فیک چرا تو

#فیک: چرا تو؟
        پارت پنجاه و هفت☆
'2ماه بعد'
"زنگ آیفون میخوره"
مامان: لِئو بلند شو ببین دارن در میزنن
لِئو: اومدم اومدم کیه؟
"یه مهمون"
لِئو *لبخند*اوووو چه مهمونیه یعنی
<درو باز میکنه>
یونا: سلاام
<لِئو دستاشو باز میکنه>
لِئو: بیابغلم
یونا: هیسس اگه مامان ببینه چی! نمیشه
لِئو: هومم*قیافشو ناراحت میکنه*این درست نیست
یونا: هیس.... سلاام مامان من اومدم
مامان: به به دختر گلم اومد بیا بغل مامان ببینم
<یونا میره بغلش>
یونا: آخیشش امروز اولین روز تعطیلاتهه هوراا
مامان: اوموو پس شبو خونه ما بمون نظرت؟
یونا: اومم باشه ولی بابا چی؟ اون تنها میمونه
مامان: یونا راستش میخاستم یع چیزی بگم نمیخوای به بابات بگی زن بگیره؟ تنهایی واقعا همه چیز نمیگذره
یونا: نمیدونم ولی فک کنم یه خبراییه
لِئو: چطور؟    مامان: چطور*همزمان باهم*
یونا: چند وقته عجیب میزنه ولی فک کنم میترسه من باخبر شمو ناراحت شم به هرحال که تو ازدواج کردی دیگه چه فرقی میکنه...
لِئو: پس بهتره بش بگی که باهاش مشکلی نداری
یونا: اومم دیه باید بگم
لِئو: خاله من میخوام برم حموم آبو باز نکنیداا....
مامان: آها باشه برو
<لِئو میره تو حموم>
"تلفن زنگ میخوره"
مامان: الو عزیزم چیشده؟
"خانوم بک رو میشناسی؟"
مامان: اره چطور؟
"هیچی بابا داشتم میومدم سمت خونه دییدم غش کرده رو زمین بیا کمکم ته کوچه منتظرتم"
مامان: عیوایی باشه الان میام
یونا: چیشده مامان؟
مامان: من باید برم*عجله*میتونی مواظب بچه باشی تا من بیام
یونا: باشه نگران نباش برو
<مامان یونا با عجله میره>
یونا: ولی بچه خوابه*لبخند*ولیی... اگه منو بزرگ میکردی هم همینقدر نگرانم بود! واقعا کنجکاورم....
<یونا میره تو گوشی که حوصلش سر نره>
-5 دیقه بعد-
لِئو: خاله حوله رو بیار.... خاله
یونا: مامان رفته بیرون خودم میارمش برات حولت کجاس؟
+پشت دره اتاقم
_بیا حولت
<به هم دیگه خیره میشن>
_بـ... برو دیگه*سرخ شدن*
°بچه گریه میکنه°
<لِئو در حمومو میبنده>
_عیوایی داری گریه میکنی چرا*قلبش تند تند میزنه*
مرسییی که حمایتم میکنین💗🐣