قسمت ششم -ترانه عشق
قسمت ششم -ترانه عشق
آره دوستای گلم اگه شما هم مثل من تا اینجای داستانمو حس کرده باشید حتما شما هم شهریارو دوست داشتید
نگرانش شدید همراهش شدید ازش دلخور شدید و عصبانی . 100 برابر اونچه که
شما حس کردید برای من اتفاق افتاد چون اونو دوست داشتم
چند روزی میشد دیگه حوصله هیچ کاری نداشتم . نمیدونستم چه کاری خوبه چه
کاری بد .
نمیدونستم کی دوسته کی دشمن .به حدی با مائده بدرفتاری میکردم که آخر یه
روز منو تنها صدا زد که حرف بزنیم .
م ( مائده ) : ترانه من نمیدونم تو چی فکر میکنی اما اگر فکر میکنی که توی اون
مدتی که نبودی من زیر گوش شهریار چیزی خوندم اشتباه میکنی .
< تندتر از اونی بودم که بفهمم چی میگه > گفتم : آره دارم میبینم مائده فلان
مائده بهمان مائده بیا مائده برو یکسره با تو حرف میزنه یادم نمیاد قبلش انقدر صمیمی بوده باشید
م : اصلا اینطور نیست هیچی عوض نشده تو حساس شدی روی شهریار
ت : نخیر حساسیت من ربط به این قضیه نداره شما خوب با هم جور شدید
نمیفهمم چرا
م : من به تو خیانت نکردم ترانه
از عصبانیت نمیتونستم حرف بزنم ....
روزا میگذشت و انگار شهریار بیشتر از من فاصله می گرفت . نمیفهمیدمش .
کم کم خشکیده میشدم انگار . شهریار یک روز خوب بود و یک روز بد . یک روز
مهربون بود و یک روز بداخلاق .
یه روز وقتی داشتم با یکی از همکلاسیهام حرف میزدم راجع بهش گفت :
همکلاسیم : ترانه تا به حال به شهریار گفتی دوستش داری ؟
ت : نه یعنی مستقیم اینجوری نگفتم اما میدونه
هم : از کجا میدونی میدونه ؟
ت : خوب میدونه خبر دارم تازه برخورداشم معلومه
هم : باشه حالا برو بهش بگو مستقیم باهاش حرف بزن
ت : آخه من چی بگم بهش برم زانو بزنم جلوش شهریار جان من تورو دوست دارم ؟
هم : نه اینجوری که بذار موقعیتش پیش بیاد
اون روز کلی خندیدیم و گذشت اما بعدش همش فکرم به حرفای همکلاسیم بود
( خیلی مهمه که با کی مشورت کنید )
موقعیتای زیادی نبود که بتونم بهش بگم پس منتظر موندم تا اینکه یه روز که
خیلی ناراحت بودم بهم اسمس داد :
شهریار : چطوری تو ؟
ترانه : خوبم مرسی تو چطوری؟
ش : از حال و احوالای تو ( معلوم بود کیفش کوکه )
ت : خوبه تو حداقل سرحالی
ش : چطور تو مگه نیستی
ت : نه زیاد حوصله ندارم
ش : غصه نخور بابا یا خودش میاد یا نامش
ت : خود کی توام حال داریا ( لجم گرفته بود به زور میخواست بگه نمیدونم چی میگی )
ش : خود همونی که فکرشی و حوصله نداری
ت : بیخیال شهریار
ش : حالا واقعا کسی هست ؟ بگو ما بریم پادرمیونی .
(احتمالا شما هم الان مثل اونموقع
من چشماتون از تعجب وا مونده )
ت : یعنی تو نمیدونی ؟
ش : نه خوب بگو دیگه
ت : خودت
ش : چی خودم ؟
ت : اونیکه میخوای براش پادرمیونی کنی خودتی
ش : یعنی تو میخوای بگی منو دوست داری ؟ شوخی میکنی
ت :نه جدی میگم
ش : خیلیم خوبه اصلا اینطوری نمیشه بذار همو دیدیم حرف بزنیم
ت : فعلا پس
اون خداحافظی کرد و من انگار که جونی توی تنم نمونده باشه مثل
مرده ها توی تختم دراز کشیدم.....
فردا صبح وقتی بیدار شدم تا برم دیدن شهریار حالم افتضاح بود . به معنای واقعی
داشتن توی دلم رخت میشستن.
هی مینشستم پا میشدم . رفتم آب قند خوردم و بعد شروع کردم به نق زدن به
خودم
- چطور به اینجا رسیدی ترانه
- آخه کی به تو گفت بگی بهش دوستش داری
- اون جنبه این حرفا رو نداره
- عوضش گفتم تموم شد
- ای بابا آخه من نمیدونم این مدل دوست داشتنت از کجا اومد
و ...
داشتم دیوونه میشدم دیدم بیشتر فکر کنم صبح کله سحری میزنم زیر گریه
تابلو میشم بره .
با یه حال خراب وداغون حاضر شدم . وسواس هم گرفته بودم .
- اینو بپوشم نه اونو میپوشم
- آرایش کنم ؟ ول کن بابا کی حال داره
- نه امروز مهمه درست تیپ بزن دیگه اههههههه
آخرم پاشدم تندی پوشیدمو زدم بیرون
سعی میکردم نفس بکشم و به دور وبرم نگاه کنم اما چیزی نمیدیدم هنوز از
حرفای دیشبم شوکه بودم . چطور تونستم ؟ چطوری؟
توی ذهنم شهریارو تصور میکردم که بهم چی میگه میخواستم آماده باشم :
شهریار : ببین ترانه من دیگه عاشق نمیشم نمیتونم با تو باشم
شهریار :ترانه میدونی چند وقت بود منتظر بودم تو لب باز کنی حرف برنی ؟
شهریار : ترانه من فکر نمیکردم تو انقدر بی جنبه باشی ما فقط دوستیم
( ازین فکر آخری واقعا ترسیدم )
توی همین فکرا رسیدم به شیرین . تا براش تعریف کردم چی شده گفت :
- خاک بر سرت ترانه تا حالا به یه پسر انقدر رو نداده بودی ( راستم میگفت )
تو به من بد و بیراه میگفتی حالا خودت
- شیرین این فرق میکنه
- چه فرق
آره دوستای گلم اگه شما هم مثل من تا اینجای داستانمو حس کرده باشید حتما شما هم شهریارو دوست داشتید
نگرانش شدید همراهش شدید ازش دلخور شدید و عصبانی . 100 برابر اونچه که
شما حس کردید برای من اتفاق افتاد چون اونو دوست داشتم
چند روزی میشد دیگه حوصله هیچ کاری نداشتم . نمیدونستم چه کاری خوبه چه
کاری بد .
نمیدونستم کی دوسته کی دشمن .به حدی با مائده بدرفتاری میکردم که آخر یه
روز منو تنها صدا زد که حرف بزنیم .
م ( مائده ) : ترانه من نمیدونم تو چی فکر میکنی اما اگر فکر میکنی که توی اون
مدتی که نبودی من زیر گوش شهریار چیزی خوندم اشتباه میکنی .
< تندتر از اونی بودم که بفهمم چی میگه > گفتم : آره دارم میبینم مائده فلان
مائده بهمان مائده بیا مائده برو یکسره با تو حرف میزنه یادم نمیاد قبلش انقدر صمیمی بوده باشید
م : اصلا اینطور نیست هیچی عوض نشده تو حساس شدی روی شهریار
ت : نخیر حساسیت من ربط به این قضیه نداره شما خوب با هم جور شدید
نمیفهمم چرا
م : من به تو خیانت نکردم ترانه
از عصبانیت نمیتونستم حرف بزنم ....
روزا میگذشت و انگار شهریار بیشتر از من فاصله می گرفت . نمیفهمیدمش .
کم کم خشکیده میشدم انگار . شهریار یک روز خوب بود و یک روز بد . یک روز
مهربون بود و یک روز بداخلاق .
یه روز وقتی داشتم با یکی از همکلاسیهام حرف میزدم راجع بهش گفت :
همکلاسیم : ترانه تا به حال به شهریار گفتی دوستش داری ؟
ت : نه یعنی مستقیم اینجوری نگفتم اما میدونه
هم : از کجا میدونی میدونه ؟
ت : خوب میدونه خبر دارم تازه برخورداشم معلومه
هم : باشه حالا برو بهش بگو مستقیم باهاش حرف بزن
ت : آخه من چی بگم بهش برم زانو بزنم جلوش شهریار جان من تورو دوست دارم ؟
هم : نه اینجوری که بذار موقعیتش پیش بیاد
اون روز کلی خندیدیم و گذشت اما بعدش همش فکرم به حرفای همکلاسیم بود
( خیلی مهمه که با کی مشورت کنید )
موقعیتای زیادی نبود که بتونم بهش بگم پس منتظر موندم تا اینکه یه روز که
خیلی ناراحت بودم بهم اسمس داد :
شهریار : چطوری تو ؟
ترانه : خوبم مرسی تو چطوری؟
ش : از حال و احوالای تو ( معلوم بود کیفش کوکه )
ت : خوبه تو حداقل سرحالی
ش : چطور تو مگه نیستی
ت : نه زیاد حوصله ندارم
ش : غصه نخور بابا یا خودش میاد یا نامش
ت : خود کی توام حال داریا ( لجم گرفته بود به زور میخواست بگه نمیدونم چی میگی )
ش : خود همونی که فکرشی و حوصله نداری
ت : بیخیال شهریار
ش : حالا واقعا کسی هست ؟ بگو ما بریم پادرمیونی .
(احتمالا شما هم الان مثل اونموقع
من چشماتون از تعجب وا مونده )
ت : یعنی تو نمیدونی ؟
ش : نه خوب بگو دیگه
ت : خودت
ش : چی خودم ؟
ت : اونیکه میخوای براش پادرمیونی کنی خودتی
ش : یعنی تو میخوای بگی منو دوست داری ؟ شوخی میکنی
ت :نه جدی میگم
ش : خیلیم خوبه اصلا اینطوری نمیشه بذار همو دیدیم حرف بزنیم
ت : فعلا پس
اون خداحافظی کرد و من انگار که جونی توی تنم نمونده باشه مثل
مرده ها توی تختم دراز کشیدم.....
فردا صبح وقتی بیدار شدم تا برم دیدن شهریار حالم افتضاح بود . به معنای واقعی
داشتن توی دلم رخت میشستن.
هی مینشستم پا میشدم . رفتم آب قند خوردم و بعد شروع کردم به نق زدن به
خودم
- چطور به اینجا رسیدی ترانه
- آخه کی به تو گفت بگی بهش دوستش داری
- اون جنبه این حرفا رو نداره
- عوضش گفتم تموم شد
- ای بابا آخه من نمیدونم این مدل دوست داشتنت از کجا اومد
و ...
داشتم دیوونه میشدم دیدم بیشتر فکر کنم صبح کله سحری میزنم زیر گریه
تابلو میشم بره .
با یه حال خراب وداغون حاضر شدم . وسواس هم گرفته بودم .
- اینو بپوشم نه اونو میپوشم
- آرایش کنم ؟ ول کن بابا کی حال داره
- نه امروز مهمه درست تیپ بزن دیگه اههههههه
آخرم پاشدم تندی پوشیدمو زدم بیرون
سعی میکردم نفس بکشم و به دور وبرم نگاه کنم اما چیزی نمیدیدم هنوز از
حرفای دیشبم شوکه بودم . چطور تونستم ؟ چطوری؟
توی ذهنم شهریارو تصور میکردم که بهم چی میگه میخواستم آماده باشم :
شهریار : ببین ترانه من دیگه عاشق نمیشم نمیتونم با تو باشم
شهریار :ترانه میدونی چند وقت بود منتظر بودم تو لب باز کنی حرف برنی ؟
شهریار : ترانه من فکر نمیکردم تو انقدر بی جنبه باشی ما فقط دوستیم
( ازین فکر آخری واقعا ترسیدم )
توی همین فکرا رسیدم به شیرین . تا براش تعریف کردم چی شده گفت :
- خاک بر سرت ترانه تا حالا به یه پسر انقدر رو نداده بودی ( راستم میگفت )
تو به من بد و بیراه میگفتی حالا خودت
- شیرین این فرق میکنه
- چه فرق
۱۳۸.۵k
۰۶ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.