قسمت هفتم-ترانه عشق
قسمت هفتم-ترانه عشق
اونشب برام نمیگذشت انقدر فکر کردم انقدر فکر کردم که حالم بد شد . صبحش
رفتم زیر سُرم . شهریار پاکی که من توی ذهنم داشتم خیلی متفاوت با شهریاری
بود که من میشناختم . همیشه فکر میکردم چون خوشتیپ میگرده چون خوش
سر و زبونه دخترای زیادی دور وبرشن . فکر میکردم با همه دوسته میگه میخنده
اما شهریاری که همین چند ساعت پیش با من حرف زد شهریاری بود که از دخترا
استفاده میکرد تا نیازهاشو تامین کنه . یکی مالی یکی جسمی یکی ... حتی
تصورشم حالمو بدتر میکرد . فقط یه چیز برام سوال بود چرا هیچوقت با من اینکارو
نکرد . حتی امتحانمم نکرد . حتی سواستفاده نکرد . نه اینکه اذیت نشدم نه ولی
بازم جای شکرش باقی بود که شهریار منو سوای بقیه دیده بود . صبح وقتی رفتم
زیر سُرم مامان بالای سرم سرزنشم میکرد:
- من نمیدونم تو چت شده مگه میشه آدم یهو انقدر ضعیف بشه انقدر مریض بشه
مگه میشه تو در عرض چندماه انقدر وزن کم کنی انقدر اعصابت ضعیف شه . تو
چی میخوای که نداری که نمیشه . آخه قربونت برم ببین کاری کردی بابات از من
میپرسه ترانه چشه نکنه چیزیش شده نکنه بلایی سرش آوردن نمیگه . من که
میدونم تو چته ولی چی بهش بگم . بگم یه آدم عوضی بی ارزشو دوست داره ؟
بگم هرچی باهاش حرف میزنم انگاری با دیوارم ؟ خب دختر من تو این عزت نفسو
بهش دادی وگرنه کیو میخواد پیدا کنه بهتر از تو و موقعیت تو . ظاهرت باطنت
اخلاقت علاقت هیچکدوم کم نیست اونم واسه اون که نه پول داره نه کار داره
نه ....
مامان همینطوری میگفت و من سعی میکردم جلوی سیل اشکامو بگیرم . سخت
بود مخصوصا که راست بود حقیقت بود مثل آینه داشت آنچه گذشته بود بهمو نشون میداد
بگذریم
یکماهی از دانشگاه ازون قرار قبلی میگذشت انتخاب واحدا بود و من که امتحانامم
گند زده بودم خونه نشین بودم . دیگه شهریارو نمیدیدم اگرمر حرفی میشد یا جایی
بود که میدونستم اون هست ازش فاصله میگرفتم فرار میکردم نمیرفتم . با پسرای
گروهم حرف نمیزدم. یه سلام و علیک . ذهنم شلوغ بود . شلوغ تر از اونی که نفر
دومی راه پیدا کنه . خدا رحم میکرد به اون پسری که توی اون حال وهوا بهم
پیشنهاد دوستی بده . میخواستم به قول شیرین شکمشو سفره کنم . شیرین
میگفت اگه از اول با شهریار اینطوری برخورد میکردی
الان مثل ..... میفتاد دنبالت ( با عرض معذرت از پسرای سایت قصدم توهین به
شما نیست من فقط تکرار مکررات میکنم )
20 روزی میگذشت و من فقط فکر میکردم فقط فکر میکردم نمیخوردم نمیخوابیدم تلویزیون نمیدیدم فقط فکر میکردم و با مادرم حرف میزدم حرف میزدم ....
به مادرم نگفتم شهریار دقیقا جی ازم خواسته گفتم رفیق فابریک میخواد و
انتظارات داره . مادرم میدونست اونم یه زمانی دختر جوونی مثل من بود میدونست
20 روزی میگذشت و من نشسته بودم رو به دیوار اتاقم و خیره شده بودم بهش و
فکر میکردم که یهو صدای گوشیم بلند شد . با بی حصلگی بلند شدم و رفتم برش
دارم که دیدم شهریاره . جواب دادم :
شهریار : سلام ترانه خوبی ؟
ترانه : سلام شهریار تویی ؟ ممنون
ش : آره پس میخواستی کی باشه ؟ ایمان ؟ نیستی کجایی
ت : همینجاها خیلی کار دارم ( سعی میکردم معمولی باشم )
ش : خوب ؟
ت : چی خوب ؟
ش : قرار بود فکر کنی
ت : آره فکر کردم ( لحظه سختی بود )
ش : خوب ؟ آره یا نه ؟
ت : ببین شهریار این قضیه یه کم پیچیدست . تو داری ذهنیت منو نسبت
به خودت خراب میکنی
ش : مطمئن باش ارزششو داری که اینکارو میکنم
ت : خوب اون حرفایی که زدی همش راست بود ؟
ش : آره راست بود حالا جوابت ؟
ت : نه
ش : نه ؟! مطمئنی ؟
ت : آره مطمئنم که حاضر نیستم اینکارو بکنم
ش :اما تو گفتی دوستم داری
ت : هنوزم دارم اما اون یه چیز دیگست وقتی تو منو دوست داری بهم متعهد
نمیشی منم نمیتونم اینکارو کنم.
ش : (شروع کرد به خندیدن ) ایول
ت :چی میگی شهریار ؟
ش : میگم ایول میدونستم پاکی
ت : خوب مگه شک داشتی ؟
ش : نه منظورم این نبود خوشم اومد . باشه عزیزم نه خانی اومده نه خانی رفته .
همه چی مثل قبله . به روت نیار .
یخ کرده بودم شهریاری که میگفت منو دوست داره حتی حاضر نبود دور این قضیه
خط بکشه حتی تعارفشم نکرد خیلی ساده گفت باشه بیخیال ....
به فاصله چند روز از آخرین صحبت من و شهریار بود که شهریار بهم زنگ زد :
- چطوری ترانه ؟
ت- مرسی تو خوبی
ش- ممنون چه خبر
ت- هیچی سلامتی شما چه خبر
ش- شما عموته من شهریارما
ت- منظوری نداشتم کلی گفتم شما
ش- آها خوبی ؟ انتخاب واحدارو چیکار کردی
ت- هیچی همینجوری میرم ببینم چی گیرم میاد
( مثل قبل نمیتونستم با شهریار حرف
اونشب برام نمیگذشت انقدر فکر کردم انقدر فکر کردم که حالم بد شد . صبحش
رفتم زیر سُرم . شهریار پاکی که من توی ذهنم داشتم خیلی متفاوت با شهریاری
بود که من میشناختم . همیشه فکر میکردم چون خوشتیپ میگرده چون خوش
سر و زبونه دخترای زیادی دور وبرشن . فکر میکردم با همه دوسته میگه میخنده
اما شهریاری که همین چند ساعت پیش با من حرف زد شهریاری بود که از دخترا
استفاده میکرد تا نیازهاشو تامین کنه . یکی مالی یکی جسمی یکی ... حتی
تصورشم حالمو بدتر میکرد . فقط یه چیز برام سوال بود چرا هیچوقت با من اینکارو
نکرد . حتی امتحانمم نکرد . حتی سواستفاده نکرد . نه اینکه اذیت نشدم نه ولی
بازم جای شکرش باقی بود که شهریار منو سوای بقیه دیده بود . صبح وقتی رفتم
زیر سُرم مامان بالای سرم سرزنشم میکرد:
- من نمیدونم تو چت شده مگه میشه آدم یهو انقدر ضعیف بشه انقدر مریض بشه
مگه میشه تو در عرض چندماه انقدر وزن کم کنی انقدر اعصابت ضعیف شه . تو
چی میخوای که نداری که نمیشه . آخه قربونت برم ببین کاری کردی بابات از من
میپرسه ترانه چشه نکنه چیزیش شده نکنه بلایی سرش آوردن نمیگه . من که
میدونم تو چته ولی چی بهش بگم . بگم یه آدم عوضی بی ارزشو دوست داره ؟
بگم هرچی باهاش حرف میزنم انگاری با دیوارم ؟ خب دختر من تو این عزت نفسو
بهش دادی وگرنه کیو میخواد پیدا کنه بهتر از تو و موقعیت تو . ظاهرت باطنت
اخلاقت علاقت هیچکدوم کم نیست اونم واسه اون که نه پول داره نه کار داره
نه ....
مامان همینطوری میگفت و من سعی میکردم جلوی سیل اشکامو بگیرم . سخت
بود مخصوصا که راست بود حقیقت بود مثل آینه داشت آنچه گذشته بود بهمو نشون میداد
بگذریم
یکماهی از دانشگاه ازون قرار قبلی میگذشت انتخاب واحدا بود و من که امتحانامم
گند زده بودم خونه نشین بودم . دیگه شهریارو نمیدیدم اگرمر حرفی میشد یا جایی
بود که میدونستم اون هست ازش فاصله میگرفتم فرار میکردم نمیرفتم . با پسرای
گروهم حرف نمیزدم. یه سلام و علیک . ذهنم شلوغ بود . شلوغ تر از اونی که نفر
دومی راه پیدا کنه . خدا رحم میکرد به اون پسری که توی اون حال وهوا بهم
پیشنهاد دوستی بده . میخواستم به قول شیرین شکمشو سفره کنم . شیرین
میگفت اگه از اول با شهریار اینطوری برخورد میکردی
الان مثل ..... میفتاد دنبالت ( با عرض معذرت از پسرای سایت قصدم توهین به
شما نیست من فقط تکرار مکررات میکنم )
20 روزی میگذشت و من فقط فکر میکردم فقط فکر میکردم نمیخوردم نمیخوابیدم تلویزیون نمیدیدم فقط فکر میکردم و با مادرم حرف میزدم حرف میزدم ....
به مادرم نگفتم شهریار دقیقا جی ازم خواسته گفتم رفیق فابریک میخواد و
انتظارات داره . مادرم میدونست اونم یه زمانی دختر جوونی مثل من بود میدونست
20 روزی میگذشت و من نشسته بودم رو به دیوار اتاقم و خیره شده بودم بهش و
فکر میکردم که یهو صدای گوشیم بلند شد . با بی حصلگی بلند شدم و رفتم برش
دارم که دیدم شهریاره . جواب دادم :
شهریار : سلام ترانه خوبی ؟
ترانه : سلام شهریار تویی ؟ ممنون
ش : آره پس میخواستی کی باشه ؟ ایمان ؟ نیستی کجایی
ت : همینجاها خیلی کار دارم ( سعی میکردم معمولی باشم )
ش : خوب ؟
ت : چی خوب ؟
ش : قرار بود فکر کنی
ت : آره فکر کردم ( لحظه سختی بود )
ش : خوب ؟ آره یا نه ؟
ت : ببین شهریار این قضیه یه کم پیچیدست . تو داری ذهنیت منو نسبت
به خودت خراب میکنی
ش : مطمئن باش ارزششو داری که اینکارو میکنم
ت : خوب اون حرفایی که زدی همش راست بود ؟
ش : آره راست بود حالا جوابت ؟
ت : نه
ش : نه ؟! مطمئنی ؟
ت : آره مطمئنم که حاضر نیستم اینکارو بکنم
ش :اما تو گفتی دوستم داری
ت : هنوزم دارم اما اون یه چیز دیگست وقتی تو منو دوست داری بهم متعهد
نمیشی منم نمیتونم اینکارو کنم.
ش : (شروع کرد به خندیدن ) ایول
ت :چی میگی شهریار ؟
ش : میگم ایول میدونستم پاکی
ت : خوب مگه شک داشتی ؟
ش : نه منظورم این نبود خوشم اومد . باشه عزیزم نه خانی اومده نه خانی رفته .
همه چی مثل قبله . به روت نیار .
یخ کرده بودم شهریاری که میگفت منو دوست داره حتی حاضر نبود دور این قضیه
خط بکشه حتی تعارفشم نکرد خیلی ساده گفت باشه بیخیال ....
به فاصله چند روز از آخرین صحبت من و شهریار بود که شهریار بهم زنگ زد :
- چطوری ترانه ؟
ت- مرسی تو خوبی
ش- ممنون چه خبر
ت- هیچی سلامتی شما چه خبر
ش- شما عموته من شهریارما
ت- منظوری نداشتم کلی گفتم شما
ش- آها خوبی ؟ انتخاب واحدارو چیکار کردی
ت- هیچی همینجوری میرم ببینم چی گیرم میاد
( مثل قبل نمیتونستم با شهریار حرف
۲۲۳.۷k
۱۰ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.