pt 8
جونگ کوک: مگه چی قراره بشه؟
یوری: من از یه سازمانم که کارش درمان کردن شماهاست اگه پنج تا کار کشته تر از م نتونستن....
جونگ کوک: نتونستن چی؟
یوری: لطفاً از اینجا برو(بغض)
جونگ کوک:خنده ی صدا دار* دختر کوچولوی احمق
صدای زده شدن در*
یوری: نه نه نه نه
جونگ کوک: اونا کین؟
_یوری دست جونگ کوک رو گرفت و کشیدش پشت استیج
جونگ کوک شکه فقط به صورت ترسیده و بغض کرده ی رو بروش زل زده بود که یه مرد قول تشن با یه پیر مرد چاق وارد شدن
جونگ کوک : اون...
_یوری جلوی دهن جونگ کوک روگرفت و اشکاش رو پاک کرد
پیر مرد: اون دختره گفت دیگه اینجا نیست ولی شک دارم اون موجود پست یه انگل جامعه است که سگ جون تر از این حرفاس
یوری: نه اون.....اون رئیسمه حرفم رو باور نکرده....
_یوری برگشت و با چشم های کاسه ی خون جونگ کوک مواجه شد و متوجه شد از خشم داره مچ دستش رو فشار میده
خواست خیز برداره که به پیر مرد حمله کنه که یوری با التماس دستش رو کشید
جونگ کوک: اون....اون مرتیکه ی حروم لقمه برای چی اینجاست اون مقصر خون نامجون و تهیونگ هیونگه باید بکشمش...خواستم بلند شم که یوری دستمو سفت چسبید و با چشمای اشک الود بهم التماس میکرد حرکتی نکنم دلم به حالش سوخت برای همین نشستم
پیر مرد: اه مث همیشه خاک گرفته و کثیف فردا یکی رو بفرست اینجا رو زیر و رو کنه اگه پیداش کردن بیارنش پیش من
بعد از رفتن اون دو نفر*
جونگ کوک : یوری رنگش پیریده بود و سخت نفس می کشید دستم و ول کرد و رو سینش گذاشت
یوری: اونا فردا میان جونگ کوک رو ببرن؟ اصن....اصن به من چه من یه روانپزشک ساده ام چرا اینقدر استرس دارم که بلایی سرش بیاد
_ جونگ کوک بلند شد و دست یوری رو گرفت و بردش رو صحنه مچ های دخترک توی دستای یه روانی بود و بهش گفته بود پاشو بیاره روی پاهاش
جونگ کوک: تپش قلب ظریفش رو به وضوح حس می کردم می دونستم الان فقط یه چیزی ارومم می کن(باله) اگه منم اروم می کنه پس اونم اروم میکنه دستش رو گرفتم و رو استیج باهاش باله کار کردم عین یه عروسک خیمه شب بازی می موند که هرکاری من میکردم اون هم می کرد فقط با یه تفاوت.....
یوری: هیچ کنترلی روی بدنم نداشتم و فقط باله کار می کردم هیچی از باله نمی دونستم اما اون استاد ماهری بود
جونگ کوک: زود راه افتاد لاغر بودنش بخش کمک می کرد انعتاف بدنش زیاد باشه
دو ساعت بعد*
یوری: جونگ کوک
جونگ کوک: هوم؟
یوری: چرا انقدر از دست اون مرد عصبانی بودی؟
جونگ کوک: هیچ میدونی اون کیه؟
یوری:؟!
جونگ کوک: اون پدر نامجونه....
یوری: یه لحظه یخ کردم من برای کسی کارمی کردم که حتی به پسر خودشم رحم نکرده بود؟.......ادامه نده فهمیدم
جونگ کوک:من.....من جایی ندارم که برم اگه پیدام کنم چی میشه؟ اصن چرا می گفت من اینجا نیستم؟
یوری: چون من دیروز که بر گشتم سر کار بهشون گفتم که تو اونجا نبودی گفتم که رفتم اونجا و کسی رو پیدا نکردم
جونگ کوک: اخه چرا؟؟؟؟؟
یوری:چون...چون سازمان ما جوریه که اگه پنج نفر نتونن یه نفر رو خوب کنن به تیمارستان منتقل میشه حتی به زور
جونگ کوک: چی؟!
یوری: اگه پنج نفر کار کشته تر از من نتونستن تورو خوب کنن پس منم نمی تونم ولی تو داستان خیلی غمانگیزی داشتی دلم نیومد کاری کنم که ببرنت تیمارستان
یوری: من از یه سازمانم که کارش درمان کردن شماهاست اگه پنج تا کار کشته تر از م نتونستن....
جونگ کوک: نتونستن چی؟
یوری: لطفاً از اینجا برو(بغض)
جونگ کوک:خنده ی صدا دار* دختر کوچولوی احمق
صدای زده شدن در*
یوری: نه نه نه نه
جونگ کوک: اونا کین؟
_یوری دست جونگ کوک رو گرفت و کشیدش پشت استیج
جونگ کوک شکه فقط به صورت ترسیده و بغض کرده ی رو بروش زل زده بود که یه مرد قول تشن با یه پیر مرد چاق وارد شدن
جونگ کوک : اون...
_یوری جلوی دهن جونگ کوک روگرفت و اشکاش رو پاک کرد
پیر مرد: اون دختره گفت دیگه اینجا نیست ولی شک دارم اون موجود پست یه انگل جامعه است که سگ جون تر از این حرفاس
یوری: نه اون.....اون رئیسمه حرفم رو باور نکرده....
_یوری برگشت و با چشم های کاسه ی خون جونگ کوک مواجه شد و متوجه شد از خشم داره مچ دستش رو فشار میده
خواست خیز برداره که به پیر مرد حمله کنه که یوری با التماس دستش رو کشید
جونگ کوک: اون....اون مرتیکه ی حروم لقمه برای چی اینجاست اون مقصر خون نامجون و تهیونگ هیونگه باید بکشمش...خواستم بلند شم که یوری دستمو سفت چسبید و با چشمای اشک الود بهم التماس میکرد حرکتی نکنم دلم به حالش سوخت برای همین نشستم
پیر مرد: اه مث همیشه خاک گرفته و کثیف فردا یکی رو بفرست اینجا رو زیر و رو کنه اگه پیداش کردن بیارنش پیش من
بعد از رفتن اون دو نفر*
جونگ کوک : یوری رنگش پیریده بود و سخت نفس می کشید دستم و ول کرد و رو سینش گذاشت
یوری: اونا فردا میان جونگ کوک رو ببرن؟ اصن....اصن به من چه من یه روانپزشک ساده ام چرا اینقدر استرس دارم که بلایی سرش بیاد
_ جونگ کوک بلند شد و دست یوری رو گرفت و بردش رو صحنه مچ های دخترک توی دستای یه روانی بود و بهش گفته بود پاشو بیاره روی پاهاش
جونگ کوک: تپش قلب ظریفش رو به وضوح حس می کردم می دونستم الان فقط یه چیزی ارومم می کن(باله) اگه منم اروم می کنه پس اونم اروم میکنه دستش رو گرفتم و رو استیج باهاش باله کار کردم عین یه عروسک خیمه شب بازی می موند که هرکاری من میکردم اون هم می کرد فقط با یه تفاوت.....
یوری: هیچ کنترلی روی بدنم نداشتم و فقط باله کار می کردم هیچی از باله نمی دونستم اما اون استاد ماهری بود
جونگ کوک: زود راه افتاد لاغر بودنش بخش کمک می کرد انعتاف بدنش زیاد باشه
دو ساعت بعد*
یوری: جونگ کوک
جونگ کوک: هوم؟
یوری: چرا انقدر از دست اون مرد عصبانی بودی؟
جونگ کوک: هیچ میدونی اون کیه؟
یوری:؟!
جونگ کوک: اون پدر نامجونه....
یوری: یه لحظه یخ کردم من برای کسی کارمی کردم که حتی به پسر خودشم رحم نکرده بود؟.......ادامه نده فهمیدم
جونگ کوک:من.....من جایی ندارم که برم اگه پیدام کنم چی میشه؟ اصن چرا می گفت من اینجا نیستم؟
یوری: چون من دیروز که بر گشتم سر کار بهشون گفتم که تو اونجا نبودی گفتم که رفتم اونجا و کسی رو پیدا نکردم
جونگ کوک: اخه چرا؟؟؟؟؟
یوری:چون...چون سازمان ما جوریه که اگه پنج نفر نتونن یه نفر رو خوب کنن به تیمارستان منتقل میشه حتی به زور
جونگ کوک: چی؟!
یوری: اگه پنج نفر کار کشته تر از من نتونستن تورو خوب کنن پس منم نمی تونم ولی تو داستان خیلی غمانگیزی داشتی دلم نیومد کاری کنم که ببرنت تیمارستان
۳۸۵
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.