رمان عشق من و تو
رمان عشق من و تو
پارت_۲۷
تق تق قند رو کوبیدم به هم
وااای از بچگی ارزوم بود قند رو سر عروس و داماد بسابم
+دوشیزه خانم رها خجسته ایا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد و نکاح جناب اقای رادوین رستاخیز با مهریه معلوم در بیاورم؟وکیلم
مادرم گفت
مامان:عروس رفته گلاب بیاره
+سرکار خانم رها خجسته برای بار سوم ایا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد جناب اقای رادوین رستاخیز با مهریه معلوم در بیاورم؟وکیلم؟
رها با بغض قران رو ب*و*س*ی*د
رها:با نام و اراده خدا و اجازه ی بزرگترا بله
و بعد از بله ی رادوین مراسم امضا و عسل و حلقه
مادر پدرا اومدن جلو
که عمو گفت
عمو:بچه ها ما به جای والدین شما ها یه خونه مبله و یه ویلا و یه ماشین به نامتون زدیم ایشاالله خوشبخت بشین و بدونین همیشه میتونین رو ما حشاب کنید
این حرف رو زد و رادوین تشکر کرد و همو بغل کردن رها هم جوگییییر پرید مامان منو بغل کرد که داد بابام در اومد
بابا:یعنی چه برو شوهر خودتو بغل کن چرا زن منو میچلونی
همه خندیدیم
بچه ها بعد خداحافظی راه افتادن سمت ویلای شمال و ماه عسل
عه عه عه عه عه
خیلی بیشعوری راشا
تو این مدت سمت من هم نیومد اخه من بهت چی بگم حتی یه سلام که هیچ بهم نگاهم نکرد
بابا:تمنا برو حاضر شو که نفر بعد خودتی
چیییییییییییییییییییییییییییی
😳 😳 😳 😳 😳 😳 😳 😳 😳 😳 😳 😳 😳
من:من بابا؟
بابا:مگه من بجز تو دختر دیگه ای هم دارم ؟
بعد با جدیت اضافه کرد
بابا:امشب حاضر شو که باید به این خاستگار جواب مثبت بدی اگ جوابت منفی باشه دیگ اسمی از من و مادرت نمیبری
چیی؟
با بهت خیره به پدری شدم که تا حالا با منطق جلو میرفت نگاه کردم ببینم عکس العمل راشا در چه حاله که دیدم کسی جز من و خانوادم نیست
پلک ندم ولی اشک سمج از پلکم جاری شد
نالیدم
من:چرا؟
بابا:سوار شو همین که گفتم یا ازدواج با خاستگار امشب یا خانواده پارسا بی خانواده پارسا
و من بین سه چیز گیر کردم
خانواده عزیزم
عشقم
و تقدیرم
با اون تقدیری که بزرگ شدم تصمیم گرفتم که یه مقدار به نفعم بود و اون انتخاب چیزی نبود جز
تقدیرم
@@@@@@
تو ماشین نشستم
به سمت خونه رفتیم
تو راه با اینکه تصمیمم رو گرفته بودم ولی باز هم اشک بود که از اخلاق جدید راشا سرچشمه میگرفت
بین دو راهی بدی بودم
تمنا قوی باش به خدا بسپار خودش درست میکنه و من کاری رو کردم که عقلم و قلبم میگفت
《سپردن اینده ام به دست افریننده ی جهان》
هیچ میلی به پذیرایی و تو جمع نشستن نداشتم برای همین گفتم که وقتی اومدن داماد بگین بیاد اتاقم که سریع تر از دستم خلاص شین
تو اتاق داشتم با گوشه شال قواییم که هم رنگ کت و شلوارم بود ور میرفتم که صدای سر و صدا از پایین بلند شد
بعد از چند دقیقه در اتاقم زده شد
من:بفرمایید
سرم پایین بود
پارت_۲۷
تق تق قند رو کوبیدم به هم
وااای از بچگی ارزوم بود قند رو سر عروس و داماد بسابم
+دوشیزه خانم رها خجسته ایا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد و نکاح جناب اقای رادوین رستاخیز با مهریه معلوم در بیاورم؟وکیلم
مادرم گفت
مامان:عروس رفته گلاب بیاره
+سرکار خانم رها خجسته برای بار سوم ایا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد جناب اقای رادوین رستاخیز با مهریه معلوم در بیاورم؟وکیلم؟
رها با بغض قران رو ب*و*س*ی*د
رها:با نام و اراده خدا و اجازه ی بزرگترا بله
و بعد از بله ی رادوین مراسم امضا و عسل و حلقه
مادر پدرا اومدن جلو
که عمو گفت
عمو:بچه ها ما به جای والدین شما ها یه خونه مبله و یه ویلا و یه ماشین به نامتون زدیم ایشاالله خوشبخت بشین و بدونین همیشه میتونین رو ما حشاب کنید
این حرف رو زد و رادوین تشکر کرد و همو بغل کردن رها هم جوگییییر پرید مامان منو بغل کرد که داد بابام در اومد
بابا:یعنی چه برو شوهر خودتو بغل کن چرا زن منو میچلونی
همه خندیدیم
بچه ها بعد خداحافظی راه افتادن سمت ویلای شمال و ماه عسل
عه عه عه عه عه
خیلی بیشعوری راشا
تو این مدت سمت من هم نیومد اخه من بهت چی بگم حتی یه سلام که هیچ بهم نگاهم نکرد
بابا:تمنا برو حاضر شو که نفر بعد خودتی
چیییییییییییییییییییییییییییی
😳 😳 😳 😳 😳 😳 😳 😳 😳 😳 😳 😳 😳
من:من بابا؟
بابا:مگه من بجز تو دختر دیگه ای هم دارم ؟
بعد با جدیت اضافه کرد
بابا:امشب حاضر شو که باید به این خاستگار جواب مثبت بدی اگ جوابت منفی باشه دیگ اسمی از من و مادرت نمیبری
چیی؟
با بهت خیره به پدری شدم که تا حالا با منطق جلو میرفت نگاه کردم ببینم عکس العمل راشا در چه حاله که دیدم کسی جز من و خانوادم نیست
پلک ندم ولی اشک سمج از پلکم جاری شد
نالیدم
من:چرا؟
بابا:سوار شو همین که گفتم یا ازدواج با خاستگار امشب یا خانواده پارسا بی خانواده پارسا
و من بین سه چیز گیر کردم
خانواده عزیزم
عشقم
و تقدیرم
با اون تقدیری که بزرگ شدم تصمیم گرفتم که یه مقدار به نفعم بود و اون انتخاب چیزی نبود جز
تقدیرم
@@@@@@
تو ماشین نشستم
به سمت خونه رفتیم
تو راه با اینکه تصمیمم رو گرفته بودم ولی باز هم اشک بود که از اخلاق جدید راشا سرچشمه میگرفت
بین دو راهی بدی بودم
تمنا قوی باش به خدا بسپار خودش درست میکنه و من کاری رو کردم که عقلم و قلبم میگفت
《سپردن اینده ام به دست افریننده ی جهان》
هیچ میلی به پذیرایی و تو جمع نشستن نداشتم برای همین گفتم که وقتی اومدن داماد بگین بیاد اتاقم که سریع تر از دستم خلاص شین
تو اتاق داشتم با گوشه شال قواییم که هم رنگ کت و شلوارم بود ور میرفتم که صدای سر و صدا از پایین بلند شد
بعد از چند دقیقه در اتاقم زده شد
من:بفرمایید
سرم پایین بود
۸۵.۷k
۳۰ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.