فصل هفتم
فصل هفتم
.به سرعت بعد این حرف صورتشو جلو اورد وشروع کرد به بوسیدنم....
چشام از این گشاد تر نمیشد....چون در اوج احساسات بود و شُل شده بود...سریع از موقعیت استفاده کردم و هُلِش دادم عقب که باعث شد یه قدم ازم دور شه...دستمو به سرعت از دستاش دور کردم و دیگه اختیارِ کارامو نداشتم:
-تو....تو..... اصلا.....مگه.....خوناشامی؟! به تو....چه....چه ربطی داره.....که لبِ من داره! خون....خون میاد....
کنترلی رو خودم نداشتم صدام میلرزید...شُک دار بود.......با این که احتمالِ این برخورد فیزیکی هم میدادم...اما خب بازم احساس میکنم اصلا امادگیشو نداشتم....با بغض سمتِ ساختمون میدویدم و امیر علی رو که همونجا به همون حالت که بازوهامو ازش جدا کرده بودم ، خشک شده بود رو، رها کرده بودم....
شاید برخوردم با یک بیمار درست نبود...اما خب ....اَه لعنتی خفه شو الناز....اون بیمار نیست...نکنه میخواستی باهاش همراهی کنی؟! کارت درست بود...انقدر خودتو سرزَنِش نکن خواهشا....
جلویِ ساختمونِ اصلی خانومِ بزرگوار با یه پسر جوون ایستاده بودن...خانوم بزرگوار نگران بود و پسر سعی داشت اون رو اروم کنه....به محضِ دیدنِ من هردو خشک شدن...میدونم اصلا ظاهرم درست نبود و همه ی وجودم گِلی و خیس و مهم تر از همه رنگِ پریده و چشمایِ اشکیم بود که توو ذُق میزد....
پسر قدمی جلو گذاشت:
-حالتون خوبه؟
سری تکان دادم و هیچ چی نگفتم...یعنی دیگه توانم نداشتم....
-چی شده عزیزم؟؟؟امیر علی چی کار کرد که اینطوری شدی؟؟؟
صدایِ خانوم بزرگوار بود....دیگه توان نداشتم...شاید میتونستم بغل رو یه طورایی هضم میکردم....اما بوسه رو نه...نمیتونستم هضم کنم....مخصوصا که من در سن بلوغ و اوج احساسات بودم و این برخوردایِ فیزیکی همش به ضرر خودم بود.....اشکام دونه دونه چکیدن و با صدایی که براثر بغض لرزان شده بود هق هق کنان گفتم:
-خانومِ.....خانومِ بزرگوار.......خواهش میکنم....یه...یه کاری کنین من در این مدتی که اینجا ....مِه...مهمونَم باورامو....زیرِ زیرِ پا ....نذارم....
خانومِ بزرگوار با محبت در اغوشم کشید....پسر نگاه نگرانی کرد و گفت:
-امیر علی چی کار کرد مگه؟
اه مرض شماها هم چقدر این سوالو میپرسینا....الان توقع دارید من چشم توو چشتون بشم و بگم لب تو لب بودیم؟؟؟
وقتی نگاهِ خیرمو دید انگار خودش از نگاهم خوند که نفسِشو فوت کرد و گفت:
-فعلا بیاین داخل....
همه داخل رفتیم....اصلا حوصله ی دقت به دیزاین و معماریه داخل خونه رو نداشتم....
با همون وضع گلی رویِ مبلِ سفید نشستم....هیچ کس هم بهم تذکر نداد...انقدر خر پول بودن که گلی شدن یه مبل رو فدایِ تارِ مویِ گندیدت میدونستن....همون موقع چشمم به عکسی از دو تا دختر خورد.....یکی از دختر ها شباهت زیادی به خانوم بزرگوار داشت و دختر دیگر موهایِ قهوه ای لختِش که تا زیرِ شانه هاش بود رو رها کرده بود و چشمایِ قهوه ای درشتِش فوق العاده جذابِش کرده بود...حالتِ چشماش مثلِ خودم بود...چیز عجیبی نبود...چون خیلیا رو دیده بودم که ته مایه هایِ چهرشون به من شبیه هستن و حتی اطرافیانمم گفتن این فلانی چقدر شبیه تو بود....کلا چهرم ...چهره ی خاصی نبود و حالتِشو در صورت خیلیا که مثلِ من صورتِ بیضیه گونه دار داشتن دیده بودم...و همین گونه ها هم باعث میشد بیضی بودن صورتمون زیاد در دید نباشه و بیشتر صورت گرد تلقی بشیم....بینیشو عمل کرده بود و لبایِ باریکی داشت...برخلافِ لبهایِ من....حدس زدم و با کلی کلنجار رفتن با خودم نگامو از ابروهایِ برداشته ی دختر که مشخص بود توش مدادِ قهوه ای کشیده برداشتم و به صورتِ خانوم بزرگوار خیره شدم و پرسیدم:
-پرند اینه؟؟؟
خانوم بزرگوار اوهومِ ارومی گفت....خندم گرفته بود...من اصلا شبیه این دختر نبودم...چشمایِ اون قهوه ای بود اما چشمایِ من طوسی ....یا رنگِ موهاش قهوه ای بود اما برایِ من بلوطی....دماغِ عملیش تازه شده بود بینیِ خدا دادیه سربالا و کوچولویِ من...اون برنز شده بود و من سفید....ابروهایِ اون کم پشت بود و ابروهایِ من پُر پشتِ قهوه ای و مژه هایِ اون حالتِ صافِ پر پشت رو داشت و مژه هایِ من حالت فرِ پُر پشت و رنگِ مژه هایِ من قهوه ای بود و برایِ اون مشخص بود مشکیه.....فقط ته مایه ی چهرمون اونم به خاطرِ حالت صورت و چشم و مو بود که شبیه هممون کرده بود....زدم زیرِ خنده....
دو نفرشون با تعجب به من نگاه کردن....پسر پرسید:
-اتفاقی افتاده؟چی شده؟؟؟
خندمو قطع کردم...خاک بر سرت الناز.... الان میگن این خودش نیاز به دکتر داره اومده پسره ما رو دوا درمون کنه.....مِن مِن کردم...
-چیزه...اخه هرچی به پرند نگاه میکنم شباهتی نمیبینم....
خانوم بزرگوار لبخندی زد و گفت:
-ولی به نظر من شبیهشی....مگه نه محمد؟؟؟
ااا!!!!!! این یارو محمد، دُکیه بیمارِ خُلِمون بود؟!به به امیر بره گمشه...محمدو بچسبیم
.به سرعت بعد این حرف صورتشو جلو اورد وشروع کرد به بوسیدنم....
چشام از این گشاد تر نمیشد....چون در اوج احساسات بود و شُل شده بود...سریع از موقعیت استفاده کردم و هُلِش دادم عقب که باعث شد یه قدم ازم دور شه...دستمو به سرعت از دستاش دور کردم و دیگه اختیارِ کارامو نداشتم:
-تو....تو..... اصلا.....مگه.....خوناشامی؟! به تو....چه....چه ربطی داره.....که لبِ من داره! خون....خون میاد....
کنترلی رو خودم نداشتم صدام میلرزید...شُک دار بود.......با این که احتمالِ این برخورد فیزیکی هم میدادم...اما خب بازم احساس میکنم اصلا امادگیشو نداشتم....با بغض سمتِ ساختمون میدویدم و امیر علی رو که همونجا به همون حالت که بازوهامو ازش جدا کرده بودم ، خشک شده بود رو، رها کرده بودم....
شاید برخوردم با یک بیمار درست نبود...اما خب ....اَه لعنتی خفه شو الناز....اون بیمار نیست...نکنه میخواستی باهاش همراهی کنی؟! کارت درست بود...انقدر خودتو سرزَنِش نکن خواهشا....
جلویِ ساختمونِ اصلی خانومِ بزرگوار با یه پسر جوون ایستاده بودن...خانوم بزرگوار نگران بود و پسر سعی داشت اون رو اروم کنه....به محضِ دیدنِ من هردو خشک شدن...میدونم اصلا ظاهرم درست نبود و همه ی وجودم گِلی و خیس و مهم تر از همه رنگِ پریده و چشمایِ اشکیم بود که توو ذُق میزد....
پسر قدمی جلو گذاشت:
-حالتون خوبه؟
سری تکان دادم و هیچ چی نگفتم...یعنی دیگه توانم نداشتم....
-چی شده عزیزم؟؟؟امیر علی چی کار کرد که اینطوری شدی؟؟؟
صدایِ خانوم بزرگوار بود....دیگه توان نداشتم...شاید میتونستم بغل رو یه طورایی هضم میکردم....اما بوسه رو نه...نمیتونستم هضم کنم....مخصوصا که من در سن بلوغ و اوج احساسات بودم و این برخوردایِ فیزیکی همش به ضرر خودم بود.....اشکام دونه دونه چکیدن و با صدایی که براثر بغض لرزان شده بود هق هق کنان گفتم:
-خانومِ.....خانومِ بزرگوار.......خواهش میکنم....یه...یه کاری کنین من در این مدتی که اینجا ....مِه...مهمونَم باورامو....زیرِ زیرِ پا ....نذارم....
خانومِ بزرگوار با محبت در اغوشم کشید....پسر نگاه نگرانی کرد و گفت:
-امیر علی چی کار کرد مگه؟
اه مرض شماها هم چقدر این سوالو میپرسینا....الان توقع دارید من چشم توو چشتون بشم و بگم لب تو لب بودیم؟؟؟
وقتی نگاهِ خیرمو دید انگار خودش از نگاهم خوند که نفسِشو فوت کرد و گفت:
-فعلا بیاین داخل....
همه داخل رفتیم....اصلا حوصله ی دقت به دیزاین و معماریه داخل خونه رو نداشتم....
با همون وضع گلی رویِ مبلِ سفید نشستم....هیچ کس هم بهم تذکر نداد...انقدر خر پول بودن که گلی شدن یه مبل رو فدایِ تارِ مویِ گندیدت میدونستن....همون موقع چشمم به عکسی از دو تا دختر خورد.....یکی از دختر ها شباهت زیادی به خانوم بزرگوار داشت و دختر دیگر موهایِ قهوه ای لختِش که تا زیرِ شانه هاش بود رو رها کرده بود و چشمایِ قهوه ای درشتِش فوق العاده جذابِش کرده بود...حالتِ چشماش مثلِ خودم بود...چیز عجیبی نبود...چون خیلیا رو دیده بودم که ته مایه هایِ چهرشون به من شبیه هستن و حتی اطرافیانمم گفتن این فلانی چقدر شبیه تو بود....کلا چهرم ...چهره ی خاصی نبود و حالتِشو در صورت خیلیا که مثلِ من صورتِ بیضیه گونه دار داشتن دیده بودم...و همین گونه ها هم باعث میشد بیضی بودن صورتمون زیاد در دید نباشه و بیشتر صورت گرد تلقی بشیم....بینیشو عمل کرده بود و لبایِ باریکی داشت...برخلافِ لبهایِ من....حدس زدم و با کلی کلنجار رفتن با خودم نگامو از ابروهایِ برداشته ی دختر که مشخص بود توش مدادِ قهوه ای کشیده برداشتم و به صورتِ خانوم بزرگوار خیره شدم و پرسیدم:
-پرند اینه؟؟؟
خانوم بزرگوار اوهومِ ارومی گفت....خندم گرفته بود...من اصلا شبیه این دختر نبودم...چشمایِ اون قهوه ای بود اما چشمایِ من طوسی ....یا رنگِ موهاش قهوه ای بود اما برایِ من بلوطی....دماغِ عملیش تازه شده بود بینیِ خدا دادیه سربالا و کوچولویِ من...اون برنز شده بود و من سفید....ابروهایِ اون کم پشت بود و ابروهایِ من پُر پشتِ قهوه ای و مژه هایِ اون حالتِ صافِ پر پشت رو داشت و مژه هایِ من حالت فرِ پُر پشت و رنگِ مژه هایِ من قهوه ای بود و برایِ اون مشخص بود مشکیه.....فقط ته مایه ی چهرمون اونم به خاطرِ حالت صورت و چشم و مو بود که شبیه هممون کرده بود....زدم زیرِ خنده....
دو نفرشون با تعجب به من نگاه کردن....پسر پرسید:
-اتفاقی افتاده؟چی شده؟؟؟
خندمو قطع کردم...خاک بر سرت الناز.... الان میگن این خودش نیاز به دکتر داره اومده پسره ما رو دوا درمون کنه.....مِن مِن کردم...
-چیزه...اخه هرچی به پرند نگاه میکنم شباهتی نمیبینم....
خانوم بزرگوار لبخندی زد و گفت:
-ولی به نظر من شبیهشی....مگه نه محمد؟؟؟
ااا!!!!!! این یارو محمد، دُکیه بیمارِ خُلِمون بود؟!به به امیر بره گمشه...محمدو بچسبیم
۲۰۰.۸k
۱۸ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.