قسمت ۱۴
قسمت ۱۴
رفت سمت گوشیش.توش دنبال یه چیزی میگشت مثه اینکه پیداش کرد.
بابا:خو ب گوش کن پس.
صدای وفاواحمدی پخش شد.
وفا:خیلی دخترخوشگلیه نه؟
دوباره گفت:فرنازرومیگم آرزوی هرمردی داشتن همچین خانومیه مگه نه؟
احمدی:اولافرنازنه وفرنازخانوم دوماخو ب که چی؟
وفا:اوه اوه چه غیرتی.معلومه که گلوی توهم پیشش گیرکرده.
احمدی باعصبانیت:خفه شو
وفا:حالاگلوت پیش فرناز گیرکرده یاکارخونه باباش؟
احمدی:بیین مرتیکه هیزاسم فرنازوتوی اون دهن کثیفت نگیر
وفا:به همون اندازه ای که توواسه این کارخونه زحمت کشیدی منم کشیدم نمیزارم تنهایی بخوریش نمیزارم.
احمدی:هرغلطی دلت خواست بکن.عوضی
بعدازاین که تموم شدباباباهمون عصبانیت قبل گفت:حالافهمیدی چراگفتم استعفابده؟
دست به سینه روبه بابا گفتم:این کاراحمدیه مگه نه؟
بابا:کارهرکی باشه نمیخوام اون پسره دوروبرت بپلکه.
من مطمئن بودم که وفاهمچین ادمی نیس.بهش اعتمادداشتم ونمیدونستم این اعتمادازکجااومده بود.
_دارین اشتباه میکنین.
بابا:ببین فرنازتوتنهادخترمی ودوست ندارم ضربه بخوری کارخونه به درک من نگران توام پس لطفانزارنگرانت باشم.
_اگه ثابت کنم که دارین اشتباه میکنین چی؟
بابا:چرااین پسره اینقدبرات مهمه؟
ازاین سوا ل باباحسابی جاخوردم.واقعاچرابرام مهمه؟مگه برام همه پسرایکی نبودن؟پس چراحس میکنم این بابقیه فرق داره؟چراوقتی کنارشم حس خوبی دارم؟چرا هروقت تنهامیشم اولین نفری که به فکرم میادوفا س؟چرا؟
بابا:سوا ل از ت پرسیدم فرناز
_برا اینکه....برای اینکه دوست ندارم به خاطرمن کسی ازنون خوردن بیفته برای اینکه دارین اشتباه میکنین برای اینکه دارین یه ادمبی گناه رومتهم میکنین.
بابا:اگه اشتباه نکردم چی؟
_اون وقت هرکاری بگین انجام میدم.
بابا:باشه.
_بهتون ثابت میکنم که دارین اشتباه میکنین
بابا:امیدوارم...
ازپله هااومدم بالا ورفتم توی اتاقم.گوشیموبرداشتم وشماره ی وفاروگرفتم.چندبارزنگ زدم ولی جوابی نداد.شماره وحیدروگرفتم.یه بارکه رفته بودیم بیرون شمارش روازش گرفتم تاگاهی باهم بریم بیرو ن
وحید:به به فرنازخانوم چه عجب یادی ازماکردی؟
_سلام خوبی وحیدجان؟
وحید:ممنون شماخوبی؟
_خوبم مرسی.وحید؟
وحید:بله؟
_وفاخونس؟هرچی به گوشیش زنگ میزنم جوا ب نمیده.
وحید:منم گفتم این فرنازخانوم اگه کارش گیرنباشه سالی یه بارم زنگ نمیزنه پس بگو که وفاروپیدانمیکنه.
_وحیید؟
وحید:شوخی کردم.اره هس تواتاقشه معلوم نیس این یه هفته چشه همش تواتاقشه وسرکارم نمیره فقط هم پاچه میگیره تونمیدونی چشه؟
_یه سوتفاهمی پیش اومده که اگه پیداش کنم حلش میکنم
وحید:الان خونس میخوای گوشیوبدم بهش؟
_نه اگه بدی بهش حرف نمیزنه بایدببینمش نمیتونی کاری کنی بیادبیرون؟
وحید:خب توبیااینجا.
_ولی مامانت...
وحید:مامان پیش خا لس فردامیاد.
_باشه پس توآدرس بده من میام.فقط وحیدچیزی بهش نگو
وحید:ای به چشم
_ممنون
ازخونه اومدم بیرون وبه سمت خونه وفاشون رفتم.
وحید:سلام خوش اومدی.
_ممنون.کجا س؟
وحید:ازاین راهروبرواتاق دومی.
_مرسی
وحید:قابل نداشت.
به سما اتاقش رفتم.استرس گرفته بودم ودستام یخ کرده بود.نفس عمیقی کشیدم ودرزدم.
وفا:اهههه وحیدولم کن دیگه باباشام نمیخورم.
اروم دروبازکردم.روی تخت یه نفرش درازکشیده بودووپشتش به من بود.رفتم داخل وآروم سلام کردم.باشنیدن صدام سریع ازجاش بلندشدوباتعجب نگام کرد.
وفا:فرناز؟تواینجاچیکارمیکنی؟
عجیب استرس گرفته بودم ودلیلش رونمیفهمیدم انگاراولین باره که جلوش وایستادم ودارم باهاش حرف میزنم.بالبخندی که سعی داشتم استرسم روپهنون کنم گفتم:توکه بی معرفت شدی ونمیای دیدنمون بچه هام ازدستت ناراحتن.
باغمی که توی چشماش بودگفت:آخه...
نزاشتم ادامه بده گفتم:میدونم....باباامروزهمه چیوگفت.
وفا:فرنازمن...
_میدونم وفا...من به تواعتماددارم...
انگاراین اعتمادروواقعاتوی چشمام دیدچون دیگه اون غم توی چشماش نبود.چشماش برق خاصی میزد.یه نگاه خاصی داشت.
بالبخندگفت:ممنون خانومی...
احساس کردم تازه خون توی بدنم جریان یافته.گرمم شده بود.یه حسی خوبی باگفتن این جملش بهم دست داده بود.احساس میکردم که صورتم گل انداخته.خدایامن چمه؟
وحیددرزد.
وحید:وفا؟
وفارفت سمت دروبازش کرد.وحیدبرامون شربت آورده بود.واقعابهش احتیاج داشتم.حسابی گرمم شده بود.شربت رویه سره سرکشیدم.
وفا:یواش خفه میشی.
لیوان روگذاشتم توی سینی وگفتم:خیلی تشنم بود.
وفا:میخوای بازم بیارم.
_نه نه ممنون...
سکوت عجیبی توی فضاحاکم بود.انگارهردومون کلافه بودیم.حس عجیبی توی دلم بود.این حس چی بود؟چرابادیدن وفااینجوری میشدم.
هردوباهم اسم هموصداکردیم.
نگاهی بهم کردیم ووفا گفت:او ل توبگو
_نه توبگو
وفا:توبگو
_میخوام فردابه باباثابت کنم که اشتباه کرده.
وفااخم کردوگفت:دیگه مهم نیس
_ولی برای من
رفت سمت گوشیش.توش دنبال یه چیزی میگشت مثه اینکه پیداش کرد.
بابا:خو ب گوش کن پس.
صدای وفاواحمدی پخش شد.
وفا:خیلی دخترخوشگلیه نه؟
دوباره گفت:فرنازرومیگم آرزوی هرمردی داشتن همچین خانومیه مگه نه؟
احمدی:اولافرنازنه وفرنازخانوم دوماخو ب که چی؟
وفا:اوه اوه چه غیرتی.معلومه که گلوی توهم پیشش گیرکرده.
احمدی باعصبانیت:خفه شو
وفا:حالاگلوت پیش فرناز گیرکرده یاکارخونه باباش؟
احمدی:بیین مرتیکه هیزاسم فرنازوتوی اون دهن کثیفت نگیر
وفا:به همون اندازه ای که توواسه این کارخونه زحمت کشیدی منم کشیدم نمیزارم تنهایی بخوریش نمیزارم.
احمدی:هرغلطی دلت خواست بکن.عوضی
بعدازاین که تموم شدباباباهمون عصبانیت قبل گفت:حالافهمیدی چراگفتم استعفابده؟
دست به سینه روبه بابا گفتم:این کاراحمدیه مگه نه؟
بابا:کارهرکی باشه نمیخوام اون پسره دوروبرت بپلکه.
من مطمئن بودم که وفاهمچین ادمی نیس.بهش اعتمادداشتم ونمیدونستم این اعتمادازکجااومده بود.
_دارین اشتباه میکنین.
بابا:ببین فرنازتوتنهادخترمی ودوست ندارم ضربه بخوری کارخونه به درک من نگران توام پس لطفانزارنگرانت باشم.
_اگه ثابت کنم که دارین اشتباه میکنین چی؟
بابا:چرااین پسره اینقدبرات مهمه؟
ازاین سوا ل باباحسابی جاخوردم.واقعاچرابرام مهمه؟مگه برام همه پسرایکی نبودن؟پس چراحس میکنم این بابقیه فرق داره؟چراوقتی کنارشم حس خوبی دارم؟چرا هروقت تنهامیشم اولین نفری که به فکرم میادوفا س؟چرا؟
بابا:سوا ل از ت پرسیدم فرناز
_برا اینکه....برای اینکه دوست ندارم به خاطرمن کسی ازنون خوردن بیفته برای اینکه دارین اشتباه میکنین برای اینکه دارین یه ادمبی گناه رومتهم میکنین.
بابا:اگه اشتباه نکردم چی؟
_اون وقت هرکاری بگین انجام میدم.
بابا:باشه.
_بهتون ثابت میکنم که دارین اشتباه میکنین
بابا:امیدوارم...
ازپله هااومدم بالا ورفتم توی اتاقم.گوشیموبرداشتم وشماره ی وفاروگرفتم.چندبارزنگ زدم ولی جوابی نداد.شماره وحیدروگرفتم.یه بارکه رفته بودیم بیرون شمارش روازش گرفتم تاگاهی باهم بریم بیرو ن
وحید:به به فرنازخانوم چه عجب یادی ازماکردی؟
_سلام خوبی وحیدجان؟
وحید:ممنون شماخوبی؟
_خوبم مرسی.وحید؟
وحید:بله؟
_وفاخونس؟هرچی به گوشیش زنگ میزنم جوا ب نمیده.
وحید:منم گفتم این فرنازخانوم اگه کارش گیرنباشه سالی یه بارم زنگ نمیزنه پس بگو که وفاروپیدانمیکنه.
_وحیید؟
وحید:شوخی کردم.اره هس تواتاقشه معلوم نیس این یه هفته چشه همش تواتاقشه وسرکارم نمیره فقط هم پاچه میگیره تونمیدونی چشه؟
_یه سوتفاهمی پیش اومده که اگه پیداش کنم حلش میکنم
وحید:الان خونس میخوای گوشیوبدم بهش؟
_نه اگه بدی بهش حرف نمیزنه بایدببینمش نمیتونی کاری کنی بیادبیرون؟
وحید:خب توبیااینجا.
_ولی مامانت...
وحید:مامان پیش خا لس فردامیاد.
_باشه پس توآدرس بده من میام.فقط وحیدچیزی بهش نگو
وحید:ای به چشم
_ممنون
ازخونه اومدم بیرون وبه سمت خونه وفاشون رفتم.
وحید:سلام خوش اومدی.
_ممنون.کجا س؟
وحید:ازاین راهروبرواتاق دومی.
_مرسی
وحید:قابل نداشت.
به سما اتاقش رفتم.استرس گرفته بودم ودستام یخ کرده بود.نفس عمیقی کشیدم ودرزدم.
وفا:اهههه وحیدولم کن دیگه باباشام نمیخورم.
اروم دروبازکردم.روی تخت یه نفرش درازکشیده بودووپشتش به من بود.رفتم داخل وآروم سلام کردم.باشنیدن صدام سریع ازجاش بلندشدوباتعجب نگام کرد.
وفا:فرناز؟تواینجاچیکارمیکنی؟
عجیب استرس گرفته بودم ودلیلش رونمیفهمیدم انگاراولین باره که جلوش وایستادم ودارم باهاش حرف میزنم.بالبخندی که سعی داشتم استرسم روپهنون کنم گفتم:توکه بی معرفت شدی ونمیای دیدنمون بچه هام ازدستت ناراحتن.
باغمی که توی چشماش بودگفت:آخه...
نزاشتم ادامه بده گفتم:میدونم....باباامروزهمه چیوگفت.
وفا:فرنازمن...
_میدونم وفا...من به تواعتماددارم...
انگاراین اعتمادروواقعاتوی چشمام دیدچون دیگه اون غم توی چشماش نبود.چشماش برق خاصی میزد.یه نگاه خاصی داشت.
بالبخندگفت:ممنون خانومی...
احساس کردم تازه خون توی بدنم جریان یافته.گرمم شده بود.یه حسی خوبی باگفتن این جملش بهم دست داده بود.احساس میکردم که صورتم گل انداخته.خدایامن چمه؟
وحیددرزد.
وحید:وفا؟
وفارفت سمت دروبازش کرد.وحیدبرامون شربت آورده بود.واقعابهش احتیاج داشتم.حسابی گرمم شده بود.شربت رویه سره سرکشیدم.
وفا:یواش خفه میشی.
لیوان روگذاشتم توی سینی وگفتم:خیلی تشنم بود.
وفا:میخوای بازم بیارم.
_نه نه ممنون...
سکوت عجیبی توی فضاحاکم بود.انگارهردومون کلافه بودیم.حس عجیبی توی دلم بود.این حس چی بود؟چرابادیدن وفااینجوری میشدم.
هردوباهم اسم هموصداکردیم.
نگاهی بهم کردیم ووفا گفت:او ل توبگو
_نه توبگو
وفا:توبگو
_میخوام فردابه باباثابت کنم که اشتباه کرده.
وفااخم کردوگفت:دیگه مهم نیس
_ولی برای من
۲۰۴.۱k
۱۶ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.