پارت۳۱
پارت۳۱
قاشقمو گذاشتم و با دقت به لای درختا نگاه کردم.هوا حسابی تاریک بود و چیزی دیده نمیشد.با خودم گفتم شاید اشتباه دیدم.دوباره شروع کردم به خوردن و بیخیالش شدم.یکی از بچه ها رفت و از ماشینش گیتار اورد.همه دست زدن و هرکس اهنگیو پیشنهاد میداد.گفت
_اقا من نمیخوام بزنم که ریختین سرم.شاهین میخواد بزنه.
دوباره همه دست زدن.شاهین خندید و گیتارو گرفت.
گفت
_شاد یا غمگین؟
همه با هم گفتیم
_شاد
چشماشو بست و بعد از چند لحظه شروع کرد به نواختن.
_من، به ســــازِ تو می رقصــم..!●♪♫
تا تو با منی، نمی ترســـم…●♪♫
با تو، هر روز عاشق هستــــم●♪♫
چشماتوُ… من می پرستم!●♪♫
به لیلا نگاه کرد و ادامه داد:
_تو از کجا شکفتی، که هر شب، شبِ نیلوفری باشـه؟●♪♫
گلِ عاشقیمــون، صورتی باشــه… صورتی باشــــه!●♪♫
من همونم… همون عاشقِ خجـــالتی!●♪♫
تو واسه من، فراتـــر از یه عادتی…●♪♫
من همونم… همون عاشقِ خجـــالتی!●♪♫
تو واسه من، فراتر از یه عــادتی…●♪♫
همه دست و سوت زدیم و لیلا گونه هاش سرخ شد و سرشو انداخت پایین.
بچه هام با شوخیاشون اذیتشون میکردن.
کم کم مشغول جمع کردن وسیله ها شدیم.لیلا به سمتم اومد و گفت
_نوشین بیا میرسونیمت.
_مرسی من با الهامشون میرم.
سری تکون داد و با لبخند گفت
_باشه عزیزم.هرجور راحتی.
لبخندی زدم و خدافظی کردم.خواستم برم که سایه ایو پشت درختا دیدم.اینبار مطمئن بودم که درست دیدم.وقتی دیدم کسی حواسش نیست رفتم سمت درختا.اروم اروم جلو رفتم و بادقت به اطرافم نگاه کردم که یه دفه کسی محکم منو به سمت خودش کشید و دستشو گذاشت رو دهنم.
قاشقمو گذاشتم و با دقت به لای درختا نگاه کردم.هوا حسابی تاریک بود و چیزی دیده نمیشد.با خودم گفتم شاید اشتباه دیدم.دوباره شروع کردم به خوردن و بیخیالش شدم.یکی از بچه ها رفت و از ماشینش گیتار اورد.همه دست زدن و هرکس اهنگیو پیشنهاد میداد.گفت
_اقا من نمیخوام بزنم که ریختین سرم.شاهین میخواد بزنه.
دوباره همه دست زدن.شاهین خندید و گیتارو گرفت.
گفت
_شاد یا غمگین؟
همه با هم گفتیم
_شاد
چشماشو بست و بعد از چند لحظه شروع کرد به نواختن.
_من، به ســــازِ تو می رقصــم..!●♪♫
تا تو با منی، نمی ترســـم…●♪♫
با تو، هر روز عاشق هستــــم●♪♫
چشماتوُ… من می پرستم!●♪♫
به لیلا نگاه کرد و ادامه داد:
_تو از کجا شکفتی، که هر شب، شبِ نیلوفری باشـه؟●♪♫
گلِ عاشقیمــون، صورتی باشــه… صورتی باشــــه!●♪♫
من همونم… همون عاشقِ خجـــالتی!●♪♫
تو واسه من، فراتـــر از یه عادتی…●♪♫
من همونم… همون عاشقِ خجـــالتی!●♪♫
تو واسه من، فراتر از یه عــادتی…●♪♫
همه دست و سوت زدیم و لیلا گونه هاش سرخ شد و سرشو انداخت پایین.
بچه هام با شوخیاشون اذیتشون میکردن.
کم کم مشغول جمع کردن وسیله ها شدیم.لیلا به سمتم اومد و گفت
_نوشین بیا میرسونیمت.
_مرسی من با الهامشون میرم.
سری تکون داد و با لبخند گفت
_باشه عزیزم.هرجور راحتی.
لبخندی زدم و خدافظی کردم.خواستم برم که سایه ایو پشت درختا دیدم.اینبار مطمئن بودم که درست دیدم.وقتی دیدم کسی حواسش نیست رفتم سمت درختا.اروم اروم جلو رفتم و بادقت به اطرافم نگاه کردم که یه دفه کسی محکم منو به سمت خودش کشید و دستشو گذاشت رو دهنم.
۱.۳k
۰۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.