*ات*
*ات*
گوششو ول کردم
کوک : اممم..ات
ات : هوم؟
کوک : اسبت مثل اول سر حال شد
تاتال رو تمیز کرده بودن. رفتم سمتش تاتال رو بوسیدم.
ات : ممنون. واقعا زحمت کشیدین. میدونم خیلی خودخواهم
تهیونگ : نه اصلا
کوک : ما همیشه در خدمتیم
جیمین : هر کاری میکنیم که خوشحال باشی.
جیهوپ : اوم...خوشحالیم که میتونی رومون حساب کنی
ات :*لبخند*
هیون : نونا
ات : جانم؟
هیون : این کیف یونجین برات اماده کرد
ات : خودش کجا رف؟
هیون : خوابگاه
کیفو باز کردم کلی میوه و غذا و وسایل داشت
ات : همیشه اینطوری معذرت خواهی میکرد*لبخند*
یونگی : بچه ها اگه اماده هستید بقیه سربازا و فرمانده کیم رو صدا بزنید
کوک : من میرم سربازا رو بیدار کنم
جیمین : منم میرم فرمانده کیم رو صدا میزنم
کوک و جیمین رفتن
ات : من یکم خوابگاه کار دارم حالا برمیگردم.
یونگی : باشه
رفتم خوابگاه ولی نمیدونستم کدوم اتاق یونجینه
ات : اممم ببخشید
+بفرما
ات : اتاق لی یونجین میدونی کجاس؟
+دنبالم بیا
رفتم دنبال اون سربازه. منو برد تا اتاق یونجین
درو باز کردم دیدم خوابه.
رفتم پیشش نشستم رو تخت. صورتمو نزدیکش بردم گوششو گاز زدم که از خواب پرید. از همون بچگی بدش میومد اینکارو باش بکنم ولی قیافش خیلی بامزه میشد
یونجین : ن...نوناااا چرااا؟
ات :*خنده*
یونجین : درد گرف
ات : دلت نمیخواد با نونا خداحافظی کنی؟
یونجین : خب...ببخشید...ولی نمیتونم تو چهرت نگا کنم..میدونم خیلی ادم هیز و منحرفم. من فقد...
نزاشتم حرفشو کامل کنه و بغلش کردم و عطر موهاشو وارد ریه هام کردم
ات : میدونم میخواستی ازم محافظت کنی. ولی نیازی نیس همچین کاری کنی. چون این وظیفه منه که از تو و هیون محافظت کنم. محافظت از من وظیفه هان بود..
*یونجین*
حین حرف زدنش یدفه صداش شروع کرد لرزیدن. معلوم بود بغض کرده
ات : ندیدی چطور هان بام حرف میزد. ذره ای واسش مهم نبودم.. خیلی احساس تنهایی میکردم. حالا که باید برم...هق...سختم میشه دوباره ازتون دور شم...*گریه*
یونجین : نونا...
از بغلش اومدم بیرون و دستامو دو طرف صورتش گزاشتم و با شصت دستم اشکاشو پاک کردم
یونجین : دیگه تنها نیستی. اوپاهای خیلی خوبی داشتی تو این چند سال. تازه...هر یه مدت که وقتم خالی بود بهت سر میزنم.
ات : قول بده! *گریه*
یونجین : قول میدم. دیگ نریز اون الماسارو
ات رو بغل کردم..حالا چی شد؟ جای برادر کوچیک و خواهر بزرگه عوض شد؟...خوشحالم..خوشحالم که ات میتونه بهم اتکا کنه. منم رو قولم وایمیسم. هیچ وقت نمیزارم احساس تنهایی داشته باشه
گوششو ول کردم
کوک : اممم..ات
ات : هوم؟
کوک : اسبت مثل اول سر حال شد
تاتال رو تمیز کرده بودن. رفتم سمتش تاتال رو بوسیدم.
ات : ممنون. واقعا زحمت کشیدین. میدونم خیلی خودخواهم
تهیونگ : نه اصلا
کوک : ما همیشه در خدمتیم
جیمین : هر کاری میکنیم که خوشحال باشی.
جیهوپ : اوم...خوشحالیم که میتونی رومون حساب کنی
ات :*لبخند*
هیون : نونا
ات : جانم؟
هیون : این کیف یونجین برات اماده کرد
ات : خودش کجا رف؟
هیون : خوابگاه
کیفو باز کردم کلی میوه و غذا و وسایل داشت
ات : همیشه اینطوری معذرت خواهی میکرد*لبخند*
یونگی : بچه ها اگه اماده هستید بقیه سربازا و فرمانده کیم رو صدا بزنید
کوک : من میرم سربازا رو بیدار کنم
جیمین : منم میرم فرمانده کیم رو صدا میزنم
کوک و جیمین رفتن
ات : من یکم خوابگاه کار دارم حالا برمیگردم.
یونگی : باشه
رفتم خوابگاه ولی نمیدونستم کدوم اتاق یونجینه
ات : اممم ببخشید
+بفرما
ات : اتاق لی یونجین میدونی کجاس؟
+دنبالم بیا
رفتم دنبال اون سربازه. منو برد تا اتاق یونجین
درو باز کردم دیدم خوابه.
رفتم پیشش نشستم رو تخت. صورتمو نزدیکش بردم گوششو گاز زدم که از خواب پرید. از همون بچگی بدش میومد اینکارو باش بکنم ولی قیافش خیلی بامزه میشد
یونجین : ن...نوناااا چرااا؟
ات :*خنده*
یونجین : درد گرف
ات : دلت نمیخواد با نونا خداحافظی کنی؟
یونجین : خب...ببخشید...ولی نمیتونم تو چهرت نگا کنم..میدونم خیلی ادم هیز و منحرفم. من فقد...
نزاشتم حرفشو کامل کنه و بغلش کردم و عطر موهاشو وارد ریه هام کردم
ات : میدونم میخواستی ازم محافظت کنی. ولی نیازی نیس همچین کاری کنی. چون این وظیفه منه که از تو و هیون محافظت کنم. محافظت از من وظیفه هان بود..
*یونجین*
حین حرف زدنش یدفه صداش شروع کرد لرزیدن. معلوم بود بغض کرده
ات : ندیدی چطور هان بام حرف میزد. ذره ای واسش مهم نبودم.. خیلی احساس تنهایی میکردم. حالا که باید برم...هق...سختم میشه دوباره ازتون دور شم...*گریه*
یونجین : نونا...
از بغلش اومدم بیرون و دستامو دو طرف صورتش گزاشتم و با شصت دستم اشکاشو پاک کردم
یونجین : دیگه تنها نیستی. اوپاهای خیلی خوبی داشتی تو این چند سال. تازه...هر یه مدت که وقتم خالی بود بهت سر میزنم.
ات : قول بده! *گریه*
یونجین : قول میدم. دیگ نریز اون الماسارو
ات رو بغل کردم..حالا چی شد؟ جای برادر کوچیک و خواهر بزرگه عوض شد؟...خوشحالم..خوشحالم که ات میتونه بهم اتکا کنه. منم رو قولم وایمیسم. هیچ وقت نمیزارم احساس تنهایی داشته باشه
۸۰.۹k
۲۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.