رمان دخترای شیطون
رمان دخترای شیطون
پارت_۴
همه با هم پیاده شدیم چهارتامون اول دمه پاساژ گرد وایسادیم
من:خب الان هر کی بره برای خودش لباس و کفش بخره حالا هر چی لازمه
ولی ریحانه تو با راشا برو چون کوچک تری
ریحانه:عههه رها مه تنها میخوام برم
راشا:عه باشه دیگه نمیخوای با داداشت بیای؟
ریحانه کمی فکر کرد با ی لبخند رضایت مند
ریحانه:باشه داداش
دو به دو شدیم
من:پس منو رزا،راشا و ریحانه باشه؟
همه با هم:باشه
ای خدا باز اینا کانالاشون یکی شد
من:خب رزا بیا از طبقه بالا سروع کنیم
همینجور که داشتم میرفتم طبقه بالا خوردم توی دیوار
وا لینجا ک دیوار نیست سرمو بلند کردم
وای خاک بر سرم ک ی پسره
عصبی شدم
من:مگه کوری اقا؟
دیوار:وا ببخشیدا شما خوردی ب من
منم با دست کنارش زدم ک اصلن تکون نخورد
من:برو کنار ببینم دیوار
پسره بیچاره چشاش گشاد شد
دیوار:دیوار؟باید ب عرضتون برسونم ک اسم من ارمانه
منم دست ب سینه بی خیال نگاش از نگاه بی خیالمانگار اتیشی شد
خواستم جواب بدم ی پسره بور خوشگل اومد پایین
پسره بوره:چی شده ارمان؟
دیوار:از این خانما بپرس
یهو رزا عصبی شد
رزا:ببین چشم قشنگ برادر شما ب خواهر من برخورد کرده طلب کارگ هستن
~~~ارمان~~~
چ بچه پروهایینا
ارمان ک از پرووگری اونا ک عصبی شده بود
خاست چیزی بگه ک اراد دستشو کشید برد بالا تو مغازه دوستش
دستمو کشیدم
من:اه ولم کن اراد ببینم ارمیا کجاست؟
اراد:هیچی اقا رفته طبقه پایین پیش رضا
من:اسم مغازه چیه؟
اراد:طلا
وا اینم شد اسم اخه
وای وقتی ب اون دختر چشم مشکیه فکر میکنم دلم میخواد بکشمش
دختره پروو
اراد:الو عمو کجایی ی ساعته دارم صدات میزنم
با صدای اراد ب خودم اومدم
اراد:چته پسر نکنه گلوت پیشش گیر کرده؟
ی جوری نگاش کردم ک بدبخت خودشو خیس کرد
اراد:خیله خوب بابا نکشی مارو
از حرفش خندیدم با مشت زدم ب بازوش
اراد:ولی ارمان اون دختر مو طلاییه چشم سبزه ناز بودا
خاستم برم طرفش دو تا دستاشو گرفت بالا
اراد:خوب بابا گوجه نشو
~~~ریحانه~~~
وای خدا دیگ خسته شدم اه
نگام ب ی لباس دکلته مشکی خورد ک استین سه ربع بود با ی کفش مخمل ست بود ی نگاه ب اسمش کردم
(گالریه طلا)
فکر کنم سایزم باشه
رفتمتو مغازه ی پسر بور با چشمای قهوه ای
من:سلام اقا اون لباس دکل....
نزاشت حرفمو بزنم
مغازه:خانم من صاحب اینجا نیستم
من:پس بی صاحبه اینجا؟
با حرفن چشماش گرد شد
وا من ک حرف بدی نزدم تا خاستمی چیزی بگم یکی اومد تو
رضا:سلامسلام خوش اومدین
من:مرسی اقا اون لباس دکلته استین دارو بدین
ی نگاه ب مت کرد و رفت تو انباری
رضا:بفرما خانوم کوجیک ترین سایره
رفتمپروو
من:داداش
راشا اومد
راشا:جانم خواهری؟
من:جلوی در باش مراقب باش
لباسمو پوشیدم
زیپش بغل بود بستم
خداروشکر قدشم خوب بود تا یکم بالای زانو بود
پارت_۴
همه با هم پیاده شدیم چهارتامون اول دمه پاساژ گرد وایسادیم
من:خب الان هر کی بره برای خودش لباس و کفش بخره حالا هر چی لازمه
ولی ریحانه تو با راشا برو چون کوچک تری
ریحانه:عههه رها مه تنها میخوام برم
راشا:عه باشه دیگه نمیخوای با داداشت بیای؟
ریحانه کمی فکر کرد با ی لبخند رضایت مند
ریحانه:باشه داداش
دو به دو شدیم
من:پس منو رزا،راشا و ریحانه باشه؟
همه با هم:باشه
ای خدا باز اینا کانالاشون یکی شد
من:خب رزا بیا از طبقه بالا سروع کنیم
همینجور که داشتم میرفتم طبقه بالا خوردم توی دیوار
وا لینجا ک دیوار نیست سرمو بلند کردم
وای خاک بر سرم ک ی پسره
عصبی شدم
من:مگه کوری اقا؟
دیوار:وا ببخشیدا شما خوردی ب من
منم با دست کنارش زدم ک اصلن تکون نخورد
من:برو کنار ببینم دیوار
پسره بیچاره چشاش گشاد شد
دیوار:دیوار؟باید ب عرضتون برسونم ک اسم من ارمانه
منم دست ب سینه بی خیال نگاش از نگاه بی خیالمانگار اتیشی شد
خواستم جواب بدم ی پسره بور خوشگل اومد پایین
پسره بوره:چی شده ارمان؟
دیوار:از این خانما بپرس
یهو رزا عصبی شد
رزا:ببین چشم قشنگ برادر شما ب خواهر من برخورد کرده طلب کارگ هستن
~~~ارمان~~~
چ بچه پروهایینا
ارمان ک از پرووگری اونا ک عصبی شده بود
خاست چیزی بگه ک اراد دستشو کشید برد بالا تو مغازه دوستش
دستمو کشیدم
من:اه ولم کن اراد ببینم ارمیا کجاست؟
اراد:هیچی اقا رفته طبقه پایین پیش رضا
من:اسم مغازه چیه؟
اراد:طلا
وا اینم شد اسم اخه
وای وقتی ب اون دختر چشم مشکیه فکر میکنم دلم میخواد بکشمش
دختره پروو
اراد:الو عمو کجایی ی ساعته دارم صدات میزنم
با صدای اراد ب خودم اومدم
اراد:چته پسر نکنه گلوت پیشش گیر کرده؟
ی جوری نگاش کردم ک بدبخت خودشو خیس کرد
اراد:خیله خوب بابا نکشی مارو
از حرفش خندیدم با مشت زدم ب بازوش
اراد:ولی ارمان اون دختر مو طلاییه چشم سبزه ناز بودا
خاستم برم طرفش دو تا دستاشو گرفت بالا
اراد:خوب بابا گوجه نشو
~~~ریحانه~~~
وای خدا دیگ خسته شدم اه
نگام ب ی لباس دکلته مشکی خورد ک استین سه ربع بود با ی کفش مخمل ست بود ی نگاه ب اسمش کردم
(گالریه طلا)
فکر کنم سایزم باشه
رفتمتو مغازه ی پسر بور با چشمای قهوه ای
من:سلام اقا اون لباس دکل....
نزاشت حرفمو بزنم
مغازه:خانم من صاحب اینجا نیستم
من:پس بی صاحبه اینجا؟
با حرفن چشماش گرد شد
وا من ک حرف بدی نزدم تا خاستمی چیزی بگم یکی اومد تو
رضا:سلامسلام خوش اومدین
من:مرسی اقا اون لباس دکلته استین دارو بدین
ی نگاه ب مت کرد و رفت تو انباری
رضا:بفرما خانوم کوجیک ترین سایره
رفتمپروو
من:داداش
راشا اومد
راشا:جانم خواهری؟
من:جلوی در باش مراقب باش
لباسمو پوشیدم
زیپش بغل بود بستم
خداروشکر قدشم خوب بود تا یکم بالای زانو بود
۸۵.۳k
۲۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.