من و خدا سوار یک دوچرخه شدیم من اشتباه کردم و جلو نشستم و
من و خدا سوار یک دوچرخه شدیم من اشتباه کردم و جلو نشستم و خدا عقب. فرمان دست من بود و سر دوراهی ها دلهره مرا می گرفت؛ تا اینکه جایمان را عوض کردیم. حالا آرام شدم و هروقت از او می پرسم که کجا می رویم؟ برمیگردد و با لبخند می گوید: تو فقط رکاب بزن!
۲.۹k
۱۱ آذر ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.