همسر اجباری ۲۴۴
#همسر_اجباری #۲۴۴
چرا من ، چرا باعشقت این کارو کردی
تو بازم که بی حال و سردی
بگو تقصیر من چی بودهها
تو میخواستی بری فهمیدم از بهونههات
چرا من ،
مگه چیکار کردم که دلت شکست
اون چیکار کرد که به دلت نشست
بگو به من همه کارات قول و قرارات بازی بوده پس
تا حاال اینطوری شده که عشقت باشمو حسش نکنی
نگاه توی چشمش نکنی
کسی که حتی یه روزم فکرشو نمیکردی بهش فکر نکنی ***
تو میدیدی اشکای نیمه شبامو
توی بی معرفت نداشتی هوامو
تو رفتی با اینکه میدونستی تنهامو
تو میدیدی صدای شکستنامو
تو میدیدی به پات نشستنامو
یهویی مُرد حسمو
تو خواستی که اینطوری شد
تا حاال اینطوری شده که عشقت باشمو حسش نکنی نگاه توی چشمش نکنی
کسی که حتی یه روزم فکرشو نمیکردی بهش فکر نکنی
تا حاال اینطوری شده که عشقت باشمو حسش نکنی نگاه توی چشمش نکنی
کسی که حتی یه روزم فکرشو نمیکردی بهش فکر نکنی
چرا من
چرا من
فهمیدم آره آهنگ ملنی بود ....اما آنا چون با ویالن میزد و باصدای ظریف خودش میخوند .واقعا انگار مال خودش بود
آنا چش شده خیلی عوض شده انگار آنای قبل نیست.
بعد از این آهنگ چند تا دیگه آهنگ بیکالم دیووار سنگی گوگوش مینواخت به زیبایی زیر چشمی داشتم زیر
نظرش میگرفتم.
ویالنو گذاشت رو میز و عارشه رو هم کنارش. اومد سمت من. پتو رو که پایین پام بود باز کرد و بدنمو با پتو پوشوند.
دستی روی چشماش کشید .
خدایا آنی من چشه.
خواست بره بیرون قبل از بیرون رفتن از اتاق بازم برگشت و نگاهم کرد. و رفت بیرون از اتاق...
منم اونقدر فکر کردم که اصال خوابم نمیومد لعنتی دلم خواب میخواست. تا یکم از این همه فکر فرار کنم.....
اما نشد.....
یه ساعتی همش با خودم کلنجار میرفتم ک بخوابم که نشد...
پا شدم و از اتاق رفتم بیرون اوممممم بوی غذا ...ساعت دوازده و ده دقیقه بود. رفتم سمت اوپن و رو صندلی پایه
بلندای پشت اپن نشستم و دستمو تکیه گاه چونم کردم و به کارای آنی زل زدم...
هنوز متوجه من نشده بود داشت فین فین. میکرد رو شو که چرخوند.متوجه من شد و سریع اشکاشو پاک کرد .
باتعجب بهم نگاه کرد وگفت تو کی بیدار شدی .
-تو... گریه کردی؟
-نه ...پیاز پوست کندم....
-آها....
ولی حاظرم شرط ببندم که گریه کرده بود.
-تا من میزو میچینم توام برو یه اب بزن به صورتت غذا حاضره.
...
اومدو میزو که دیدم دهنم باز موند این از کجا فهمید دلم واسه قرمه سبزیاش تنگ شده.
بشقابمو برداشت و شروع کرد به ریختن برنج. و گذاشت جلو دستم .دیوونه همین مهربونیایی بودم که معلوم بود
ظاهری نیس...ریانیست.
شروع کردیم به خوردن.
-من میخوام برم موسسه.شب دیر برمیگردم.
-حق نداری کارتو زودتر راه بنداز.
-ا...آریا بیخیال ....مسابقه است باید با بچه ها تمرین کنیم.
چرا من ، چرا باعشقت این کارو کردی
تو بازم که بی حال و سردی
بگو تقصیر من چی بودهها
تو میخواستی بری فهمیدم از بهونههات
چرا من ،
مگه چیکار کردم که دلت شکست
اون چیکار کرد که به دلت نشست
بگو به من همه کارات قول و قرارات بازی بوده پس
تا حاال اینطوری شده که عشقت باشمو حسش نکنی
نگاه توی چشمش نکنی
کسی که حتی یه روزم فکرشو نمیکردی بهش فکر نکنی ***
تو میدیدی اشکای نیمه شبامو
توی بی معرفت نداشتی هوامو
تو رفتی با اینکه میدونستی تنهامو
تو میدیدی صدای شکستنامو
تو میدیدی به پات نشستنامو
یهویی مُرد حسمو
تو خواستی که اینطوری شد
تا حاال اینطوری شده که عشقت باشمو حسش نکنی نگاه توی چشمش نکنی
کسی که حتی یه روزم فکرشو نمیکردی بهش فکر نکنی
تا حاال اینطوری شده که عشقت باشمو حسش نکنی نگاه توی چشمش نکنی
کسی که حتی یه روزم فکرشو نمیکردی بهش فکر نکنی
چرا من
چرا من
فهمیدم آره آهنگ ملنی بود ....اما آنا چون با ویالن میزد و باصدای ظریف خودش میخوند .واقعا انگار مال خودش بود
آنا چش شده خیلی عوض شده انگار آنای قبل نیست.
بعد از این آهنگ چند تا دیگه آهنگ بیکالم دیووار سنگی گوگوش مینواخت به زیبایی زیر چشمی داشتم زیر
نظرش میگرفتم.
ویالنو گذاشت رو میز و عارشه رو هم کنارش. اومد سمت من. پتو رو که پایین پام بود باز کرد و بدنمو با پتو پوشوند.
دستی روی چشماش کشید .
خدایا آنی من چشه.
خواست بره بیرون قبل از بیرون رفتن از اتاق بازم برگشت و نگاهم کرد. و رفت بیرون از اتاق...
منم اونقدر فکر کردم که اصال خوابم نمیومد لعنتی دلم خواب میخواست. تا یکم از این همه فکر فرار کنم.....
اما نشد.....
یه ساعتی همش با خودم کلنجار میرفتم ک بخوابم که نشد...
پا شدم و از اتاق رفتم بیرون اوممممم بوی غذا ...ساعت دوازده و ده دقیقه بود. رفتم سمت اوپن و رو صندلی پایه
بلندای پشت اپن نشستم و دستمو تکیه گاه چونم کردم و به کارای آنی زل زدم...
هنوز متوجه من نشده بود داشت فین فین. میکرد رو شو که چرخوند.متوجه من شد و سریع اشکاشو پاک کرد .
باتعجب بهم نگاه کرد وگفت تو کی بیدار شدی .
-تو... گریه کردی؟
-نه ...پیاز پوست کندم....
-آها....
ولی حاظرم شرط ببندم که گریه کرده بود.
-تا من میزو میچینم توام برو یه اب بزن به صورتت غذا حاضره.
...
اومدو میزو که دیدم دهنم باز موند این از کجا فهمید دلم واسه قرمه سبزیاش تنگ شده.
بشقابمو برداشت و شروع کرد به ریختن برنج. و گذاشت جلو دستم .دیوونه همین مهربونیایی بودم که معلوم بود
ظاهری نیس...ریانیست.
شروع کردیم به خوردن.
-من میخوام برم موسسه.شب دیر برمیگردم.
-حق نداری کارتو زودتر راه بنداز.
-ا...آریا بیخیال ....مسابقه است باید با بچه ها تمرین کنیم.
۵.۵k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.