بهارخیلی دوستت دادم باورکن درقلب دزندگی من اصلا زیبایی وج
بهارخیلی دوستت دادم باورکن درقلب دزندگی من اصلا زیبایی وجودنداره ایناهمش ساخته پدرومادرمه من به عشق تودارم.مخالفت میکنم.
دستانم رادرمیان دستانش فشردوگفت:
پس با ان نگاهت بهم امیدبده بگذارباسهولت درنبردزندگی پیروزشوم.بهاربهدحرفام گوش میکنی؟
حرفهای اودرمیان زوزه ی بادگم شد.چشمان تارازاشکم برروی لبهایش خیره مانده بود.فشاری به دستم واردکردمثل شخصی که ازخواب میپردچشمانم رابهم زدم که باعث شداشک چشمم سرازیر شود.سرم راباناباوری تکان دادم.دستم راازمیان دسش بیرون کشیدم.باصدای بغض الودگفتم:
نمیتونم حرفت روقبول کنم تویه چیز میگی ومردم چیز دیگر.
عصبانی شد وگفت:
یعنی حرف مردم برای تومهمترارحرف منه.چرانمیخوای قبول کنی من نمیخوام بازیبا اذدواج کنم من اصلا اززیباخوشم نمیاد.
کمی ارامترشد وزیرپایم زانوزد.
به عشق پاکمون قسم هیچ کس رابه اندازه ی تودوست ندارم.هیپ گاه هم بهتودروغ نگفته ونخواهم گفت.بیابهم قول بدهم تااخرعمربهم وفاداربمونیم.
دسش رابه طرفم درازکرده بوددردست گرفتم تنهابه یه چیز قسم خوردیم وان عشقمان بود.لبخندی زددودسش راارام ازمیان دستانم بیرون کشیددسش رادرجیبش فروبرد.جعبه ی کوچک ازان بیرون اورد.انگشتری زیبا وساده بانگینی سفید درمیان جعبه می درخشیدان راارجایش بیرون اوردودرانگشتم فروبردباناباوری به انگشترخیره شدم.
لبخندی زد وگفت.
ارهم اکنون تومتعلق به منی این انگشترپیوندمنوتوست تازمانی که مادرم راراضی به اذداج باتوبکنم.
خندیدم وگفتم.
میترسی فرارکنم وپشت پابزنم به همه ی این قول وقرارهامون بزنم.
گفت:
میترسم این پسره ی شهریدکارخودشوبکنه.
خواستم کمی سربه سرش بذارم درحالی که بسختی خنده م راکنترل میکردم.گفتم:
بعیدهم بنظرنمیرسه.
لبخندروی لبهایش ماسید.گفت:
منظورت ازاین حرفه چی بود؟
شانه هایم رابابی تفاوتی بالا انداختم درحالی که باانگشتردستم بازی میکردم گفتم:
مثل اینکه دیروزاقای رضایی بازباپدرم درباره ی من صحبت کرده پدرم هم راضی بنظرمیرسید.
میدیم که چگونه حالت صورتش باشنیدن سخنان من تغییرمیکرد.
صورتم راازاوگرفتم نمیخواستم متوجه خندم بشود.
ناگهان بازویم رادرمیان بازوهایش فشردومرابه طرف خودکشاندبادیدن چهره ی منقبض شده وعصبانی اش ترس بروجودم سایه انداخت انگشتانش رادربازوانم فروداد.دردداشتم ولی ازترس جرات فریادزدن نداشتم باعصبانیت تقریبا فریازدوگفت:
چراراحت حرفتونمیزنی ؟اگه قصدت دست اندختن من است میتونی خیلی راحت به زبون بیاری من طاقت شنیدن حرفهایت رادارم ولی ازنیش وکنایه اصلا خوشم نمیاد.
باصدای بغض الودگفتم :
داشتم شوخی میکردم.
هنوزحرفهایم تمام نشده بودکه اشکهایم سرازیرشد.نمیدانم ازترس بودیا ارحرفهای او بادیدن اشکهایم دستهایش شل شد وازروی باروهایم سر خورد.
ارام گفت :
معذرت میخوام .منظوری نداشتم یه لحظه فک کردم قصد فریب منو داشتی.
بادستهای مردانش اشکهایم راپاک کردوگفت:
خواهش میکنم گریه نکن من طاقت گریه توروندارم .بخاطرمن لبخندبزن بهار خواهش میکنم.نگاهم درنگاه ملتمسش گره خورد.
میان گریه خنده ی کردم اوهم ختدیدوگفت:
مثل کودکی هایت هروقت ازچیزی دلگیروناراحت می شدی فورا اشک میریختی ومنتظر بودی نازت روبکشم خیلی بد جنس بودی.
نه اینکه تونبودی.
نه اندازه ی تو.
درکناراوبودن برگ تازه ی اززندگی ام بود با اومیخواستم اینده راورق بزنم احساس میکردم خوشبختی بامن همگام است کلبه ی عشمان رابادرکنارهم بودن بنا میکردیم وباهم سرود عشق میخوانیدیم.حالا دیگر هیچ مانعی بهدجز رضایت مادرش سرراه خوشبختی مانبود .پویا رفت اینبار سفرش طولانی بود هنگام.خداحافظی درهمان دشت اشکهایم رابدرقه ی راهش کردم....
دستانم رادرمیان دستانش فشردوگفت:
پس با ان نگاهت بهم امیدبده بگذارباسهولت درنبردزندگی پیروزشوم.بهاربهدحرفام گوش میکنی؟
حرفهای اودرمیان زوزه ی بادگم شد.چشمان تارازاشکم برروی لبهایش خیره مانده بود.فشاری به دستم واردکردمثل شخصی که ازخواب میپردچشمانم رابهم زدم که باعث شداشک چشمم سرازیر شود.سرم راباناباوری تکان دادم.دستم راازمیان دسش بیرون کشیدم.باصدای بغض الودگفتم:
نمیتونم حرفت روقبول کنم تویه چیز میگی ومردم چیز دیگر.
عصبانی شد وگفت:
یعنی حرف مردم برای تومهمترارحرف منه.چرانمیخوای قبول کنی من نمیخوام بازیبا اذدواج کنم من اصلا اززیباخوشم نمیاد.
کمی ارامترشد وزیرپایم زانوزد.
به عشق پاکمون قسم هیچ کس رابه اندازه ی تودوست ندارم.هیپ گاه هم بهتودروغ نگفته ونخواهم گفت.بیابهم قول بدهم تااخرعمربهم وفاداربمونیم.
دسش رابه طرفم درازکرده بوددردست گرفتم تنهابه یه چیز قسم خوردیم وان عشقمان بود.لبخندی زددودسش راارام ازمیان دستانم بیرون کشیددسش رادرجیبش فروبرد.جعبه ی کوچک ازان بیرون اورد.انگشتری زیبا وساده بانگینی سفید درمیان جعبه می درخشیدان راارجایش بیرون اوردودرانگشتم فروبردباناباوری به انگشترخیره شدم.
لبخندی زد وگفت.
ارهم اکنون تومتعلق به منی این انگشترپیوندمنوتوست تازمانی که مادرم راراضی به اذداج باتوبکنم.
خندیدم وگفتم.
میترسی فرارکنم وپشت پابزنم به همه ی این قول وقرارهامون بزنم.
گفت:
میترسم این پسره ی شهریدکارخودشوبکنه.
خواستم کمی سربه سرش بذارم درحالی که بسختی خنده م راکنترل میکردم.گفتم:
بعیدهم بنظرنمیرسه.
لبخندروی لبهایش ماسید.گفت:
منظورت ازاین حرفه چی بود؟
شانه هایم رابابی تفاوتی بالا انداختم درحالی که باانگشتردستم بازی میکردم گفتم:
مثل اینکه دیروزاقای رضایی بازباپدرم درباره ی من صحبت کرده پدرم هم راضی بنظرمیرسید.
میدیم که چگونه حالت صورتش باشنیدن سخنان من تغییرمیکرد.
صورتم راازاوگرفتم نمیخواستم متوجه خندم بشود.
ناگهان بازویم رادرمیان بازوهایش فشردومرابه طرف خودکشاندبادیدن چهره ی منقبض شده وعصبانی اش ترس بروجودم سایه انداخت انگشتانش رادربازوانم فروداد.دردداشتم ولی ازترس جرات فریادزدن نداشتم باعصبانیت تقریبا فریازدوگفت:
چراراحت حرفتونمیزنی ؟اگه قصدت دست اندختن من است میتونی خیلی راحت به زبون بیاری من طاقت شنیدن حرفهایت رادارم ولی ازنیش وکنایه اصلا خوشم نمیاد.
باصدای بغض الودگفتم :
داشتم شوخی میکردم.
هنوزحرفهایم تمام نشده بودکه اشکهایم سرازیرشد.نمیدانم ازترس بودیا ارحرفهای او بادیدن اشکهایم دستهایش شل شد وازروی باروهایم سر خورد.
ارام گفت :
معذرت میخوام .منظوری نداشتم یه لحظه فک کردم قصد فریب منو داشتی.
بادستهای مردانش اشکهایم راپاک کردوگفت:
خواهش میکنم گریه نکن من طاقت گریه توروندارم .بخاطرمن لبخندبزن بهار خواهش میکنم.نگاهم درنگاه ملتمسش گره خورد.
میان گریه خنده ی کردم اوهم ختدیدوگفت:
مثل کودکی هایت هروقت ازچیزی دلگیروناراحت می شدی فورا اشک میریختی ومنتظر بودی نازت روبکشم خیلی بد جنس بودی.
نه اینکه تونبودی.
نه اندازه ی تو.
درکناراوبودن برگ تازه ی اززندگی ام بود با اومیخواستم اینده راورق بزنم احساس میکردم خوشبختی بامن همگام است کلبه ی عشمان رابادرکنارهم بودن بنا میکردیم وباهم سرود عشق میخوانیدیم.حالا دیگر هیچ مانعی بهدجز رضایت مادرش سرراه خوشبختی مانبود .پویا رفت اینبار سفرش طولانی بود هنگام.خداحافظی درهمان دشت اشکهایم رابدرقه ی راهش کردم....
۱.۱k
۱۴ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.