پارت ۲۹
پارت ۲۹
(نفس)
با تعجب بهش نگاه کردم ، اولین بار بود که برام میخوند ، یه عشقی توی چشماش موج میزد ، همون لحظه
پریدم توی بغلش ، گیتارو گذاشت کنار و سفت بغلم کرد ، تلزه داشتم طعم زندگی رو میچشیدم ، حس و حالم
وصف نشدنی بود . برام مهم نبود که دارن چه جوری نگاهم میکنن بعد این که رفتم سر جام نشستم آرمان یه
پوزخند از اون بدا که همیشه رو لبش بود برام زد ، هیچ وقت این جوری نگاهم نمیکرد انگار داشت آینده مو
میدید که اینجوری نگاهم میکرد .
همون لحظه بابای هلیا زنگ زد
هلیا : سلام بابا
- یعنی چی ؟
- وای چرا؟
- خب باشه
- خدافظ
با قیافه ناراحت داشت نگاهمون میکرد
من : چی شده هلی
هلیا : بابامبود ، گفت عمه اش خیلی بهم وابسته بود حالش وخیمه یا بهتره بگم رو به موته .😶 😶 گفته اگه
میشه عروسی رو یه هفته جلو بندازیم
ترنم : یعنی یک هفته دیگه
آرشام : ما که از خدامونه زود تر عروسی بگیریم ،
رادوین : آره راست میگه زود تر عروسی بگیریم
هلیا : ببخشید به خاطر من مجبور شدید
ترنم : نه بابا چه حرفیه
➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖
( آرشام)
نا جوووووووور دلم خوش بود . یه هفته عروسی افتاد جلو 😄 😄 😄 رفتیم تو اتاقا تا وسایلمون رو جمع کنیم
تا صبح راه بیوفتیم ، همه چیمو برداشتم ، که رادوین گفت : آرشام
من:هان .
رادوین: اون چاقو ی منو ندیدی ؟
من -: نه مگه تو چاقو داشتی .؟
رادوین : آره یه چاقو جیبی داشتم ولی حالا نیست ،
من : ولش کن بابا بعدا یکی دیگه بگیر ،
رادوین : من اونو دوست داشتم
متین : عه رادوین انگار مث این دختر لجبازا حرف میزنی؟:😶 😶
رادوین ٔ: اثرات با نفس بودنه دیگه
(نفس)
با تعجب بهش نگاه کردم ، اولین بار بود که برام میخوند ، یه عشقی توی چشماش موج میزد ، همون لحظه
پریدم توی بغلش ، گیتارو گذاشت کنار و سفت بغلم کرد ، تلزه داشتم طعم زندگی رو میچشیدم ، حس و حالم
وصف نشدنی بود . برام مهم نبود که دارن چه جوری نگاهم میکنن بعد این که رفتم سر جام نشستم آرمان یه
پوزخند از اون بدا که همیشه رو لبش بود برام زد ، هیچ وقت این جوری نگاهم نمیکرد انگار داشت آینده مو
میدید که اینجوری نگاهم میکرد .
همون لحظه بابای هلیا زنگ زد
هلیا : سلام بابا
- یعنی چی ؟
- وای چرا؟
- خب باشه
- خدافظ
با قیافه ناراحت داشت نگاهمون میکرد
من : چی شده هلی
هلیا : بابامبود ، گفت عمه اش خیلی بهم وابسته بود حالش وخیمه یا بهتره بگم رو به موته .😶 😶 گفته اگه
میشه عروسی رو یه هفته جلو بندازیم
ترنم : یعنی یک هفته دیگه
آرشام : ما که از خدامونه زود تر عروسی بگیریم ،
رادوین : آره راست میگه زود تر عروسی بگیریم
هلیا : ببخشید به خاطر من مجبور شدید
ترنم : نه بابا چه حرفیه
➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖
( آرشام)
نا جوووووووور دلم خوش بود . یه هفته عروسی افتاد جلو 😄 😄 😄 رفتیم تو اتاقا تا وسایلمون رو جمع کنیم
تا صبح راه بیوفتیم ، همه چیمو برداشتم ، که رادوین گفت : آرشام
من:هان .
رادوین: اون چاقو ی منو ندیدی ؟
من -: نه مگه تو چاقو داشتی .؟
رادوین : آره یه چاقو جیبی داشتم ولی حالا نیست ،
من : ولش کن بابا بعدا یکی دیگه بگیر ،
رادوین : من اونو دوست داشتم
متین : عه رادوین انگار مث این دختر لجبازا حرف میزنی؟:😶 😶
رادوین ٔ: اثرات با نفس بودنه دیگه
۲.۴k
۱۸ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.