×قسمت چهار×پارت چهار
×قسمت چهار×پارت چهار
بچه ها پشت من به سرعت از کلاس خارج میشدن..گوشامو تیزکردم واروم قدمبرداشتم..حواسم به اونا بود..
صدای اونجا سوییچی میومد..
_پانچه خاله..خوشماومد امروز شدید ضایع شدی...اصا کلا قهوه ای بهت میاد
_بیشین بینم زرشک
صدای همون پسره بود که واسم گلو پایی گرفت..
رفتم سمت اتاق اقای حسینی واز اینکه اولین روز کاریم بیست گذشته بود نفس عمیقی کشیدم
..................
یه قورت از چاییم خوردم واولین نقاشیو بررسی کردم..
امیرحسین خلیلی..بد نبود..یه تصویر از یه مادر که بچشو بغل گرفته بود...اگه قرار بود بهش نمره بودم هجده میگرفت..سایه اندازیش طبیعی نبود
بعدی بعدی وبعدی
سطح همه بالا و متوسط بود..به یکی از طراحیا که رسیدم مکث کردم...طرح از چهره خودم بود..خیلی حرفه ای و عالی کشیده شده بود..شیفتش شدم...یه نگاه به اسمش کردم..تبسم مقدم
تبسم..تبسم..چه اسمخوشگلی..دلم نمیخواست نقاشیو به صاحبش برگردونم..همه کارا رو که دیدم تصمیم گرفتم یکم برم خیابون گردی...دلم واسع عادتام تنگ شده بود..از اتاق خارج شدم که ناصرو دیدم...پاهاشو دراز کرده بود وطبقمعمول داشت مواد میکشید...دیگه مثلقبل به ما گیر نمیداد...ولی گندکاریاشهنوز سر جاش بود..چشماش خمار بود..با بدن شلش یکم جابه جا شد وسرتاپامو برانداز کرد:شنیدم ادم حسابی شدی اقای راااداااان
جوابشو ندادم و خونه رو ترک کردم
باز من.یه خیابون..یه هنسفری..یه اهنگتکراری..یه عالمه فکر..از مشکلات مالی بگیر تا مشکلات معنوی..فکر غمنبود بابا...فکر غم دستای زخم شده ماماناز قالی بافتن وفکر به اینده ای که شاید خوب باشه...کنار این همه فکر یه گوششم یه فرشته بود..که هنوزم نمیدونستم اون یه گوشه چیکار میکنه
...............
_حالا این همه جا..حتما باید بریم کوه؟؟
_چشه خو؟!..یکم ورزشم میکنی حالت جا میاد
_حال ندارم که..
_تو کی حال داشتی تنبل
به حرف علی توجه نکردم و از پنجره بیرونو پاییدم..امروز با بروبچ زده بودیم کوه و کمند..ولی من یکی که اصلا حال و حوصله نداشتم..سپهر و میلاد کلی مسخرم میکردن و میگفتن:دیوونه خدا نکنه تو کاره ای بشی..از دیروز که یه ساعت کار کردهتا الان هی خستم خستم میکنه.
خلاصه که تا الان داشتم میمردمانقد خسته بودم..وقتی رسیدیم کولمو زدمپشتمو کلاه سوییشرتمو کشیدم سرم..ماکانگفت:اهکی..باز این شد رابینهود..ایمان امروز یکم واسمونبخون
مث فنر برگشتم طرفش..خودم باور داشتم صدام افتضاااااحه..ولی خوشم میومد بقیرو اذیت کنم..واسه همین بانیش باز گفتم:چرا کهنه داداش؟!
میلاد بهت زده گفت:ماکی از جونت سیر شدی؟؟این بخونه پرکفتر کنده میشه..مگهمرض داری پسر
شبیهدخترا ایشی گفتم و فرمودم:خیلین دلتون بخواد..هیچکدومتون قدرمو نمیدونید..تهش که برمزنهمینماکی جونم بشم میفهمیدعجب تیکه ای بودم..میلاد ادامودراورد و سپهر زد زیر خنده..علی با رگه هایی از خنده گفت:سپهر اگه میدونستم شاغل بشه انقد باحال میشه زودتر واسش شغل پیدا میکردم زن خودم بشه..
و این بار همه خندیدیم..تا خود کوه با مسخره بازیامون توجه همه رو جلب کرده بودیم..هرکی نگاه میکرد یه امن یجیب برامون میخوند..رسیدیم بهیه قسمت صاف..گرفتم همون جا لم دادم...سپهر یه لگد بهم زدو گفت:ایمان بلند شو..اینجا جای موندن نیس که
_به جون علی که میخوام دنیاش نباشه یه بار دیه بگی بلندشو میلادوپرت میکنم پایین
میلاد گفت:چه از بقیه هممایه میزارهپررو
سپهر کنارم نشست وبقیه هم کم کم فرود اومدن..ماکانگفت:عشــقــــم...یهدهن بخون میلاد حال کنه
_ایی.حالمو به هم زدی ماکی..میخونم واستون..این همه قربون صدقههم نرین خر میشم که صدای ملکوتیمو واستون هدر بدم.سپهر غر زد:یکی صدای تو ملکوتیه یکی صدای بابای من توحموم
علی گفت:ماکی امروز سرت به سنگخورده؟؟
_نه داشم..دسمال کاغذی اوردم
_که چی بشه؟؟
_کهبزنمتو گوشم واجازه بدنم فقط شما از صدایملکوتی ایمان لذت ببرید..بعدم دوتیکهدستمال فرو کرد تو گوشش وبا لبخند خبیثی منتظر به من نگاه کرد...منم کمنزاشتم و چنان اوازی خوندم که جداً موی گربه ها خیس شد و پر پرند ها ریخت
_من یه پرندم ارزو دارم تو همدمم باشی..کنارمم باشی
_ایمان از دوجهت شعر مردمو عنی کردی رفت
_گیرای نظراتتون هسم
_زکی..خیلی پررویی پسر
_مرسی
و دیگه کسی چیزی نگفت..خواستمدوباره بزتمزیر اواز که سپهر دستمو خوند و جلوی دهنمو گرفت...به پیشنهاد علی بلند شدیم وقصد ادامه دادن مسیرو کردیم..یه احساسی بهم میگفت بلند شو برو...وگرنه شدهباشهعلی بغلت میکنه میبردت..دنبالشون رفتم و در حین بالا رفتناز کوه پشت شلوارمو هم تکوندم..گروه های دختر و پسر زیادی داشتن میرفتناز کوه بالا
چشمامداشت میچرخیدکهبهیه پیرمردپیرزن افتاد...هیکل مردهبرام اشنا بود..مخصوصا پس کلش..
بچه ها پشت من به سرعت از کلاس خارج میشدن..گوشامو تیزکردم واروم قدمبرداشتم..حواسم به اونا بود..
صدای اونجا سوییچی میومد..
_پانچه خاله..خوشماومد امروز شدید ضایع شدی...اصا کلا قهوه ای بهت میاد
_بیشین بینم زرشک
صدای همون پسره بود که واسم گلو پایی گرفت..
رفتم سمت اتاق اقای حسینی واز اینکه اولین روز کاریم بیست گذشته بود نفس عمیقی کشیدم
..................
یه قورت از چاییم خوردم واولین نقاشیو بررسی کردم..
امیرحسین خلیلی..بد نبود..یه تصویر از یه مادر که بچشو بغل گرفته بود...اگه قرار بود بهش نمره بودم هجده میگرفت..سایه اندازیش طبیعی نبود
بعدی بعدی وبعدی
سطح همه بالا و متوسط بود..به یکی از طراحیا که رسیدم مکث کردم...طرح از چهره خودم بود..خیلی حرفه ای و عالی کشیده شده بود..شیفتش شدم...یه نگاه به اسمش کردم..تبسم مقدم
تبسم..تبسم..چه اسمخوشگلی..دلم نمیخواست نقاشیو به صاحبش برگردونم..همه کارا رو که دیدم تصمیم گرفتم یکم برم خیابون گردی...دلم واسع عادتام تنگ شده بود..از اتاق خارج شدم که ناصرو دیدم...پاهاشو دراز کرده بود وطبقمعمول داشت مواد میکشید...دیگه مثلقبل به ما گیر نمیداد...ولی گندکاریاشهنوز سر جاش بود..چشماش خمار بود..با بدن شلش یکم جابه جا شد وسرتاپامو برانداز کرد:شنیدم ادم حسابی شدی اقای راااداااان
جوابشو ندادم و خونه رو ترک کردم
باز من.یه خیابون..یه هنسفری..یه اهنگتکراری..یه عالمه فکر..از مشکلات مالی بگیر تا مشکلات معنوی..فکر غمنبود بابا...فکر غم دستای زخم شده ماماناز قالی بافتن وفکر به اینده ای که شاید خوب باشه...کنار این همه فکر یه گوششم یه فرشته بود..که هنوزم نمیدونستم اون یه گوشه چیکار میکنه
...............
_حالا این همه جا..حتما باید بریم کوه؟؟
_چشه خو؟!..یکم ورزشم میکنی حالت جا میاد
_حال ندارم که..
_تو کی حال داشتی تنبل
به حرف علی توجه نکردم و از پنجره بیرونو پاییدم..امروز با بروبچ زده بودیم کوه و کمند..ولی من یکی که اصلا حال و حوصله نداشتم..سپهر و میلاد کلی مسخرم میکردن و میگفتن:دیوونه خدا نکنه تو کاره ای بشی..از دیروز که یه ساعت کار کردهتا الان هی خستم خستم میکنه.
خلاصه که تا الان داشتم میمردمانقد خسته بودم..وقتی رسیدیم کولمو زدمپشتمو کلاه سوییشرتمو کشیدم سرم..ماکانگفت:اهکی..باز این شد رابینهود..ایمان امروز یکم واسمونبخون
مث فنر برگشتم طرفش..خودم باور داشتم صدام افتضاااااحه..ولی خوشم میومد بقیرو اذیت کنم..واسه همین بانیش باز گفتم:چرا کهنه داداش؟!
میلاد بهت زده گفت:ماکی از جونت سیر شدی؟؟این بخونه پرکفتر کنده میشه..مگهمرض داری پسر
شبیهدخترا ایشی گفتم و فرمودم:خیلین دلتون بخواد..هیچکدومتون قدرمو نمیدونید..تهش که برمزنهمینماکی جونم بشم میفهمیدعجب تیکه ای بودم..میلاد ادامودراورد و سپهر زد زیر خنده..علی با رگه هایی از خنده گفت:سپهر اگه میدونستم شاغل بشه انقد باحال میشه زودتر واسش شغل پیدا میکردم زن خودم بشه..
و این بار همه خندیدیم..تا خود کوه با مسخره بازیامون توجه همه رو جلب کرده بودیم..هرکی نگاه میکرد یه امن یجیب برامون میخوند..رسیدیم بهیه قسمت صاف..گرفتم همون جا لم دادم...سپهر یه لگد بهم زدو گفت:ایمان بلند شو..اینجا جای موندن نیس که
_به جون علی که میخوام دنیاش نباشه یه بار دیه بگی بلندشو میلادوپرت میکنم پایین
میلاد گفت:چه از بقیه هممایه میزارهپررو
سپهر کنارم نشست وبقیه هم کم کم فرود اومدن..ماکانگفت:عشــقــــم...یهدهن بخون میلاد حال کنه
_ایی.حالمو به هم زدی ماکی..میخونم واستون..این همه قربون صدقههم نرین خر میشم که صدای ملکوتیمو واستون هدر بدم.سپهر غر زد:یکی صدای تو ملکوتیه یکی صدای بابای من توحموم
علی گفت:ماکی امروز سرت به سنگخورده؟؟
_نه داشم..دسمال کاغذی اوردم
_که چی بشه؟؟
_کهبزنمتو گوشم واجازه بدنم فقط شما از صدایملکوتی ایمان لذت ببرید..بعدم دوتیکهدستمال فرو کرد تو گوشش وبا لبخند خبیثی منتظر به من نگاه کرد...منم کمنزاشتم و چنان اوازی خوندم که جداً موی گربه ها خیس شد و پر پرند ها ریخت
_من یه پرندم ارزو دارم تو همدمم باشی..کنارمم باشی
_ایمان از دوجهت شعر مردمو عنی کردی رفت
_گیرای نظراتتون هسم
_زکی..خیلی پررویی پسر
_مرسی
و دیگه کسی چیزی نگفت..خواستمدوباره بزتمزیر اواز که سپهر دستمو خوند و جلوی دهنمو گرفت...به پیشنهاد علی بلند شدیم وقصد ادامه دادن مسیرو کردیم..یه احساسی بهم میگفت بلند شو برو...وگرنه شدهباشهعلی بغلت میکنه میبردت..دنبالشون رفتم و در حین بالا رفتناز کوه پشت شلوارمو هم تکوندم..گروه های دختر و پسر زیادی داشتن میرفتناز کوه بالا
چشمامداشت میچرخیدکهبهیه پیرمردپیرزن افتاد...هیکل مردهبرام اشنا بود..مخصوصا پس کلش..
۱۰.۵k
۰۶ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.