دوستی داشتم که سنگ ها برایش حکم دفتر نقاشی را داشتند. کاف
دوستی داشتم که سنگ ها برایش حکم دفتر نقاشی را داشتند. کافی بود سنگ صاف و یک دستی را کنار رودخانه یا حتی خیابان پیدا کند. ناخودآگاه به سمتش می رفت و سریع آن را برمی داشت. فردای آن روز که او را می دیدی فقط با یک یا چند رنگ معمولی و یک قلم و سنگ صاف و ساده را چنان طرح و نقشی زده بود که باورت نمی شد این سنگ همان سنگ دیروز باشد. همه ی دنیایش شده بود یک صندوقچه ی کوچک پر از سنگ های نقاشی شده. انگار زبان آنها را می فهمید. با آنها حرف می زد و برای هر کدامشان رنگ خاصی داشت. ناراحتی هایش را به رنگی می کشید و شادی هایش را به رنگ دیگر. از بته جقه و نقش های سنتی گرفته تا صورتک های جالب و با مزه که خاص خودش بود و هر کدام را به یک اسم صدا می زد. عالمی داشت. خودش، سنگ ها و صندوقچه ی کوچک روی طاقچه ی اتاقش. دنیایش را از سنگ ساخته بود درست برعکس دلش که همیشه بی محابا تنگ می شد، تنگ خاطرات سرسبز و روزهای بارانی...
۱.۷k
۳۰ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.