P
P4
روز ها گذشت و گذشت..مینسو غمگین بود..امیلیا دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشد..اما جئون هیچ تغییری نکرد..انگار که دیدن مرگ یکی از افردات هیچی نیست..چیز کوچکی هم نیست..امیلیا رفت اتاق کار جئون..در زد
امیلیا:قربان؟میتونم بیام تو؟
جئون:بیا تو
وارد شد...به همراه یه نامه توی دستش..توجه جئون به نامه جلب شد..:اون چیه؟
امیلیا:نامه استعفا قربان..
جئون:میخوای بری؟
امیلیا:بله قربان
جئون:قوانین رو میدونی؟هیچ راهی برای رفتن نداری..اگر برای بری مجبورم بکشمت که اطلاعات بیرون درز نکنه..
مینسو بیرون از اتاق در حال شنیدن همه چیز بود
امیلیا:پس شروع کنید..
جئون:چی رو؟
امیلیا جلو رفت..هفت تیری که توی جیبش بود رو در اورد و روی پیشونیش گذاشت:خدمه اینجا رو تمیز میکنن قربان؟
جئون:چرا داری اینکارو میکنی؟(با لحنی ریلکس گفت انگار که براش اهمی چندان نداشت)
امیلیا:قرار بود باهم ازدواج کنیم..
جئون:با بنگ؟
امیلیا:بله قربان..بدون اون نمیونم ادامه بدم..بسمه..تجمل ندارم مرگ بقیه رو ببینم..
جئون:-بسیار خب..
و بنگ!!!!!!
به خودش شلیک کرد و رو زمین افتاد..مینسو وارد اتاق شد..شوکه بود..جئون هم شوکه بود..اما نه از مرگ امیلیا..بلکه از اینکه مینسو مجبور شد چنین چیزی رو ببینه..نمی است باور کنه که عاشق این دختر شده..اما ته دلش همه چیز رو میدونست..مینسو آروم آروم و تلو تلو خوران به جنازه نزدیک شد:ل..لیا؟
هی..لیا بلند شو..این اصلا شوخی خوبی نیست..هی..بیخیال..پاشو ببینم دختر..خودتو جمع کن..تو که اینجوری نبودی...
کم تم هق هق هاش شروع شد..اشکی نبود..فقط هق هق و سکسکه..
روز های گذشت و گذشت..مینسو اون لحظه گریه نکرده بود..اما وقتی آستینش به در گیر کرد از گوشه چشمش اشک ریخت...وقتی داشت بقیه رو شکنجه میکرد گریه کرد..وقتی تو اتاق تنها بود گریه کرد..وقتی بیرون از اونجا دو تا دوست ر باهم دید گیره کرد..عصبی شد..اما فقط آروم نشست سرجاش..بعد از دقایقی برگشت خونه..
ببینید کی برگشتههههههههه سلاااممممممممممم
چطوریددددد؟؟
دلم براتون تنگ شه بوددددد..
روز ها گذشت و گذشت..مینسو غمگین بود..امیلیا دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشد..اما جئون هیچ تغییری نکرد..انگار که دیدن مرگ یکی از افردات هیچی نیست..چیز کوچکی هم نیست..امیلیا رفت اتاق کار جئون..در زد
امیلیا:قربان؟میتونم بیام تو؟
جئون:بیا تو
وارد شد...به همراه یه نامه توی دستش..توجه جئون به نامه جلب شد..:اون چیه؟
امیلیا:نامه استعفا قربان..
جئون:میخوای بری؟
امیلیا:بله قربان
جئون:قوانین رو میدونی؟هیچ راهی برای رفتن نداری..اگر برای بری مجبورم بکشمت که اطلاعات بیرون درز نکنه..
مینسو بیرون از اتاق در حال شنیدن همه چیز بود
امیلیا:پس شروع کنید..
جئون:چی رو؟
امیلیا جلو رفت..هفت تیری که توی جیبش بود رو در اورد و روی پیشونیش گذاشت:خدمه اینجا رو تمیز میکنن قربان؟
جئون:چرا داری اینکارو میکنی؟(با لحنی ریلکس گفت انگار که براش اهمی چندان نداشت)
امیلیا:قرار بود باهم ازدواج کنیم..
جئون:با بنگ؟
امیلیا:بله قربان..بدون اون نمیونم ادامه بدم..بسمه..تجمل ندارم مرگ بقیه رو ببینم..
جئون:-بسیار خب..
و بنگ!!!!!!
به خودش شلیک کرد و رو زمین افتاد..مینسو وارد اتاق شد..شوکه بود..جئون هم شوکه بود..اما نه از مرگ امیلیا..بلکه از اینکه مینسو مجبور شد چنین چیزی رو ببینه..نمی است باور کنه که عاشق این دختر شده..اما ته دلش همه چیز رو میدونست..مینسو آروم آروم و تلو تلو خوران به جنازه نزدیک شد:ل..لیا؟
هی..لیا بلند شو..این اصلا شوخی خوبی نیست..هی..بیخیال..پاشو ببینم دختر..خودتو جمع کن..تو که اینجوری نبودی...
کم تم هق هق هاش شروع شد..اشکی نبود..فقط هق هق و سکسکه..
روز های گذشت و گذشت..مینسو اون لحظه گریه نکرده بود..اما وقتی آستینش به در گیر کرد از گوشه چشمش اشک ریخت...وقتی داشت بقیه رو شکنجه میکرد گریه کرد..وقتی تو اتاق تنها بود گریه کرد..وقتی بیرون از اونجا دو تا دوست ر باهم دید گیره کرد..عصبی شد..اما فقط آروم نشست سرجاش..بعد از دقایقی برگشت خونه..
ببینید کی برگشتههههههههه سلاااممممممممممم
چطوریددددد؟؟
دلم براتون تنگ شه بوددددد..
- ۳.۳k
- ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط