احمد کایا «کاروان»ش را می خواند. من به پنجره خیره می شوم.
احمد کایا «کاروان»ش را میخواند. من به پنجره خیره میشوم. برگهای زرد، با عشوه، سقوط میکنند. میمیرند. و من در دلم برای مرگشان هورا می کشم. گورستان برگ ها، بهشت عکسهاست. من و او در بهشت، قدم میزنیم. بهشت زیر پایمان صدای خش خش میدهد. با حوصله لهشان می کنیم. لبخند میزنیم. عکس میگیریم. چه بی رحمی رمانتیکی!
مادرم زنگ می زند. او خودش من را متولد کرده و باز خودش به من تبریک میگوید! تولد پاییزی ام را. همیشه از او انتقاد می کردم. میگفتم برایم آزادی خلق نکرده ای اما متولدم کرده ای. و او کاملا بی دفاع بود. بی دفاع بودنی که سالها بعد، اندوهگینم کرد. من بعدها دیگر حمله ای نکردم. بودنم آنقدر برایش هزینهبردار بود، که در روزی که هرگز به یاد ندارمش، تصمیم گرفتم لال شوم!
مادرم اهمیت عطرها را به من یاد داد. کادوی تولدم همیشه عطر بود. عطری که مادرم بهتر از خودم می فهمید که چه بی رحمانه دگرگونم می کند. «بلو» را هنوز دارم. خزان، وقتی کمی سردتر میشود، و برگها قهوه ایتر می شوند، «بلو» بیرحم تر می شود. گذشته را مثل پتکی برسرت میکوبد. آینده ای که انتظارش را میکشی، جلوی چشمانت رژه می رود.
همیشه پرسش زجرآوری بوده: در جهنمی که هیچ چیز سرجایش نیست، می توان، در زندگی فردی، از آرامش سخن گفت؟ آیا آن مرد عالم راست میگفت که «جهان سوم جایی است که اگر بخواهی سرزمینت را آباد کنی، خانه خراب خواهی شد؟» بدون فاصله گرفتن از وجدان، می توان مفری به سوی آرامش پیدا کرد؟
این روزها، من و او در بهشت، قدم می زنیم. بهشت زیر پایمان صدای خش خش می دهد. لهشان می کنیم. لبخند می زنیم. عکس میگیریم.
چشمانش، بدون اینکه از من فرد بی وجدانی بسازد، به من احساس خوشبختی می دهد. چشمانش هر روز من را به ذره ای «انسان تر» شدن فرا می خواند.
هوا سردتر شده. صبح ها، برخلاف همیشه، به گدایی که همیشه در ورودی رادیو نشسته، لبخند می زنم و سلام می کنم. لبخندی از جنس حرمت. او هم لبخند می زند.
عطر مادرم را می زنم. دست های او را میگیرم. برگ ها با عشوه سقوط می کنند. میمیرند. من متولد می شوم. مادرم عکس صفحه اش را تغییر داده. تصویر کودکی من را گذاشته.
من و کسی که عاشقانه دوستش دارم، به تصویر دیگری خیره شده ایم. لباس های کوچک دخترکی که هر روز بر سر اسمش کل کل میکنیم. لباس هایی که در انتظار تولد کودکی هستند. دخترکی که شاید چند سال دیگر به ما اضافه شود.
مادرش، معجزه عطرها را به او یاد خواهد داد. معجزه عشق را. هنر انسان تر شدن را.
پدرش همیشه حرف اندیشمندی را تکرار می کرد: «پرندگان لانه خود را می سازند، بعد عاشق میشوند».
پدرش، اینبار، می گوید: «لانه ای که با عشق ساخته نشود، با اولین باد یک صبح سرد پاییزی، همراه برگها، سقوط خواهد کرد».
احمد کایا همچنان میخواند. من به پنجره خیره شده ام. برگ ها می میرند. من متولد شده ام. او به زودی می آید.
لبخندهای ما برای گداهای سرتاسر جهان به آماده باش درآمده اند.
#کورد
#کوردستان
#kurdish_file
#kurdman
#چالش_کوردیش_فایل_من
مادرم زنگ می زند. او خودش من را متولد کرده و باز خودش به من تبریک میگوید! تولد پاییزی ام را. همیشه از او انتقاد می کردم. میگفتم برایم آزادی خلق نکرده ای اما متولدم کرده ای. و او کاملا بی دفاع بود. بی دفاع بودنی که سالها بعد، اندوهگینم کرد. من بعدها دیگر حمله ای نکردم. بودنم آنقدر برایش هزینهبردار بود، که در روزی که هرگز به یاد ندارمش، تصمیم گرفتم لال شوم!
مادرم اهمیت عطرها را به من یاد داد. کادوی تولدم همیشه عطر بود. عطری که مادرم بهتر از خودم می فهمید که چه بی رحمانه دگرگونم می کند. «بلو» را هنوز دارم. خزان، وقتی کمی سردتر میشود، و برگها قهوه ایتر می شوند، «بلو» بیرحم تر می شود. گذشته را مثل پتکی برسرت میکوبد. آینده ای که انتظارش را میکشی، جلوی چشمانت رژه می رود.
همیشه پرسش زجرآوری بوده: در جهنمی که هیچ چیز سرجایش نیست، می توان، در زندگی فردی، از آرامش سخن گفت؟ آیا آن مرد عالم راست میگفت که «جهان سوم جایی است که اگر بخواهی سرزمینت را آباد کنی، خانه خراب خواهی شد؟» بدون فاصله گرفتن از وجدان، می توان مفری به سوی آرامش پیدا کرد؟
این روزها، من و او در بهشت، قدم می زنیم. بهشت زیر پایمان صدای خش خش می دهد. لهشان می کنیم. لبخند می زنیم. عکس میگیریم.
چشمانش، بدون اینکه از من فرد بی وجدانی بسازد، به من احساس خوشبختی می دهد. چشمانش هر روز من را به ذره ای «انسان تر» شدن فرا می خواند.
هوا سردتر شده. صبح ها، برخلاف همیشه، به گدایی که همیشه در ورودی رادیو نشسته، لبخند می زنم و سلام می کنم. لبخندی از جنس حرمت. او هم لبخند می زند.
عطر مادرم را می زنم. دست های او را میگیرم. برگ ها با عشوه سقوط می کنند. میمیرند. من متولد می شوم. مادرم عکس صفحه اش را تغییر داده. تصویر کودکی من را گذاشته.
من و کسی که عاشقانه دوستش دارم، به تصویر دیگری خیره شده ایم. لباس های کوچک دخترکی که هر روز بر سر اسمش کل کل میکنیم. لباس هایی که در انتظار تولد کودکی هستند. دخترکی که شاید چند سال دیگر به ما اضافه شود.
مادرش، معجزه عطرها را به او یاد خواهد داد. معجزه عشق را. هنر انسان تر شدن را.
پدرش همیشه حرف اندیشمندی را تکرار می کرد: «پرندگان لانه خود را می سازند، بعد عاشق میشوند».
پدرش، اینبار، می گوید: «لانه ای که با عشق ساخته نشود، با اولین باد یک صبح سرد پاییزی، همراه برگها، سقوط خواهد کرد».
احمد کایا همچنان میخواند. من به پنجره خیره شده ام. برگ ها می میرند. من متولد شده ام. او به زودی می آید.
لبخندهای ما برای گداهای سرتاسر جهان به آماده باش درآمده اند.
#کورد
#کوردستان
#kurdish_file
#kurdman
#چالش_کوردیش_فایل_من
۳.۹k
۱۶ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.