WINNER 16
-نمیبینی منتظرتم مگه؟
+باشه باشه اومدم
گفت و گوشی رو قطع کرد ، بعد برگشت داخل تا آماده شه
چند دقیقه بعد دخترک که با ذوق در حال دویدن بود از ورودی اصلی عمارت بیرون اومد و سمت مینهو رفت
+بریمم؟
پسر که از اینهمه ذوق و شوقش خندش گرفته بود گفت
-بریم بریم
بعد به سمت موتور سیکلت کنار ماشینا رفت و سوارش شد ، سوآ بهش زل زده بود
-بپر بالا دیگه
+من سوار این نمیشمم
-چشه مگهه بهتر از ماشینه که
+اگه بیفتم چی؟
-واسه همینه که منو سفت میچسبی دیگه
مینهو کلاه ایمنی و سمتش گرفت و دختر آروم و با دقت پشت مینهو روی موتور نشست ، دستاشو دور کمر پسر حلقه کرد و خودشو بهش چسبوند
-بریم؟
+بریم
با اشاره ی مینهو دروازه ی عمارت رو باز کردن که موتور شروع به حرکت کرد
سرعتشون زیاد شده بود که سوآ حلقه ی دستاشو محکم تر کرد
-دارم خفه میشم خانوم کوچولو
+ساکت شوو ، چرا انقد تند میریی
-خوش میگذره ، ببین
بعد از گفتن این سرعتشو بیشتر کرد و دختر شروع کرد جیغ زدن
-کر شدم دخترر
+آروم برووو
-باشهه
این رو گفت و با همون سرعت جلو رفت
توی مسیر به غر غرای سوآ میخندید که به جایی که خواست رسیدن
کنار درختی که اونجا بود ترمز کرد
-خب دیگه ولم کن بتونم نفس بکشم
سوآ دستاشو باز کرد و یه مشت محکم به پشت مینهو زد
+خیلی بدجنسی
اینو گفت و از موتور پایین پرید
لباسشو مرتب کرد و هنوز داشت با اخم به مینهویی که میخندید نگاه میکرد
+من از اون وسیله ی مزخرف بدم میاااد
گفت و به موتور اشاره کرد
-مزخرف؟ چطور میتونی ..
چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد
-راه برگشتم باید سوار همین وسیله ی مزخرف شی قاصدک
+من تاکسی میگیرممم
-هی ، آوردمت جای به این قشنگی فقط خودم و خودت بعد تو غر میزنی؟ نچ نچ
دختر به جلوش نگاه کرد ، یه نیمکت چوبی قدیمی ، کنار یه درخت ، اونا روی صخره بودن و از روی نیمکت میشد شهر رو زیر پاهاشون ببینن
+وای ..
مینهو از کنارش رد شد و سمت نیمکت رفت
-تو بالای پشت بومو دوست داری .. منم آوردمت یجای بلند تر
مثل دختر بچه های ذوق زده دنبال مینهو راه افتاد و کنارش روی نیمکت نشست
باد سردی میوزید ، کلاه هودیشو روی سرش کشید و همونطور که به نیمرخ پسر نگاه میکرد بهش نزدیک شد و سرشو روی شونش گذاشت
حرفی بینشون رد بدل نمیشد که پسر دستای سرد سوآ رو بین انگشتای گرمش گرفت
ضربان قلب مینهو در لحظه به ۱۰۰۰ رسیده بود ، چتریای مشکیش ، لبای باریکش ، بینی کوچیکی که به خاطر سردی هوا قرمز شده بود ، جثه و انگشتای ظریفش که الان از هر وقتی بهش نزدیک تر بود .. شاید هیچ کلمه ای برای توصیف حسی که توی این سال ها مینهو به جئون سوآ پیدا کرده بود وجود نداشت
سکوت بینشون با صدای مخملی دختر شکسته شد
+وقتی بچه بودم .... مامانم یه داستان برام تعریف میکرد
---
خب قشنگای لیا :) اینم آخرین پارت از قبل تایپ شده ، تا همینجا باشه تا بعد از خرداد بازم براتون بنویسم✨
+باشه باشه اومدم
گفت و گوشی رو قطع کرد ، بعد برگشت داخل تا آماده شه
چند دقیقه بعد دخترک که با ذوق در حال دویدن بود از ورودی اصلی عمارت بیرون اومد و سمت مینهو رفت
+بریمم؟
پسر که از اینهمه ذوق و شوقش خندش گرفته بود گفت
-بریم بریم
بعد به سمت موتور سیکلت کنار ماشینا رفت و سوارش شد ، سوآ بهش زل زده بود
-بپر بالا دیگه
+من سوار این نمیشمم
-چشه مگهه بهتر از ماشینه که
+اگه بیفتم چی؟
-واسه همینه که منو سفت میچسبی دیگه
مینهو کلاه ایمنی و سمتش گرفت و دختر آروم و با دقت پشت مینهو روی موتور نشست ، دستاشو دور کمر پسر حلقه کرد و خودشو بهش چسبوند
-بریم؟
+بریم
با اشاره ی مینهو دروازه ی عمارت رو باز کردن که موتور شروع به حرکت کرد
سرعتشون زیاد شده بود که سوآ حلقه ی دستاشو محکم تر کرد
-دارم خفه میشم خانوم کوچولو
+ساکت شوو ، چرا انقد تند میریی
-خوش میگذره ، ببین
بعد از گفتن این سرعتشو بیشتر کرد و دختر شروع کرد جیغ زدن
-کر شدم دخترر
+آروم برووو
-باشهه
این رو گفت و با همون سرعت جلو رفت
توی مسیر به غر غرای سوآ میخندید که به جایی که خواست رسیدن
کنار درختی که اونجا بود ترمز کرد
-خب دیگه ولم کن بتونم نفس بکشم
سوآ دستاشو باز کرد و یه مشت محکم به پشت مینهو زد
+خیلی بدجنسی
اینو گفت و از موتور پایین پرید
لباسشو مرتب کرد و هنوز داشت با اخم به مینهویی که میخندید نگاه میکرد
+من از اون وسیله ی مزخرف بدم میاااد
گفت و به موتور اشاره کرد
-مزخرف؟ چطور میتونی ..
چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد
-راه برگشتم باید سوار همین وسیله ی مزخرف شی قاصدک
+من تاکسی میگیرممم
-هی ، آوردمت جای به این قشنگی فقط خودم و خودت بعد تو غر میزنی؟ نچ نچ
دختر به جلوش نگاه کرد ، یه نیمکت چوبی قدیمی ، کنار یه درخت ، اونا روی صخره بودن و از روی نیمکت میشد شهر رو زیر پاهاشون ببینن
+وای ..
مینهو از کنارش رد شد و سمت نیمکت رفت
-تو بالای پشت بومو دوست داری .. منم آوردمت یجای بلند تر
مثل دختر بچه های ذوق زده دنبال مینهو راه افتاد و کنارش روی نیمکت نشست
باد سردی میوزید ، کلاه هودیشو روی سرش کشید و همونطور که به نیمرخ پسر نگاه میکرد بهش نزدیک شد و سرشو روی شونش گذاشت
حرفی بینشون رد بدل نمیشد که پسر دستای سرد سوآ رو بین انگشتای گرمش گرفت
ضربان قلب مینهو در لحظه به ۱۰۰۰ رسیده بود ، چتریای مشکیش ، لبای باریکش ، بینی کوچیکی که به خاطر سردی هوا قرمز شده بود ، جثه و انگشتای ظریفش که الان از هر وقتی بهش نزدیک تر بود .. شاید هیچ کلمه ای برای توصیف حسی که توی این سال ها مینهو به جئون سوآ پیدا کرده بود وجود نداشت
سکوت بینشون با صدای مخملی دختر شکسته شد
+وقتی بچه بودم .... مامانم یه داستان برام تعریف میکرد
---
خب قشنگای لیا :) اینم آخرین پارت از قبل تایپ شده ، تا همینجا باشه تا بعد از خرداد بازم براتون بنویسم✨
۳.۹k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.