×قسمت پنج×پارت یک
×قسمت پنج×پارت یک
ولی چون پشتش بهمبودچیزی نمیدیدم..وقتی برگشت با خنده بهبازوی علی مشت زدم وگفتم:علی اینجارو باش..
مرده که از غذا استاد ادبیاتمون بود داشت شبیه سوپرمنا دست پیرزنه رو میگرفت وبهش کمک میکرد..وقتی زنهاز بلندی اومد بالا استاد ادبی روی دستشو بوسید و زنه هم ریز ریز خندید...ولی صدای خنده من و بچه ها که داشتیم نگاه میکردیمشون ریز ریز نبود...بلند زدیم زیر خنده.از صدای خندمون استاد برگشت ووقتی چشمش به ما افتاد زیر لب یه چیزی غر زد...بعدمانگشتشو تهدید امیز گرفت طرفمونو بلند گفت:یه نمره ای به شماها بدم که بفهمید شوخی با استاد ینی چی
بلند گفتم:د اخه استاد به ماچه..میخواسی در ملع عام عشق بازی نکنی..و باز صدای بچه ها رفت هوا..از قصدادبی گفتم که حرص بخوره..استاد دست زنشو گرفت واز ما دور شد..قرمز شدهبودبیچاره..بچه ها هنوز میخندیدن..خدا نکنه من شیطون بشم که هیشمی از دستم در امان نیست..
یکم دیگه به راهرفتنمون ادامه دادیم..سپهر و میلادرفتن بستنی چیزی بخرن مرض کنیم..من و علی و ماکان نشسته بودیم که تلفن علی زنگ خورد..ازمون دور شد تا راحت جواب تلفنشو بده..ماکانم که کنارم بود یکی از فامیلاشونو دید و باهم گرم صحبت شدن..از من دور شد تا راحت حرفاشو بزنه..چرا یهو همه رفتن..یکم جابه جا شدم تو جام..سرمو چرخوندم ..دوتا پسر از این ژیگولا داشتن به یه دختره تیکه میپروندن..دختره اما جوابی بهشون نمیداد..قشنگ صورته دختره پیدا نبود...اخه سرش پایین بودو موهاشم تو صورتش بود..فاصله هم زیاد بود..کاملا معلوم بود دارن پیشنهاد میدن بهش..خواستم سرمو برگردونم و بیخیالشم که یهو..دختره جیغ زد..طرفی که اونا ایستاده بودن خیلی خلوت بود..میخ شدم روشون..موهای دختره رفته بود کنار و حالا مستونستم با جرئت بگم صورتم از خشم قرمزقرمز شده بود..فرشته داشت سعی میکرد کیفشو بکشه و از مشت پسره درش بیاره..ولی نمیتونست..بی ارادهرفتم سمتشون..فرشته با دیدن من بغضش شکست و به گریه افتاد...پسره میخواست در بره...اخه هیکلم درشت تر از هیکلش بود..گرفتمش بهباد مشت و کتک ..داد و هوار میکشید..ماکان که منو دیده بود اومد سمتم و سعی کرداز هم جدامون کنه...پسره که از دستم دررفت نشیتم روی یه تیکه سنگ و تند تند نفس نفس زدم..صدای گریه فرشته هنوز تو سرم بود...بهش نگاه کردم..دلم واسش سوخت..مثل ابر بهار داشت گریه میکرد..ماکان هنوز داشت منو نصیحت میکرد و میپرسید که چی شده...یکم که نفسام منظم شد وحالم جا اومد همه چیو واسه ماکان توضیح دادم..بعد که خیالش راحت شد برگشت سمتدوستش..فرشتهاومد کنارم نشست..یه خراشکوچیک روی گونم برداشته بود...اینو ازسوزشش فهمیدم..فرشتهانگشتشو به زخم نزدیککرد و منصرفشد..دیگه گریه نمیکرد...از توی کیفش یدونه دستمال کاغذی اورد بیرون و زخممو تمیز کرد..صدام کرد:ایمان
خشک گفتم:بگو
فرشته:چیه..چرا اینجوری حرف میزنی با من؟؟
عصبانیتم شعله گرفت:چیه؟؟چجوری باید بات حرفبزنم؟؟که بفهمی وقتی انقدآرا ویرا میکنی میای بیرون این چیزا که سهله..میبرن میدزدنت و برگشتت با خداس..چجوری بت بگم حالیت شه..تو اصا واسه کی خوشگل میکنی؟؟کی قراره ببینتت که واسش خودتو تو دردسر بندازی؟!اصلا کی ارزششو داره؟!
_تو...تو ارزششو داشتی
نمیدونستم این حرفشو به چه معنی بگیرم..سعی کردم فقط بحثو عوض کنم:خو فک کن واسه من...مگه میدونستی من اینجام ؟!
_اره میدونستم..سپهر بهم گفته بود
_اهـــــــــــان..پ با سپهر خان هم درارتباطی
_بسه ایمان...اون مثه داداشمه
_پ من مثل چیتم؟؟
با خشم گفتم...انقد که خیلیا بهمون نگاه کردن
سرشوانداخت پایین...چونش میلرزید..دوباره سرشو کشوندمبالا و تو چشماشزل زدم که بهم اجازه نداد تا سوالمو تکرار کنم:تو مثل همه چیمی
به گوشام شک کردم..یکم سرمو با سردرگمی بالا پایین کردم و گفتم:بازی خوبی رو شروع نکردی..
بغضش دوباره شکسته بود:چیه.بد کردم عاشقتم؟!بد کردم دوست دارم؟بد کردم واسم مهمی؟؟اره؟!
زبونم لال شده بود...مغزم کار نمیکرد..پس اونم تو شباش به من فکر میکرده...اره خب..منی که از دخترا خوشم نمیاد خیلی عجیبه که یکی دلمو برده و شبا یه کنج خیالم جا خوش کرده...خیلی زیاد عجیبه..این دوست داشتنه کمه من معادل دوست داشتن تا حد نرگ یه پسر عادیه..منم اونو دوست داشتم.اما به چه قیمتی..زبون باز کردم و گفتم..از چیزی که اجازه نمیداد راحت عاشق بشم گفتم:ببین فرشته..من حتی هنوزم نتونسم حرفاتو هذم کنم...ولی اینو میدونم که اگه یه روزی عاشق بشم و یکی عاشقم بشه دوتاییمون افتادیم تو هچل..میدونی چرا؟من با همه فرق دارم فرشته..یه جور فرقایی که منو با همه متفاوت کرده و واسه همینه دختری به خودش جرئت نمیده بهم نزدیک بشه..من اگه دل ببندم..خیلی خیلی خیلی سخت دل میکنم.دیدی چقد عاشق مامانتی!؟
ولی چون پشتش بهمبودچیزی نمیدیدم..وقتی برگشت با خنده بهبازوی علی مشت زدم وگفتم:علی اینجارو باش..
مرده که از غذا استاد ادبیاتمون بود داشت شبیه سوپرمنا دست پیرزنه رو میگرفت وبهش کمک میکرد..وقتی زنهاز بلندی اومد بالا استاد ادبی روی دستشو بوسید و زنه هم ریز ریز خندید...ولی صدای خنده من و بچه ها که داشتیم نگاه میکردیمشون ریز ریز نبود...بلند زدیم زیر خنده.از صدای خندمون استاد برگشت ووقتی چشمش به ما افتاد زیر لب یه چیزی غر زد...بعدمانگشتشو تهدید امیز گرفت طرفمونو بلند گفت:یه نمره ای به شماها بدم که بفهمید شوخی با استاد ینی چی
بلند گفتم:د اخه استاد به ماچه..میخواسی در ملع عام عشق بازی نکنی..و باز صدای بچه ها رفت هوا..از قصدادبی گفتم که حرص بخوره..استاد دست زنشو گرفت واز ما دور شد..قرمز شدهبودبیچاره..بچه ها هنوز میخندیدن..خدا نکنه من شیطون بشم که هیشمی از دستم در امان نیست..
یکم دیگه به راهرفتنمون ادامه دادیم..سپهر و میلادرفتن بستنی چیزی بخرن مرض کنیم..من و علی و ماکان نشسته بودیم که تلفن علی زنگ خورد..ازمون دور شد تا راحت جواب تلفنشو بده..ماکانم که کنارم بود یکی از فامیلاشونو دید و باهم گرم صحبت شدن..از من دور شد تا راحت حرفاشو بزنه..چرا یهو همه رفتن..یکم جابه جا شدم تو جام..سرمو چرخوندم ..دوتا پسر از این ژیگولا داشتن به یه دختره تیکه میپروندن..دختره اما جوابی بهشون نمیداد..قشنگ صورته دختره پیدا نبود...اخه سرش پایین بودو موهاشم تو صورتش بود..فاصله هم زیاد بود..کاملا معلوم بود دارن پیشنهاد میدن بهش..خواستم سرمو برگردونم و بیخیالشم که یهو..دختره جیغ زد..طرفی که اونا ایستاده بودن خیلی خلوت بود..میخ شدم روشون..موهای دختره رفته بود کنار و حالا مستونستم با جرئت بگم صورتم از خشم قرمزقرمز شده بود..فرشته داشت سعی میکرد کیفشو بکشه و از مشت پسره درش بیاره..ولی نمیتونست..بی ارادهرفتم سمتشون..فرشته با دیدن من بغضش شکست و به گریه افتاد...پسره میخواست در بره...اخه هیکلم درشت تر از هیکلش بود..گرفتمش بهباد مشت و کتک ..داد و هوار میکشید..ماکان که منو دیده بود اومد سمتم و سعی کرداز هم جدامون کنه...پسره که از دستم دررفت نشیتم روی یه تیکه سنگ و تند تند نفس نفس زدم..صدای گریه فرشته هنوز تو سرم بود...بهش نگاه کردم..دلم واسش سوخت..مثل ابر بهار داشت گریه میکرد..ماکان هنوز داشت منو نصیحت میکرد و میپرسید که چی شده...یکم که نفسام منظم شد وحالم جا اومد همه چیو واسه ماکان توضیح دادم..بعد که خیالش راحت شد برگشت سمتدوستش..فرشتهاومد کنارم نشست..یه خراشکوچیک روی گونم برداشته بود...اینو ازسوزشش فهمیدم..فرشتهانگشتشو به زخم نزدیککرد و منصرفشد..دیگه گریه نمیکرد...از توی کیفش یدونه دستمال کاغذی اورد بیرون و زخممو تمیز کرد..صدام کرد:ایمان
خشک گفتم:بگو
فرشته:چیه..چرا اینجوری حرف میزنی با من؟؟
عصبانیتم شعله گرفت:چیه؟؟چجوری باید بات حرفبزنم؟؟که بفهمی وقتی انقدآرا ویرا میکنی میای بیرون این چیزا که سهله..میبرن میدزدنت و برگشتت با خداس..چجوری بت بگم حالیت شه..تو اصا واسه کی خوشگل میکنی؟؟کی قراره ببینتت که واسش خودتو تو دردسر بندازی؟!اصلا کی ارزششو داره؟!
_تو...تو ارزششو داشتی
نمیدونستم این حرفشو به چه معنی بگیرم..سعی کردم فقط بحثو عوض کنم:خو فک کن واسه من...مگه میدونستی من اینجام ؟!
_اره میدونستم..سپهر بهم گفته بود
_اهـــــــــــان..پ با سپهر خان هم درارتباطی
_بسه ایمان...اون مثه داداشمه
_پ من مثل چیتم؟؟
با خشم گفتم...انقد که خیلیا بهمون نگاه کردن
سرشوانداخت پایین...چونش میلرزید..دوباره سرشو کشوندمبالا و تو چشماشزل زدم که بهم اجازه نداد تا سوالمو تکرار کنم:تو مثل همه چیمی
به گوشام شک کردم..یکم سرمو با سردرگمی بالا پایین کردم و گفتم:بازی خوبی رو شروع نکردی..
بغضش دوباره شکسته بود:چیه.بد کردم عاشقتم؟!بد کردم دوست دارم؟بد کردم واسم مهمی؟؟اره؟!
زبونم لال شده بود...مغزم کار نمیکرد..پس اونم تو شباش به من فکر میکرده...اره خب..منی که از دخترا خوشم نمیاد خیلی عجیبه که یکی دلمو برده و شبا یه کنج خیالم جا خوش کرده...خیلی زیاد عجیبه..این دوست داشتنه کمه من معادل دوست داشتن تا حد نرگ یه پسر عادیه..منم اونو دوست داشتم.اما به چه قیمتی..زبون باز کردم و گفتم..از چیزی که اجازه نمیداد راحت عاشق بشم گفتم:ببین فرشته..من حتی هنوزم نتونسم حرفاتو هذم کنم...ولی اینو میدونم که اگه یه روزی عاشق بشم و یکی عاشقم بشه دوتاییمون افتادیم تو هچل..میدونی چرا؟من با همه فرق دارم فرشته..یه جور فرقایی که منو با همه متفاوت کرده و واسه همینه دختری به خودش جرئت نمیده بهم نزدیک بشه..من اگه دل ببندم..خیلی خیلی خیلی سخت دل میکنم.دیدی چقد عاشق مامانتی!؟
۷.۸k
۰۶ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.