به من قول دادتا مادرش راضی نشده برنخواهدگشت.وورفت ومراباد
به من قول دادتا مادرش راضی نشده برنخواهدگشت.وورفت ومرابادلتنگی هایم تنها گذاشت.
هرغروب یا به دشت میرفت یاجنگل.یک سال ازرفتن پویا می گذشت ومن باجدیت بیشتری درس میخواندم.تلفنهاونامه های گاه وبی گاهش به من امید تازه ی میدادخودراخوشبخترین ادم حس میکردم حتی به درداستخوانها وسینه هاوسرفه هایم توجهی نمیکرد.
ولی روزگاراین خوشی رابرای من نخواست .درعینی که خودراخوشبخترین احساس میکردم بدبختی با یک تلنگربرزندگی رویایی ام همه ی خوش خیالی هایم رابرباد داد.
بادیدن گل های وحشی زیبایدکه دردشت روییده بودبه وجد امدم ومشغول کندن گل ها شدم.وقتی به خودامدم که خورشید غروب کرده واسمان رنگ باخته بود.
بادیدن گل های زیادی که دردستم بودخستگی ازتنم دردورشد میدانستم پدرومادرمرابااین گلها خوشحال میکنم.وقتی به روستا رسیدم احساس کردم مردم به من باطرزدیگری نگاه میکنند.
حنی درنگاه بعضی ازانها بیزاری موج میزددلم شورمیزدباعجله به طرف خانیمان دویدم.عده ی اززنان همسایه جلوی خانه مان گرد امده بودند طپش قلبم شدت یافته بودهزاران فکر گوناگون تا رسیدن به خانه مان ازذهنم گذشت ازمیان انها گذشتم ووارد خونه شدم مادرم روی زمین افتاده بوده وخانم محمودی سعی میکردباخوردن اب قند به اوحالش رابهتر کند خواهرم بالای سر مادرم زانوزده بودوگریه میکرد
.
گلها ازهمان ازدستم افتاد وبه طرف مادرم دویدم گیج شده بودم تحساس کردم دارم دیونه میشم.گریه م گرفت گفتم:
چه اتفاقی افتاده اینجا چه خبره؟
ولی انگار خودم فقط صدای خودم را میشنوم.فریاد زدم:
مگر کرید یالاید که حرف نمیزنید.چی شده یکی حرف بزنه.
ترس رادروجودتک تک انها دیدم.حتی درصورت اقا جواد.
نسرین نگاهش را به اتاقم دوخت نگاهش رادنبال کردم ناگهان پدررادراستانه ی در اتاق دیدم .اودراتاق من چه میکرد؟
چقد قامتش شکسته بود به طرفش رفتم وگفتم:
پدر حالتون.خوبه.....اینجا چه خبره...ولی جواب من سیلی های پدربودکه صورتم راسرخ کرده بود.
مشت ولگدهای اوبه بدنم وصورتم به من فرصت دفاع نمیدادواگرجوادمداخله نمیکرد مرادرحدمرگ میزد...
هرغروب یا به دشت میرفت یاجنگل.یک سال ازرفتن پویا می گذشت ومن باجدیت بیشتری درس میخواندم.تلفنهاونامه های گاه وبی گاهش به من امید تازه ی میدادخودراخوشبخترین ادم حس میکردم حتی به درداستخوانها وسینه هاوسرفه هایم توجهی نمیکرد.
ولی روزگاراین خوشی رابرای من نخواست .درعینی که خودراخوشبخترین احساس میکردم بدبختی با یک تلنگربرزندگی رویایی ام همه ی خوش خیالی هایم رابرباد داد.
بادیدن گل های وحشی زیبایدکه دردشت روییده بودبه وجد امدم ومشغول کندن گل ها شدم.وقتی به خودامدم که خورشید غروب کرده واسمان رنگ باخته بود.
بادیدن گل های زیادی که دردستم بودخستگی ازتنم دردورشد میدانستم پدرومادرمرابااین گلها خوشحال میکنم.وقتی به روستا رسیدم احساس کردم مردم به من باطرزدیگری نگاه میکنند.
حنی درنگاه بعضی ازانها بیزاری موج میزددلم شورمیزدباعجله به طرف خانیمان دویدم.عده ی اززنان همسایه جلوی خانه مان گرد امده بودند طپش قلبم شدت یافته بودهزاران فکر گوناگون تا رسیدن به خانه مان ازذهنم گذشت ازمیان انها گذشتم ووارد خونه شدم مادرم روی زمین افتاده بوده وخانم محمودی سعی میکردباخوردن اب قند به اوحالش رابهتر کند خواهرم بالای سر مادرم زانوزده بودوگریه میکرد
.
گلها ازهمان ازدستم افتاد وبه طرف مادرم دویدم گیج شده بودم تحساس کردم دارم دیونه میشم.گریه م گرفت گفتم:
چه اتفاقی افتاده اینجا چه خبره؟
ولی انگار خودم فقط صدای خودم را میشنوم.فریاد زدم:
مگر کرید یالاید که حرف نمیزنید.چی شده یکی حرف بزنه.
ترس رادروجودتک تک انها دیدم.حتی درصورت اقا جواد.
نسرین نگاهش را به اتاقم دوخت نگاهش رادنبال کردم ناگهان پدررادراستانه ی در اتاق دیدم .اودراتاق من چه میکرد؟
چقد قامتش شکسته بود به طرفش رفتم وگفتم:
پدر حالتون.خوبه.....اینجا چه خبره...ولی جواب من سیلی های پدربودکه صورتم راسرخ کرده بود.
مشت ولگدهای اوبه بدنم وصورتم به من فرصت دفاع نمیدادواگرجوادمداخله نمیکرد مرادرحدمرگ میزد...
۱.۶k
۱۵ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.