز هر چی واسم گذشته رو تو یه دفتری بنویسم . این تنها کاری بود که تو عمرم
باعث شد از خودم خوشم بیاد . ولی بعضی روزا یادم میرفت و جا مینداختم . دوست دارم از نگین بگم .
بگم که چه جور آدمی بود . شاید هم مهم نیست که بگم ولی نگین یه دختری بود با موهای کمی
گندمی . ابرو های مشکی مایل به گندمی . چشمای خاکستری . خاکستری کامل نبود ولی وقتی نزدیک
تر میومدی ومیدیدیش میفهمیدی که خاکستریه . قد کوتاه . چاق نبود و لاغر هم نبود. .پوست سفید .
موهاش صاف بود ولی به خاطر اینکه خشگل تر بشه موهای جلوییش رو فر میکرد . دستای سردی
داشت ... لباس پوشیدنش رو خیلی دوست داشتم . عاشق موسیقی بود . یعنی تقریبا همیشه گوش
میداد . یه ذره حسود بود . یه خورده زرنگ بود . خیلی بیخیال . بعضی موقع ها جوگیر بود .خیلی
احساسی . یه خورده پر توقع . عاشق بحث کردن بود . ولی تا اونجایی که فهمیدم دلش میخواست
حرفاشو تو یه جمله کوتاه بگه . میگفت که تقریبا خیلی با آبجی بزرگش دعواش میشد . آبجی بزرگش
هم یک سال بود که ازدواج کرده بود .
آه ... چه روزایی که گذشت ...
تولدش نزدیک بود . اونم زمستونی بود . ولی متاسفانه روزای تولد من جایی افتاده بود که هنوز با نگین
زیاد دوست نبودم . باید یه چبزی واسش میخریدم و سنگ تموم میزاشتم . دیگه به هم وابسته شده
بودیم . یعنی تقریبا هر شب اس ام اس بود . ولی بعضی روزا من اس ام اس نمیدادم و بعضی روزا اون .
این کارا باعث میشد که خیلی زود زود دلتنگ بشیم .
یه روز قبل از تولد نگین با مرتضی رفتیم بازار نمیدونستم چی بخرم . رفتیم بازار و همینجوری داشتیم
میگشتیم . نگین هم نمیدونست که قراره من واسش چیزی بخرم . یعنی اون روز یه جایی افتاده بود که
باید بعد خرید میرفتم مدرسه . و با عجله هم نمیشد چیز خوبی خرید . خلاصه با کلی گشت و گذار من
یه گردنبند سنگی با زنجیر طلا خریدم . یعنی این گردنبند ها تازه تازه داشت مد میشد . سعی کردم
حروف انگلیسی اول حرف نگین رو بخرم . پیدا نکردم ولی R بود . اونو گرفتم گفتم شاید اینو بگیرم
همیشه به یادم باشه . خیلی گردنبند خوبی بود . کادو پیچ کردیم و اومدیم مدرسه . دیگه تو راه مدرسه
همدیگه رو نمیدیدم من وقتی میرسیدم نزدیکی مدرسه اونا دیگه وای نمیستادم و زودی میرفتم مدرسه
خودمون .
اون روز کارنامه ها رو دادن . خدا رو شکر خوب بود . ولی بازم راضی نبودم . کلاس هامون تموم شدن
بازم مثل همیشه روزا گرم ولی شب های اینجا سرد میشه . نمیشه گفت شاید بهار باشه ولی برف
بیاد ...
اصلا از هوای اینجا خوشم نمیاد . اون شب با علی برگشتم خونه . مرتضی رفت کافی نت . خیلی وقت
بود که با علی حرف نمیزدم . کرایه تاکسی رو علی حساب کرد . نمیدونم یه دفعه پسرخاله شده بود
باهام . زیاد باهم صحبت نکردیم .
من تقریبا یکی دوهفته بود که از مینا خبر نداشتم . و فقط یه بار تو این مدت همدیگه رو از دور دیدیم ولی
حتی سلام هم نکردیم . به نظرم میرسید با علی دوست شده بود . نمیدونستم ولی احتمال میدادم .
چون علی درمورد اون با من حرف نزد . قرار شد که از علی بپرسم . فردا قرار بود هدیه تولد نگین رو بدم
بهش . شب بهش اس دادم گفتم میشه فردا همدیگه رو ببینیم . جواب نداد . حتما کار داشت . این
مدرسه هم نمیزاشت که من بتونم راحت باهاش قرار بزارم و تولدش رو بهش تبریک بگم . فردای اون
شب دو دل بودم . دلم نمیخواست برم مدرسه و نرفتم . بدون اینکه مامانم متوجه بشه . کیفم رو
برداشتم و درست تو وقت مدرسه از خونه رفتم بیرون . رفتم پارک . ولی نگین که هنوز نرسیده بود
خونه . باید میرسید و چند ساعت بعد باهاش قرار میزاشتم نمیدونستم شاید هم نمیخواست بیاد . چند
ساعتی تو پار بودم . به نگین اس دادم . گفتم : رسیدی خونه . اینبار جواب داد . رسیده بود خونه . گفتم
میشه بیای پارک کار مهمی دارم باهات . گفت : نمیشه هم بابام و هم مامانم خونه هستن شک
میکنن . منم تو پارک کلافه شده بودم . جوابشو ندادم . خدایا چیکار کنم . گشنه ام بود . گفتم حالا برم
یه چیزی بخورم ببینم چی میشه . رفتم و ..
خدایا چیکار کنم هنوز تا ساعت 6 خیلی مونده من تو این پارک چیکار کنم بیخودی . ف
۴۸.۲k
۱۰ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.