***رمان در تعقیب شیطان***
***رمان در تعقیب شیطان***
پارت۲۲
مامان: این چه حرفیه پاتریک کارهایی که تو تا حالا برای این مدرسه و امنیتش کردی رو تا حالاهیچ کس انجام نداده تو یه جادو گر حرفه ای هستی و مدرسه امنیتش رو مدیون کارای تو توی این دخمه هست.
پاتریک: هر کاری کردم وظیفه بود. خب چه کمکی از من بر میاد؟
بابا: راستش همونطور که می دونی تا حالا تنها تو جادو گر ذهنی این مدرسه بودی .
- بودم؟ منظورتون چیه؟ یعنی الان نیستم؟
- نه نه منظورم این نبود . منظورم اینه که الان یه جادو گر ذهنی دیگه توی مدرسه ظهور کرده و می خواستم ازت خواهش کنم که خودت شخصا آموزشش بدی.
پاتریک کمی به فکر فرو رفت و بعد از مکثی کوتاه گفت: بسیار خب حالا این جادو گر منحصر به فرد کیه؟
مامان دستش رو روی شونم گذاشت و گفت: دخترم همون جادو گر ذهنیه.
پاتریک که واقعا تعجب کرده بود گفت: چی؟ باورم نمیشه چنین چیزی غیر ممکنه.
بابا: چرا باورت نمیشه؟ مگه چه ایرادی داره؟
- نه نه منظورم اون چیزی نیست که شما متوجه شدید من دارم میگم محاله که یه زن بتونه جادوگر ذهنی باشه. چنین چیزی غیر ممکنه.
بابا: من متوجه منظورت نمیشم.
پاتریک کمی توی سالن قدم زد و دستش رو که مشت کرده بود به پیشونیش چسبوند و گفت: بسیار خب من بهش آموزش میدم اما تضمین نمی کنم که...
مامان: که چی؟
- که بتونه ازپس آموزش های من بر بیاد.
بابا: نگران نباش دخترم خیلی با هوشه مطمئنم اینو بهت ثابت می کنه.
پاتریک روی صندلیش نشست و گفت: امید وارم و سرش رو توی یکی ازکتابایی که روی میزش باز بود فرو کرد .
بابا: پس ما دیگه میریم .
پاتریک به نشانه ی احترام از روی صندلیش بلند شد و ما رو تا درب خروجی بدرقه کرد وقتی داشتیم از در خارج می شدم گفت: پریسا خانوم لطفا اگه کسی بهت پیشنهاد عضویت توی گروهی رو داد قبول نکن من خودم بعدا همه چیز روبرات توضیح میدم و فردا صبح ساعت 9 بیا توی زمین تمرینی شماره ی 100اونجا برنامه ی کلاسات رو بهت میدم.
با اینکه تعجب کرده بودم که چطور اسم منو میدونه گفتم: باشه خیلی ممنونم.
صبح طبق معمول با غر غر های لیلا از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه در سرسرای اصلی قلعه به طرف محل تمرین شماره ی ۱۰۰ رفتم.
وقتی رسیدم هیچ کس اونجا نبود.کمی احساس ترس و وحشت می کرم نه به خاطر اینکه اونجا خلوت بود بلکه به خاطر جنگلی که در نزدیکی زمین تمرینی قرارداشت از بس درختاش انبوه و به هم پیوسته بود که نمی شد داخل جنگل رو دید و به نظرم داخل جنگل تاریک بود. توی همین افکار بودم که با ظاهر شدن پاتریک رو به روم نیم متر پریدم هوا.
حسابی ترسیده بودم اصلا انتظارشم نداشتم که به این صورت یه دفعه ظاهر بشه.قلبم تند می زد و دستم رو روی قلبم گذاشته بودم. می تونستم ضربان قلبم رو به طور واضح با دستام احساس کنم.
پاتریک لبخند محوی زد و گفت: چی شده؟ نکنه ترسیدی که یه دفعه ظاهر شدم؟
- دستم رو از روی قلبم برداشتم و گفتم: انتظار دیگه ای داشتید؟ یه دفعه از اسمون جلوم ظاهر شدید بعد میگید ترسیدید؟ نزدیک بود سکته کنم.
- باشه باشه معذرت می خوام ولی با من اینطوری صحبت نکن خوشم نمیاد رسمی و لفظ قلم باهام صحبت کنی. کمی عصبیم می کنه.
- باشه .
- خب بگو ببینم توی چه گروهی هستی و سطح اطلاعاتت به چه صورته؟
- من توی گروه اساسین هکسر هستم و همین چند روز پیش تونستم مجرای ویگور رو باز کنم اون موقع بود که فهمیدم یه جادوگر ذهنی هستم.
- خب حدس می زدم که هنوز اطلاعات چندانی نداری.
- میشه یه سوالی بپرسم؟
پاتریک که پشتش رو بهم کرده بود و به جنگل خیره شده بود گفت: می شنوم.
- چرا گفتین که غیر ممکنه یه زن جادو گر ذهنی باشه؟
پاتریک از جیبش یه سیگار در آورد و گذاشت روی لبش و با یه فندک سیگارش رو روش کرد. دود رو فرو برد و از بینیش خارج کرد و گفت: چون توی تاریخ سابقه نداشته که یه دختر یا یه زن جادوگر ذهنی باشه. تازه تو از گروه اساسین ها هستی و این قضیه رو پیچیده تر می کنه. دوباره سیگار رو به لبش نزدیک کرد و ازش کام گرفت وقتی دود رو بیرون داد گفت: همین که عضو این گروه شدی خودش بحث بر انگیزه چه برسه که یه جادو گر ذهنی هم باشی. پیش گویی شده که یک نفر در آینده جادوگر ذهنی خواهد شد و او از جنس ظریفی خواهد بود که دنیا را به لرزه خواهد افکند. من هنوز مطمئن نیستم ولی احساسی به من میگه که تو همونی من مدت هاست که قصد نابودی لرد لوسیفر رو دارم اما هر جور فکر می کردم می دیم که تنهایی چنین کاری غیر ممکنه خوشحالم که یه نفر مثل خودم پیدا شده.
- میشه بپرسم لرد لوسیفر دیگه کیه؟
کمی برگشت و نیم نگاهی به من انداخت و گفت: هه نگو که لردلوسیفر رو نمی شناسی.
- البته من یه لرد تاریک به نام لرد ملفیسنت می شناسم.
پاتریک: لرد ملفیسنت؟ اون که خیلی وقته حالت فیزیکی نداره. تازه اون یکی از لرد های بسیار وحشت ناکیه که چهارصد سال پیش دنیا
پارت۲۲
مامان: این چه حرفیه پاتریک کارهایی که تو تا حالا برای این مدرسه و امنیتش کردی رو تا حالاهیچ کس انجام نداده تو یه جادو گر حرفه ای هستی و مدرسه امنیتش رو مدیون کارای تو توی این دخمه هست.
پاتریک: هر کاری کردم وظیفه بود. خب چه کمکی از من بر میاد؟
بابا: راستش همونطور که می دونی تا حالا تنها تو جادو گر ذهنی این مدرسه بودی .
- بودم؟ منظورتون چیه؟ یعنی الان نیستم؟
- نه نه منظورم این نبود . منظورم اینه که الان یه جادو گر ذهنی دیگه توی مدرسه ظهور کرده و می خواستم ازت خواهش کنم که خودت شخصا آموزشش بدی.
پاتریک کمی به فکر فرو رفت و بعد از مکثی کوتاه گفت: بسیار خب حالا این جادو گر منحصر به فرد کیه؟
مامان دستش رو روی شونم گذاشت و گفت: دخترم همون جادو گر ذهنیه.
پاتریک که واقعا تعجب کرده بود گفت: چی؟ باورم نمیشه چنین چیزی غیر ممکنه.
بابا: چرا باورت نمیشه؟ مگه چه ایرادی داره؟
- نه نه منظورم اون چیزی نیست که شما متوجه شدید من دارم میگم محاله که یه زن بتونه جادوگر ذهنی باشه. چنین چیزی غیر ممکنه.
بابا: من متوجه منظورت نمیشم.
پاتریک کمی توی سالن قدم زد و دستش رو که مشت کرده بود به پیشونیش چسبوند و گفت: بسیار خب من بهش آموزش میدم اما تضمین نمی کنم که...
مامان: که چی؟
- که بتونه ازپس آموزش های من بر بیاد.
بابا: نگران نباش دخترم خیلی با هوشه مطمئنم اینو بهت ثابت می کنه.
پاتریک روی صندلیش نشست و گفت: امید وارم و سرش رو توی یکی ازکتابایی که روی میزش باز بود فرو کرد .
بابا: پس ما دیگه میریم .
پاتریک به نشانه ی احترام از روی صندلیش بلند شد و ما رو تا درب خروجی بدرقه کرد وقتی داشتیم از در خارج می شدم گفت: پریسا خانوم لطفا اگه کسی بهت پیشنهاد عضویت توی گروهی رو داد قبول نکن من خودم بعدا همه چیز روبرات توضیح میدم و فردا صبح ساعت 9 بیا توی زمین تمرینی شماره ی 100اونجا برنامه ی کلاسات رو بهت میدم.
با اینکه تعجب کرده بودم که چطور اسم منو میدونه گفتم: باشه خیلی ممنونم.
صبح طبق معمول با غر غر های لیلا از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه در سرسرای اصلی قلعه به طرف محل تمرین شماره ی ۱۰۰ رفتم.
وقتی رسیدم هیچ کس اونجا نبود.کمی احساس ترس و وحشت می کرم نه به خاطر اینکه اونجا خلوت بود بلکه به خاطر جنگلی که در نزدیکی زمین تمرینی قرارداشت از بس درختاش انبوه و به هم پیوسته بود که نمی شد داخل جنگل رو دید و به نظرم داخل جنگل تاریک بود. توی همین افکار بودم که با ظاهر شدن پاتریک رو به روم نیم متر پریدم هوا.
حسابی ترسیده بودم اصلا انتظارشم نداشتم که به این صورت یه دفعه ظاهر بشه.قلبم تند می زد و دستم رو روی قلبم گذاشته بودم. می تونستم ضربان قلبم رو به طور واضح با دستام احساس کنم.
پاتریک لبخند محوی زد و گفت: چی شده؟ نکنه ترسیدی که یه دفعه ظاهر شدم؟
- دستم رو از روی قلبم برداشتم و گفتم: انتظار دیگه ای داشتید؟ یه دفعه از اسمون جلوم ظاهر شدید بعد میگید ترسیدید؟ نزدیک بود سکته کنم.
- باشه باشه معذرت می خوام ولی با من اینطوری صحبت نکن خوشم نمیاد رسمی و لفظ قلم باهام صحبت کنی. کمی عصبیم می کنه.
- باشه .
- خب بگو ببینم توی چه گروهی هستی و سطح اطلاعاتت به چه صورته؟
- من توی گروه اساسین هکسر هستم و همین چند روز پیش تونستم مجرای ویگور رو باز کنم اون موقع بود که فهمیدم یه جادوگر ذهنی هستم.
- خب حدس می زدم که هنوز اطلاعات چندانی نداری.
- میشه یه سوالی بپرسم؟
پاتریک که پشتش رو بهم کرده بود و به جنگل خیره شده بود گفت: می شنوم.
- چرا گفتین که غیر ممکنه یه زن جادو گر ذهنی باشه؟
پاتریک از جیبش یه سیگار در آورد و گذاشت روی لبش و با یه فندک سیگارش رو روش کرد. دود رو فرو برد و از بینیش خارج کرد و گفت: چون توی تاریخ سابقه نداشته که یه دختر یا یه زن جادوگر ذهنی باشه. تازه تو از گروه اساسین ها هستی و این قضیه رو پیچیده تر می کنه. دوباره سیگار رو به لبش نزدیک کرد و ازش کام گرفت وقتی دود رو بیرون داد گفت: همین که عضو این گروه شدی خودش بحث بر انگیزه چه برسه که یه جادو گر ذهنی هم باشی. پیش گویی شده که یک نفر در آینده جادوگر ذهنی خواهد شد و او از جنس ظریفی خواهد بود که دنیا را به لرزه خواهد افکند. من هنوز مطمئن نیستم ولی احساسی به من میگه که تو همونی من مدت هاست که قصد نابودی لرد لوسیفر رو دارم اما هر جور فکر می کردم می دیم که تنهایی چنین کاری غیر ممکنه خوشحالم که یه نفر مثل خودم پیدا شده.
- میشه بپرسم لرد لوسیفر دیگه کیه؟
کمی برگشت و نیم نگاهی به من انداخت و گفت: هه نگو که لردلوسیفر رو نمی شناسی.
- البته من یه لرد تاریک به نام لرد ملفیسنت می شناسم.
پاتریک: لرد ملفیسنت؟ اون که خیلی وقته حالت فیزیکی نداره. تازه اون یکی از لرد های بسیار وحشت ناکیه که چهارصد سال پیش دنیا
۳۲.۸k
۱۷ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.