************
************
پارت۳۷
یه هفته ای از مستقر شدنمون توی قلعه می گذشت توی این یک هفته ساسان و پیمان رو دیدم داداشم هم به جرگه ی جادو گران ساختار شکن پیوسته بود. خیلی دلم براش تنگ شده بود. حالا منتظر جواب بابا بودیم تا اجازه ی خروج از بعد رو بهمون بده.
توی اتاق بابا روی یه مبل نشسته بودم. منتظر بودم تا بابا و مامان تصمیمشون رو بگیرن. پاتریک بیخیال تواتاق قدم می زد. تا اینکه با صدای باز شدن در اتاق توجهمون به طرف صدا برگشت.
مامان و بابا به ترتیب وارد شدند و پشت میزشون نشستند. یه جورایی پیششون احساس غریبی می کردم دیگه اون حس سابق رو که نسبت بهشون داشتم نداشتم. حس می کردم یه فاصله ی بزرگ بینمون ایجاد شده. آره خانوادم از هم پاشیده بود. همش هم تقصیر این جادو بود به زودی بهت می فهمونم که در افتادن با من نابودت می کنه.
مامان نگاهی مهربون بهم انداخت.
بابا: ما تصمیم گرفتیم که بهتون اجازه بدیم که به سفرتون ادامه بدین. از حرف بابا خوشحال شدم.
- اما به یک شرط؟
تموم احساس خوبی که داشتم دود شد رفت هوا.
پاتریک: چه شرطی؟
- اینکه تو و دخترم پریسا با هم ازدواج کنید.
پاتریک به معنای واقعی کلمه جا خورد. منم شوک خیلی بزرگی بهم وارد شده بود. ازدواج؟ با پاتریک؟ چطور امکان داشت؟ اون توی این مدت حتی کوچک ترین علاقه ای نسبت به این موضوع نشون نداده بود.
پاتریک: چرا چنین تصمیمی گرفتید.
به لب های بابا چشم دوختم که چی میگه.
- چون بعد ارواح خیلی با بعد مادی فرق داره هرلحظه امکان داره که بمیرید. میخوام با دخترم ازدواج کنی تا بتونی از ته قلبت مراقبش باشی. می خوام وقتی دستش رو می گیری و نجاتش می دی هیچ مشکل شرعی وجود نداشته باشه می خوام پریسای منو تکه ای از وجود خودتون بدونید.
هه مشکل شرعی. تو دوره ای که بزرگ ترین گناه رو داریم مرتکب میشیم بابای ما به فکر مشکل شرعی گرفتن دست من توسط پاتریکه.
پاتریک پوزخندی نامحسوس زد میتونستم احساسش رو درک کنم اون حتی فکرچنین رابطه ای رو هم نمی کرد. شاگردی که یه روز زنش بشه.
- بابا من می خواستم چیزی بگم.
- چی دخترم؟
- یعنی اینجا من حق تصمیم گیری ندارم؟
- خب تصمیم من برای محافظت از خودته دخترم نمی خوام مشکلی براتون پیش بیاد درسته که داریم با اجرای جادو و ... گناه بزرگی رو مرتکب میشیم اما اینا دلیلی نمیشه تا روابط بین شما آزاد باشه جادو و جادو گری ما از روی اضطراره. اما روابط شما چطور؟
- خب اونم در مواقع اظطراری صورت میگیره. بابا من و پاتریک به زمان نیاز داریم. باید در موردش فکر کنیم.
- باشه تا امشب فکر کنید و جواب رو به من بگید.
پاتریک: دستش رو توی جیبش کرد و یه جعبه ی کوچک در آورد و به طرفم گرفت و در برابرم زانو زد و گفت: پریسا با من ازدواج می کنی؟
از خجالت داشتم آب میشدم مامان لبخند می زد و بابا هم لبخند رضایت بخشی به لب داشت.
من نمی فهمیدم پاتریک از کی به فکرازدواج با من افتاده بود؟ حتی حلقه هم آماده کرده بود. نمی دونستم چیکار کنم. یه دفعه چیز های اومد توی چشمم. اره اینا احساسات پاتریک بوند تپشهای قلب. فکر هایی که در موردم می کرد و بعدش خودش خودش رو منصرف می کرد. همیشه به خودش می گفت که لایق عاشقی نیست. همیشه و همیشه سعی می کرد احساساتش رو سرکوب کنه. من نمی دونم باید چیکار کنم. یعنی همه چیز باید به این سرعت انجام بشه؟ من آرزوهای زیادی داشتم لباس عروس ماشین عروس ، آرایشگاه و ... یعنی مراسم عقدم باید تو دنیای جادو گری باشه اونم فقط یه عقد خشک و خالی؟
من انتخابی نداشتم باید قبول میکرم باید آموزشم رو کامل میکردم. آروم دستم رو بردم جلو و جعبه ی حلقه رو ازش گرفتم. مامان و بابا دست زدن و گفتن مبارکه الهی خوشبخت بشی.
شنیدن همچین کلمه ای اونم اینجا خیلی برام عجیب بود خیلی وقت بود که چنین حرفایی رو نشنیده بودم و بهشون فکرنکرده بودم. تنها چیزی که شنیده بودم جادو بود و جادو بود و جادو...
*****************
بابا خودش خطبه ی عقد رو بین من و پاتریک جاری کرد یه عقد سوت و کور بدون هیچ مهمون و شادی ای . فقط من بودم و مامان و بابا و پاتریک و شادی. هیچ وقت فکر نمی کردم که مهم ترین اتفاق زندگیم این جوری برگزار بشه. ما تو جنگ بودیم. درسته ما حق شادی نداشتیم. دنیای نفرین شده ی جادو و جادوگری تموم زندگیمون رو تحت شعاع قرار داده بود.
دیگه باید راهی سفرمون به بعد ارواح می شدیم.
پاتریک: پریسا؟
- جانم؟
- می دونم به من هیچ علاقه ای نداری اما من دوستت دارم.
از این حرفش قلبم شروع کرد به تپیدن. نمی تونستم باور کنم که پاتریک این حرف رو به من زده. یعنی واقعا دوسم داشت.
- من دوستت دارم پریسا از ابتدای سفرم احساس عجیبی بهت داشتم اما نمی دونستم چه حسیه. اما خودم رو ازت دور نگه داشتم. تا جایی که ممکن بود خودم رو ازت دور کردم تا احساس ناراحتی نکنی. اما دوستت داشت
پارت۳۷
یه هفته ای از مستقر شدنمون توی قلعه می گذشت توی این یک هفته ساسان و پیمان رو دیدم داداشم هم به جرگه ی جادو گران ساختار شکن پیوسته بود. خیلی دلم براش تنگ شده بود. حالا منتظر جواب بابا بودیم تا اجازه ی خروج از بعد رو بهمون بده.
توی اتاق بابا روی یه مبل نشسته بودم. منتظر بودم تا بابا و مامان تصمیمشون رو بگیرن. پاتریک بیخیال تواتاق قدم می زد. تا اینکه با صدای باز شدن در اتاق توجهمون به طرف صدا برگشت.
مامان و بابا به ترتیب وارد شدند و پشت میزشون نشستند. یه جورایی پیششون احساس غریبی می کردم دیگه اون حس سابق رو که نسبت بهشون داشتم نداشتم. حس می کردم یه فاصله ی بزرگ بینمون ایجاد شده. آره خانوادم از هم پاشیده بود. همش هم تقصیر این جادو بود به زودی بهت می فهمونم که در افتادن با من نابودت می کنه.
مامان نگاهی مهربون بهم انداخت.
بابا: ما تصمیم گرفتیم که بهتون اجازه بدیم که به سفرتون ادامه بدین. از حرف بابا خوشحال شدم.
- اما به یک شرط؟
تموم احساس خوبی که داشتم دود شد رفت هوا.
پاتریک: چه شرطی؟
- اینکه تو و دخترم پریسا با هم ازدواج کنید.
پاتریک به معنای واقعی کلمه جا خورد. منم شوک خیلی بزرگی بهم وارد شده بود. ازدواج؟ با پاتریک؟ چطور امکان داشت؟ اون توی این مدت حتی کوچک ترین علاقه ای نسبت به این موضوع نشون نداده بود.
پاتریک: چرا چنین تصمیمی گرفتید.
به لب های بابا چشم دوختم که چی میگه.
- چون بعد ارواح خیلی با بعد مادی فرق داره هرلحظه امکان داره که بمیرید. میخوام با دخترم ازدواج کنی تا بتونی از ته قلبت مراقبش باشی. می خوام وقتی دستش رو می گیری و نجاتش می دی هیچ مشکل شرعی وجود نداشته باشه می خوام پریسای منو تکه ای از وجود خودتون بدونید.
هه مشکل شرعی. تو دوره ای که بزرگ ترین گناه رو داریم مرتکب میشیم بابای ما به فکر مشکل شرعی گرفتن دست من توسط پاتریکه.
پاتریک پوزخندی نامحسوس زد میتونستم احساسش رو درک کنم اون حتی فکرچنین رابطه ای رو هم نمی کرد. شاگردی که یه روز زنش بشه.
- بابا من می خواستم چیزی بگم.
- چی دخترم؟
- یعنی اینجا من حق تصمیم گیری ندارم؟
- خب تصمیم من برای محافظت از خودته دخترم نمی خوام مشکلی براتون پیش بیاد درسته که داریم با اجرای جادو و ... گناه بزرگی رو مرتکب میشیم اما اینا دلیلی نمیشه تا روابط بین شما آزاد باشه جادو و جادو گری ما از روی اضطراره. اما روابط شما چطور؟
- خب اونم در مواقع اظطراری صورت میگیره. بابا من و پاتریک به زمان نیاز داریم. باید در موردش فکر کنیم.
- باشه تا امشب فکر کنید و جواب رو به من بگید.
پاتریک: دستش رو توی جیبش کرد و یه جعبه ی کوچک در آورد و به طرفم گرفت و در برابرم زانو زد و گفت: پریسا با من ازدواج می کنی؟
از خجالت داشتم آب میشدم مامان لبخند می زد و بابا هم لبخند رضایت بخشی به لب داشت.
من نمی فهمیدم پاتریک از کی به فکرازدواج با من افتاده بود؟ حتی حلقه هم آماده کرده بود. نمی دونستم چیکار کنم. یه دفعه چیز های اومد توی چشمم. اره اینا احساسات پاتریک بوند تپشهای قلب. فکر هایی که در موردم می کرد و بعدش خودش خودش رو منصرف می کرد. همیشه به خودش می گفت که لایق عاشقی نیست. همیشه و همیشه سعی می کرد احساساتش رو سرکوب کنه. من نمی دونم باید چیکار کنم. یعنی همه چیز باید به این سرعت انجام بشه؟ من آرزوهای زیادی داشتم لباس عروس ماشین عروس ، آرایشگاه و ... یعنی مراسم عقدم باید تو دنیای جادو گری باشه اونم فقط یه عقد خشک و خالی؟
من انتخابی نداشتم باید قبول میکرم باید آموزشم رو کامل میکردم. آروم دستم رو بردم جلو و جعبه ی حلقه رو ازش گرفتم. مامان و بابا دست زدن و گفتن مبارکه الهی خوشبخت بشی.
شنیدن همچین کلمه ای اونم اینجا خیلی برام عجیب بود خیلی وقت بود که چنین حرفایی رو نشنیده بودم و بهشون فکرنکرده بودم. تنها چیزی که شنیده بودم جادو بود و جادو بود و جادو...
*****************
بابا خودش خطبه ی عقد رو بین من و پاتریک جاری کرد یه عقد سوت و کور بدون هیچ مهمون و شادی ای . فقط من بودم و مامان و بابا و پاتریک و شادی. هیچ وقت فکر نمی کردم که مهم ترین اتفاق زندگیم این جوری برگزار بشه. ما تو جنگ بودیم. درسته ما حق شادی نداشتیم. دنیای نفرین شده ی جادو و جادوگری تموم زندگیمون رو تحت شعاع قرار داده بود.
دیگه باید راهی سفرمون به بعد ارواح می شدیم.
پاتریک: پریسا؟
- جانم؟
- می دونم به من هیچ علاقه ای نداری اما من دوستت دارم.
از این حرفش قلبم شروع کرد به تپیدن. نمی تونستم باور کنم که پاتریک این حرف رو به من زده. یعنی واقعا دوسم داشت.
- من دوستت دارم پریسا از ابتدای سفرم احساس عجیبی بهت داشتم اما نمی دونستم چه حسیه. اما خودم رو ازت دور نگه داشتم. تا جایی که ممکن بود خودم رو ازت دور کردم تا احساس ناراحتی نکنی. اما دوستت داشت
۱۱۹.۰k
۲۵ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.