رمان زهر گل

رمان زهر گل
رضا: لبات چقد خوشمزه به نظر میاد.
پانیذ: مردک بحیا من دوست پسر دارم اسمشم ممد هست بفهم
رضا: فردا ساعت ۱۰صبح بهش زنگ بزن بهش بگو بهش من ۳۰میلیارد پول می خوام جوابشو بهم بگو باشه؟
تک خنده ای کردم و گفتم
پانیذ: معلومه بیده ولی بهت می
#رضا
داشت حرف میزد دیگه تاقت نداشتم و لبم را گذاشتم رو لبش
همش تقلا میکرد و همراهی نمیکرد
از لب پایینش گاز گرفتم. وقتی نفس کم آورد ولش کردم.
با داد شروع کرد به حرف زدن
پانیذ: مردک بیشعور حیف کارم پیشت گیره امشم از سرما میمیرم تو اتاق خودم بقیه هم که خوابن نمیتونم برم اتاقشون اگر به ممد نگفتم.
اینکو گفت آتیش گرفتم می خواستم منفجر شم رگ گردنم باد کرد صورتم به کبودی زد و باداد گفتم
رضا: اسمشو نگو بفهمممممممم اون ل*ا*ش*ی دوست نداره (باداد)
پانیذ: تو دوسم داری
خودم رو چسبوندم به پانیذ سرم را نزدیک گوشش کردم و گفتم
رضا: گفتم خیلی به خودت مغروری عشقم.
پانیذ: چرا بهم میگی عشقم؟
سرم را بالا گرفتم و روبه روی صوتش شدم.
رضا: دلیلی برای جواب دادن نمیبینم. شبتبخیر عشقم
پانیذ: شبخیر مردکم.
چشم بسته بود ولی با حرفش قند تو دلم آب شد.




ادامه دارد.....


تا الان رمان رو دوست دارید؟