پارت هفتاد و دو.....
#پارت هفتاد و دو.....
#کارن....
عادل: داداش چی ستی کردی با جانان خانم.....خبریه داداش
من: عادل این چی حرفیه میزنی....غذا سفارش دادین...
عادل : اره من واسه همه سلطانی سفارش دادم گفتیم همه یه چیزی بخوریم اگه نمیخوری عوض کنم..
من: نه خیلی هم خوب ...خوب چی شد یهو برگشتتون افناد جلو...
عادل: والا واسه این که خواهر ارزو زنگ زدن گفتن تصادف کرده مثل این که یه پاش و یه دستش شکسته ارزو نگران شد گفت زود تر برگردیم .
من: اها برین کی بر میگردین دوباره ببینیمت...
عادل: این دفعه دیگه نوبت توعه من تا حالا دوبار اومدم ...
اصلا تو نمیخوای به شعبه یه سری بزنی....
من: نه واسه چی تا وقتی تو بالا سرشی.خیالم راحته...
عادل : مممون واقعا ولی یه وقت کردی بیا یه سری بزن بهمون هم اب و هوات عوض شه هم کارمندا رییس اصلی شون ببینن.....
من: حالا که فعلا یرم شلوغه مگه نمیبینی بایدبرم خاستگاری واسه اق دادشم....تا از بیشتر از این از دست نرفته....
و اشاره ای به کامین کردم که دستش رو زده بود زیر چونه اش و زل زده بود به ترانه که داشت با جانان صحبت میکرد...
عادل : داداش این رو نمیشه کاریش کرد کاملا از دست رفته و بعدش خندید....
#جانان....
حال نداشتم بیام باهاشون بیرون هم این که تبلیغ یه فیلم رو که جالب به نظر میرسید رو دیده بودم و مشتاق بودم بعد از اونی که داشتم میدیم ببینمش که این کارن خان همه برنامم رو ریخت بهم اخه من وسط این ها چه کار کنم خوب...
موقعی که خواستم سوار شم مردد بودم جلو بشینم یا عقب که خودش انگار فهمید در جلو رو برام باز کرد خیلی بابت حرفاش ناراحت بودم بخاطر همین صورتم رو کردم به طرف بیرون و نگاه میکردم به اطراف تو فکر بود که با صدای بسته شدن در ماشین به خودم اومدم سریع پیاده شدم و پشت سر کارن حرکت کردم توی راه پله بود که متوجه رنگ لباسش شدم نا خاسته با هم ست کرده بودیم ...
وقتی سر میز رسیدم و ترانه رو دیدم واقع سر شوق اومدم ...
خلاصه بعد از سلام و معرفی بین کامین و کارین نشستم ...
خودم با ترانه و کارین مشغول صحبت کردم و گه گاهی هم ارزو حرف میزد ولی نمیدونم چش بود که توی خودش بود و زیاد توی بحث دخالت نمیکرد ترانه یکی بود کپی کامین شوخ بود و کنار هم فک کنم واقعا زوج جالبی بشن خلاصه واسه خودمونداشتیم گوش به خاطره ترانه از یکی از بیمار هاش بودیم که با چیزی که گفت
خنده ی منو کارین و کامین که بین ما نشسته بود و زل زده بود به ترانه و داشت قورتش میداد اون بد بخت رو رفت هوا
داشتم میخندیم که نگاهم به کارن گره خورد با چشم غره ای که بهم رفت خنده روی لبم ماسید ....
با ساکت شدن من بچه ها با تعجب بهم نگاه کردن ...
کارین: چی شدی جانان ...
کامین: راست میگه چرا بهو استب زدی دختر ...
من اومدم جواب بدم که گارسون غذا رو اورد و حواسشون خدا رو شکر پرت شد ...
#کارن....
عادل: داداش چی ستی کردی با جانان خانم.....خبریه داداش
من: عادل این چی حرفیه میزنی....غذا سفارش دادین...
عادل : اره من واسه همه سلطانی سفارش دادم گفتیم همه یه چیزی بخوریم اگه نمیخوری عوض کنم..
من: نه خیلی هم خوب ...خوب چی شد یهو برگشتتون افناد جلو...
عادل: والا واسه این که خواهر ارزو زنگ زدن گفتن تصادف کرده مثل این که یه پاش و یه دستش شکسته ارزو نگران شد گفت زود تر برگردیم .
من: اها برین کی بر میگردین دوباره ببینیمت...
عادل: این دفعه دیگه نوبت توعه من تا حالا دوبار اومدم ...
اصلا تو نمیخوای به شعبه یه سری بزنی....
من: نه واسه چی تا وقتی تو بالا سرشی.خیالم راحته...
عادل : مممون واقعا ولی یه وقت کردی بیا یه سری بزن بهمون هم اب و هوات عوض شه هم کارمندا رییس اصلی شون ببینن.....
من: حالا که فعلا یرم شلوغه مگه نمیبینی بایدبرم خاستگاری واسه اق دادشم....تا از بیشتر از این از دست نرفته....
و اشاره ای به کامین کردم که دستش رو زده بود زیر چونه اش و زل زده بود به ترانه که داشت با جانان صحبت میکرد...
عادل : داداش این رو نمیشه کاریش کرد کاملا از دست رفته و بعدش خندید....
#جانان....
حال نداشتم بیام باهاشون بیرون هم این که تبلیغ یه فیلم رو که جالب به نظر میرسید رو دیده بودم و مشتاق بودم بعد از اونی که داشتم میدیم ببینمش که این کارن خان همه برنامم رو ریخت بهم اخه من وسط این ها چه کار کنم خوب...
موقعی که خواستم سوار شم مردد بودم جلو بشینم یا عقب که خودش انگار فهمید در جلو رو برام باز کرد خیلی بابت حرفاش ناراحت بودم بخاطر همین صورتم رو کردم به طرف بیرون و نگاه میکردم به اطراف تو فکر بود که با صدای بسته شدن در ماشین به خودم اومدم سریع پیاده شدم و پشت سر کارن حرکت کردم توی راه پله بود که متوجه رنگ لباسش شدم نا خاسته با هم ست کرده بودیم ...
وقتی سر میز رسیدم و ترانه رو دیدم واقع سر شوق اومدم ...
خلاصه بعد از سلام و معرفی بین کامین و کارین نشستم ...
خودم با ترانه و کارین مشغول صحبت کردم و گه گاهی هم ارزو حرف میزد ولی نمیدونم چش بود که توی خودش بود و زیاد توی بحث دخالت نمیکرد ترانه یکی بود کپی کامین شوخ بود و کنار هم فک کنم واقعا زوج جالبی بشن خلاصه واسه خودمونداشتیم گوش به خاطره ترانه از یکی از بیمار هاش بودیم که با چیزی که گفت
خنده ی منو کارین و کامین که بین ما نشسته بود و زل زده بود به ترانه و داشت قورتش میداد اون بد بخت رو رفت هوا
داشتم میخندیم که نگاهم به کارن گره خورد با چشم غره ای که بهم رفت خنده روی لبم ماسید ....
با ساکت شدن من بچه ها با تعجب بهم نگاه کردن ...
کارین: چی شدی جانان ...
کامین: راست میگه چرا بهو استب زدی دختر ...
من اومدم جواب بدم که گارسون غذا رو اورد و حواسشون خدا رو شکر پرت شد ...
۸.۶k
۳۱ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.