فصل یازدهم
فصل یازدهم
صبح با ناز و نوازشایِ خاله چشامو یه میلیمتر باز کردم در حدی که جلو چشمو ببینم تا نخورم زمین و خواب از چشام بپره....خاله هم که وضعمو انقدر خوابالود دید فقط شنیدم محمد رو صدا کرد....
با همون لباسایی که دیشب باهاشون کنارِ دریا رفته بودم خوابیده بودم و در نتیجه با همونا هم سوارِ ماشین شدم...بلافاصله از سوار شدنم چشامو کامل رویِ هم گذاشتم....تا گرماش بیشتر از این نپره...
***
بینیمو خاروندم و جا به جا شدم و رو پهلویِ راستم خوابیدم.
-اَه مامان خب بزار بیدارش کنم
-اِ، الیاس یعنی چی؟خواهرت خسته ی راهه
-همچین میگی خسته ی راه انگار همین الان از ایفل تا خونه دویده...بابا خانومه هم گفت توو ماشین خواب بود...
-گفتم نه.
-مامان...
اَه لعنتی چرا خفه نمیشن...صداشون تمرکزِ خوابمو بهم میزنه....احساس میکردم سرم درد میکنه....
-الیاس بیا بیرون
-نخیر نمیخوام
-اذیت نکن بچه.بیا مهمون داریم.
-چطور من باشم .این نباشه؟
-یعنی چی!خواهرت خسته بود..عموت اینا درک میکنن.اما عذر تو موجه نیست.
با اجبار و کرختی تو جام نیم خیز شدم...همه ی موهام توو صورتم ریخته بود و اطرافم پخش و پلا بود.یه خمیازه جد و ابادی کشیدم و با حرص گفتم:
-الیاس ببند فکتو .نمیذاری بخوابم.
ها!کی؟!الیاس؟یه دفعه همه حس کرختیم پرید و چشام اندازه یه سکه پنج ریالی شد و اطرافمو نگاه کردم....رو تختِ دوطبقه ی خودم و الیاس بودم...پس امیر علی اینا کجان؟!
مامان با لبخند بهم گفت:
-اخر سر بیدارت کرد اره؟صورتتو بشور بیا پایین پیشِ بقیه.
متعجب گفتم:
-مامان پس خاله حمیده اینا کجان؟
-منظورت خانوم بزرگواره؟
-اوهوم.
-تو ماشین خواب بودی..بابات بغلت کرد اوردت...هیشکی دلش نیومد بیدارِت کنه....
ناامید و افسرده یه نفسِ عمیق کشیدم و سرمو پایین انداختم...یعنی چی دلشون نیومد...من میخواستم از امیر معذرت خواهی کنم...چرا بیدارم نکردن!من از این محبت خرکیا نخوام باید کیو ببینم اخه!
با حرص پوفی کشیدم و همونطور افسرده سمتِ حمام رفتم تا حداقل تمیز باشم....لباسِ کلاه دارِ مشکی با شلوار جینِ مشکیمو که الان دیگه تمیز بود پوشیدم...حوصله خشک کردنِ موهامو نداشتم....همونطوری خرگوشی دو طرفم بافتم تا خیسیشون کمتر مشخص بشه....کلاهِ لباسمم رو سرم انداختم و بیتوجه به صورتِ زرد و چشایِ بیحالم از اتاق بیرون زدم...واسه کی قرار بود خوشگل کنم اخه؟!حتما واسه ارمین و ارمان!هه!
با همون قیافه شبیه میت از پله ها پایین اومدم اما با دیدنِ صحنه ی روبروم کُپ کردم... خاله حمیده و امیر اینجا چی کار میکنن؟!
نگین منو پایین پله ها که دید با خنده از جاش بلند شد و سفت بغلم کرد و گفت:
-وای الی اصلا فکر نمیکردم تو دورِ همیامون جایِ تو یه وقتی خالی باشه!اصلا به هیچ کدوممون خوش نمیگذشت!
وقتی منو شُک زده و خیره به امیر علی دید...یه نیشگونِ ریز ازم گرفت.با ابروهایِ درهم بهش چشم غره رفتم و گفتم:
-خب حالا انگار چند سال نبودم اینطوری ذوق میکنه!نیشگونِ اخرت دیگه چی بود؟خوبه میدونی تا یه ماه جاش میمونه....
خندید و با ابرو یه شکلک در اورد و اهسته گفت:
-آخه محوِ جمالِ یار بودی...
-خفه شو!من یارم کجا بود اخه
-باشــــــــــه!منم که عر عر!
-جفتک هم بزنی ثابت میشه!
یه نیشگونِ حسابی از بازوم گرفت و جیغِ من و جیغِ خودش با هم دیگه قاطی شد:
-میکشمت الی
-الهی بمیری...الهی دستات افلیج شه...کچل...بیخاصیت...بیخاصیت!
حالا مامان داشت واسمون ابرو میومد که ابرو داری کنین یعنی چی صداتون رو رو سرتون انداختین...ولی من و نگین اصلا حالیمون نبود...نگین که با بیخاصیتی که گفتم منفجر شد از خنده....آخه بیخاصیت تکه کلامِ ابوالفضل بود اونم موقعی که حرف کم میورد دو سه بار پشتِ سرِ هم تکرار میکرد....حالا کاملا ناخوداگاه بیخاصیتو گفتما...اما مثلِ اینکه شدید ابوالفضل رو ناراحت کرد..بجهنم، ناراحت باش تا جونت از بینیت بزنه بیرون!والا...
رو مبل دو نفره نشستیم که نگار سریعا اومد خودشو جا کرد و کیپ تا کیپِ هم نشسته بودیم...من نمیدونم این اعتماد به نفسو کی به نگار داده بود که همه جا جا میشه!خوبه خجالتی جمعمون این بود و انقدر پررو بود!
نگین و نگار مسخره بازی در میوردن...اما من همش زیر زیرکی نگام سمتِ امیر میرفت...مامان اینا از قضیه امیر خبر نداشتن...الان حضورشو خاله چطوری توجیه کرده بود؟
موقعی که خواستن بلند شن به قولِ خودشون برایِ رفع زحمت مثلِ فنر سیخ وایسادم....خدایا خودت یه موقعیت جور کن تا من از امیر معذرت خواهی کنم....
دمِ در همه جمع شده بودن....حتی عمه و عمو هم داشتن میرفتن...یه نگاه به ساعت کردم...نه خب بیان و نرن!ساعت 11:30 شب بود...صدایِ شیکمم در اومد...بگردم واسش از صبح تا حالا هیچی نخورده بود...
موقعی که امیر خواست ظاهر رو حفظ کنه و بهم خداحافظی رسمی بگه ...سرمو پایین انداختم و اهسته گفتم:
صبح با ناز و نوازشایِ خاله چشامو یه میلیمتر باز کردم در حدی که جلو چشمو ببینم تا نخورم زمین و خواب از چشام بپره....خاله هم که وضعمو انقدر خوابالود دید فقط شنیدم محمد رو صدا کرد....
با همون لباسایی که دیشب باهاشون کنارِ دریا رفته بودم خوابیده بودم و در نتیجه با همونا هم سوارِ ماشین شدم...بلافاصله از سوار شدنم چشامو کامل رویِ هم گذاشتم....تا گرماش بیشتر از این نپره...
***
بینیمو خاروندم و جا به جا شدم و رو پهلویِ راستم خوابیدم.
-اَه مامان خب بزار بیدارش کنم
-اِ، الیاس یعنی چی؟خواهرت خسته ی راهه
-همچین میگی خسته ی راه انگار همین الان از ایفل تا خونه دویده...بابا خانومه هم گفت توو ماشین خواب بود...
-گفتم نه.
-مامان...
اَه لعنتی چرا خفه نمیشن...صداشون تمرکزِ خوابمو بهم میزنه....احساس میکردم سرم درد میکنه....
-الیاس بیا بیرون
-نخیر نمیخوام
-اذیت نکن بچه.بیا مهمون داریم.
-چطور من باشم .این نباشه؟
-یعنی چی!خواهرت خسته بود..عموت اینا درک میکنن.اما عذر تو موجه نیست.
با اجبار و کرختی تو جام نیم خیز شدم...همه ی موهام توو صورتم ریخته بود و اطرافم پخش و پلا بود.یه خمیازه جد و ابادی کشیدم و با حرص گفتم:
-الیاس ببند فکتو .نمیذاری بخوابم.
ها!کی؟!الیاس؟یه دفعه همه حس کرختیم پرید و چشام اندازه یه سکه پنج ریالی شد و اطرافمو نگاه کردم....رو تختِ دوطبقه ی خودم و الیاس بودم...پس امیر علی اینا کجان؟!
مامان با لبخند بهم گفت:
-اخر سر بیدارت کرد اره؟صورتتو بشور بیا پایین پیشِ بقیه.
متعجب گفتم:
-مامان پس خاله حمیده اینا کجان؟
-منظورت خانوم بزرگواره؟
-اوهوم.
-تو ماشین خواب بودی..بابات بغلت کرد اوردت...هیشکی دلش نیومد بیدارِت کنه....
ناامید و افسرده یه نفسِ عمیق کشیدم و سرمو پایین انداختم...یعنی چی دلشون نیومد...من میخواستم از امیر معذرت خواهی کنم...چرا بیدارم نکردن!من از این محبت خرکیا نخوام باید کیو ببینم اخه!
با حرص پوفی کشیدم و همونطور افسرده سمتِ حمام رفتم تا حداقل تمیز باشم....لباسِ کلاه دارِ مشکی با شلوار جینِ مشکیمو که الان دیگه تمیز بود پوشیدم...حوصله خشک کردنِ موهامو نداشتم....همونطوری خرگوشی دو طرفم بافتم تا خیسیشون کمتر مشخص بشه....کلاهِ لباسمم رو سرم انداختم و بیتوجه به صورتِ زرد و چشایِ بیحالم از اتاق بیرون زدم...واسه کی قرار بود خوشگل کنم اخه؟!حتما واسه ارمین و ارمان!هه!
با همون قیافه شبیه میت از پله ها پایین اومدم اما با دیدنِ صحنه ی روبروم کُپ کردم... خاله حمیده و امیر اینجا چی کار میکنن؟!
نگین منو پایین پله ها که دید با خنده از جاش بلند شد و سفت بغلم کرد و گفت:
-وای الی اصلا فکر نمیکردم تو دورِ همیامون جایِ تو یه وقتی خالی باشه!اصلا به هیچ کدوممون خوش نمیگذشت!
وقتی منو شُک زده و خیره به امیر علی دید...یه نیشگونِ ریز ازم گرفت.با ابروهایِ درهم بهش چشم غره رفتم و گفتم:
-خب حالا انگار چند سال نبودم اینطوری ذوق میکنه!نیشگونِ اخرت دیگه چی بود؟خوبه میدونی تا یه ماه جاش میمونه....
خندید و با ابرو یه شکلک در اورد و اهسته گفت:
-آخه محوِ جمالِ یار بودی...
-خفه شو!من یارم کجا بود اخه
-باشــــــــــه!منم که عر عر!
-جفتک هم بزنی ثابت میشه!
یه نیشگونِ حسابی از بازوم گرفت و جیغِ من و جیغِ خودش با هم دیگه قاطی شد:
-میکشمت الی
-الهی بمیری...الهی دستات افلیج شه...کچل...بیخاصیت...بیخاصیت!
حالا مامان داشت واسمون ابرو میومد که ابرو داری کنین یعنی چی صداتون رو رو سرتون انداختین...ولی من و نگین اصلا حالیمون نبود...نگین که با بیخاصیتی که گفتم منفجر شد از خنده....آخه بیخاصیت تکه کلامِ ابوالفضل بود اونم موقعی که حرف کم میورد دو سه بار پشتِ سرِ هم تکرار میکرد....حالا کاملا ناخوداگاه بیخاصیتو گفتما...اما مثلِ اینکه شدید ابوالفضل رو ناراحت کرد..بجهنم، ناراحت باش تا جونت از بینیت بزنه بیرون!والا...
رو مبل دو نفره نشستیم که نگار سریعا اومد خودشو جا کرد و کیپ تا کیپِ هم نشسته بودیم...من نمیدونم این اعتماد به نفسو کی به نگار داده بود که همه جا جا میشه!خوبه خجالتی جمعمون این بود و انقدر پررو بود!
نگین و نگار مسخره بازی در میوردن...اما من همش زیر زیرکی نگام سمتِ امیر میرفت...مامان اینا از قضیه امیر خبر نداشتن...الان حضورشو خاله چطوری توجیه کرده بود؟
موقعی که خواستن بلند شن به قولِ خودشون برایِ رفع زحمت مثلِ فنر سیخ وایسادم....خدایا خودت یه موقعیت جور کن تا من از امیر معذرت خواهی کنم....
دمِ در همه جمع شده بودن....حتی عمه و عمو هم داشتن میرفتن...یه نگاه به ساعت کردم...نه خب بیان و نرن!ساعت 11:30 شب بود...صدایِ شیکمم در اومد...بگردم واسش از صبح تا حالا هیچی نخورده بود...
موقعی که امیر خواست ظاهر رو حفظ کنه و بهم خداحافظی رسمی بگه ...سرمو پایین انداختم و اهسته گفتم:
۲۱۹.۳k
۱۸ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.