دروغگو

عزیزم لطفا بر من دروغ بگو!
زمانی که حقایق کافی نیستند...
معذرت میخواهم اما حقایق اغلب خوشحال کننده نیستند پس بر من دروغ بگو
بگذار دروغت را باور کنم و لبخندی حقیقی در جواب دروغت بزنم
دروغ ها آن قدر ها هم بد نیستند!
گاهی وقتها یک منجی هستند، نجات دهنده ام از حقایق.
پس لطفا در چشمان بغض آلودم خیره شو و با صدای مطمعن ات بر من دروغ بگو تا شاید دروغ ها بتوانند از من در برابر افکارم دفاع کنند
خواهش میکنم برایم یک دروغ گوی ماهر بشو دروغ گویی که آروزها را به دام می اندازد دروغگویی که لبخند را به ارمغان می آورد،
بگو دوستم داری، بگو آنقدر ها هم نفرت انگیز نیستم، بگو آن کسی نیستم که فکر میکنم
برایم مقدس بودن گفته ات مهم نیست، مرا نجات بده، باور کن نجات دادن هم میتواند مقدس باشد! قسم میخورم هیچگاه از گفته هایت گلایه نکنم
کاری کن برای چند لحظه وجودم را باور کنم.
اصلا میخواهم سرم زیر برف کنم میخواهم تنها سفیدی را ببینم، اگر اکسیژن میان برف ها به پایان برسد من آخرین نفسم را میکشم و با لبخند میمیرم، این برایم خوشایند تر است تا بغضی که گاه به گاه راه تنفسم را میگیرد.
پس...
التماست میکنم مرا با قایق شکسته ات از عمق اقیانوس طوفانی بیرون بکش
التماست میکنم بر من دروغ بگو!